
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۴۹
دلم جز مِهرِ مَهرویان، طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش، ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر و مِی گو
که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گُلرُخ، بیاور بادهٔ رنگین
که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمیگیرد
صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمیگیرد
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که پیرِ مِی فروشانش، به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را، صفاها با مِی لَعلَش
که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمیگیرد
سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟
برو کاین وعظ بیمعنی، مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگویِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم، مگر ساغر نمیگیرد
میانِ گریه میخندم، که چون شمع اندر این مجلس
زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمیگیرد
چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را
که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنایِ معشوق است
چه سود افسونگری ای دل؟ که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی، به دست آرَم سِکَنْدَروار
اگر میگیرد این آتش زمانی، ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای مُنْعِم، که درویشِ سرِ کویت
دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشَه عجب دارم
که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمیگیرد
تصاویر و