
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۴۱
۱
دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
۲
آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد
۳
اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بیمِهری یار
طالعِ بیشفقت بین که در این کار چه کرد
۴
برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنونِ دلافگار چه کرد
۵
ساقیا جامِ مِیام دِه که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
۶
آن که پُرنقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
۷
فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت
یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد
تصاویر و صوت









نظرات
فربد
آرمین حاجی خانی
محمود
وحـ_‗ـیـ‗_ـد
جاوید مدرس اول رافض
علی ویسی
وحید.ج
بهزاد
کسرا
نرگس جادو
پگاه
پاسخ: با تشکر، خوانش تصحیح و جایگزین شد.
یگانه
مهرشاد اصغری
عبدالملکی
رضا
ققنوس
مارسل شفقی
علی
علی
میلاد کیا
قاسم صمصامی
در سکوت
دکتر صحافیان
پوریا بهارلو
میلاد مظفری
برگ بی برگی
پاسخ زیرا انسان نمی داند که آیا امکان پذیر نبوده است که انسان جانِ یا خویشِ اصلی را توأمان با خویشتن یا جان و خردی که امورِ جسمانی و بقای او را تامین و تضمین می کند داشته باشد، حافظ میفرماید ببینید که این جداییِ خویش و اصلِ انسان از او با او چه کرد، با رفتنِ دلبر است که طفل بتدریج خود را همان جان و خردِ جسمانی دیده و دلبر و عهد الست فراموشش می گردد و در نتیجه در این جهانِ مادی دچارِ درد و غم خواهد شد. آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد نرگسِ جادو یعنی چشم و نگرشِ خداوند به هستی که چنین شعبده ای حقیقی را به انجام رسانده و طرحِ ذکر شده را به فعل در آورده است، مولانا نیز در این رابطه می فرماید "هر کسی در عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان می آید؟" یعنی جانی که همچون خداوند بینهایت است چگونه می تواند در فرمِ انسان که محدودیت است جای بگیرد؟ اما کار به انجام رسیده است، در مصراع دوم همه انسانهایی که مستِ نرگسِ زندگی یا عشق نیستند و جهان را از دریچه چشم خداوند نمی بینند در زمره هُشیاران جای می گیرند ، پس با عنایت به بیتِ بعد زندگی یا خداوند با همگیِ آن هشیاران چنان می کند که آه و افسوس از نهادشان برآمده، دچارِ درد وغم شوند. اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار طالعِ بی شفقت بین که در این کار چه کرد در ادامه بیتِ قبل میفرماید انسانی که به عقلِ جزوی خود هُشیار است و مستِ نگاه و نگرشِ خداوند به جهان نیست دچارِ دردِ بسیار می شود بگونه ای که این درد و رنج ها موجب خون گریستنِ او خواهد شد و او بواسطه هُشیاری برآمده از ذهنِ خود این درد و اشکهای شفق گونِ خود را بدلیلِ بی مهریِ یار و حضرت دوست می داند و نه از هُشیاریِ خویشتنِ متوهمش، می بینیم هُشیارانِ خردِ جسمانیِ دردمند را که شکایت دارند از اینکه اصلآ چرا بدونِ خواست یا موافقتِ آنان در این جهان متولد و واردِ چرخه زندگی شده اند که اکنون بخواهند چنین پروسه ای را طی کنند تا بارِ دیگر به اصلِ خود بازگردند ، طالع در اینجا یعنی اتفاقاتی را که روزگار بی رحمانه رقم زده است تا کارِ انسان به اینجا رسد و حافظ میفرماید ببین که چه استادانه به این کار پرداخته است، زندگی یا خداوند از انسان پیمان می گیرد که ادامه و از جنسِ اوست ، سپس او را به این جهان آورده و طالعِ بی شفقت او را به ذهن و خردِ جسمانی میبرد تا اشکِ او خونین و رنگِ شفق بگیرد و درد و رنجهای بسیاری را تجربه کند تا آنگاه که درجستجوی دلیلِ اینهمه درد برآمده، پیمانِ موسوم به الست را بیاد آورد، همچون نرگسِ مستِ او جهان را بنگرد و مست گردد تا سرانجام از دردها رهایی یافته و به عشق زنده شود. برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد سحر، دمیدنِ صبح دولت است برای عاشقانی که مستِ نرگسِ یار گشته و جهان را از منظرِ چشم او ببینند که همه عشق است و لطافت، پسحافظ نومیدی را جایز ندانسته، میفرماید گرچه انسان بنا بر طرحِ زندگی گرفتارِ شبِ ذهن شده و متحملِ دردهای بیشمار می گردد اما در سحرگاه برقی از نظرِ لطفِ آن یار جهیده ، بر خرمنِ مجنون می زند ، مجنون عاشقی ست مست که ترکِ هشیاری نموده اما هنوز دل افگار است، یعنی دردمند بوده و خرمنی از دلبستگیهای مادی و ذهنی مانعی ست برای رسیدنِ به لیلی، پس برقِ عنایتِ یار بر این خرمن زده، خاکسترش می کند تا موانعی که در راهِ منزلِ لیلی ست را از میان بردارد، وه یعنی عجب تاثیری دارد این برقِ نگاه و لطفِ یار. ساقیا جامِ می ام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد نگارنده در اینجا یعنی خالق، مُدبر و نقاشِ هستی و کائنات، حافظ بیانِ چگونگی و فلسفه حضورِ انسان در این جهان را که در ابیات قبل به آن پرداخت بر اساسِ تجربیات و اندیشه های عرفا و بزرگان می داند اما همه چیز در پرده اسراری نهفته است و رمز گشایی رازهای هستی از عهده انسان بر نمی آید، فقط نگارنده ای که طراحِ این جهان و خالقِ انسان و حیات است به رازهایِ هستی و اسرار آفرینش آگاه است ، پس وظیفه و کارِ انسان در این جهان باده نوشی از دستانِ ساقی ست که روشنگرانِ راهِ عاشقی هستند و اگر هم که از رمز و رازهای پسِ پرده آگاهی نداشته باشد خللی در عاشقی و باده نوشیِ او پدید نمی آید. آن که پُر نقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد دایره مینایی کنایه از گنبدِ نیلی یا کُلِ هستی و کائنات است و حافظ میفرماید بر هیچکس روشن نیست آن آفریدگاری که اینچنین تنوعِ حیرت انگیزی در خلقت، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و کهکشانهای دور دست داشته است و دارد چگونه پرگارِ طراحیِ خود را به گردش درآورده است که اینچنین هارمونی و تناسبِ شگفت انگیز و خارقالعادهای را رقم زده است و همین تناسب در طراحیِ جهان و هستی کافی ست تا انسان به عظمتِ خالق پی ببرد، در اینصورت نیازی به طرحِ سؤالاتی در باره رموز و اسرار هستی نخواهد داشت و از بازی هایی که آن نرگسِ جادو می انگیزد درخواهد یافت که باید عاشقی پیشه کرد و شراب نوشید. فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد پسحافظ نیز چنین کرده، فکر و اندیشه عاشقی را در سر می پروراند ، فکری که غمِ ارزشمندِ عشق در دلِ عاشق پدید می آورد، غمی که آتشش دلِ دلبستگی ها و هرچه غیرِ اوست را سوخته و خاکستر می کند. در مصرع دوم خداوند قدیم است و ازلی و قائم به ذاتِ خود و حافظ آن نگارنده غیب را دیرینه( قدیم) می خواند تا
پاسخی باشد بر شبهه برآمده از ذهن که می پرسد پیش از اینهمه نقش زدن و خلقِ دایره مینایی، خودِ نگارنده غیب کجا بوده و از کجا آمده است ؟ همین که آن یارِ دیرینه چنین غمِ عشقِ آتشینی در دلِ عاشق انداخته، و یار یا انسانِ عاشق را متحول می کند خود نشانه ای محکم از آن نگارنده غیب و خالق دایره مینایی ست.
فاطمه یاوری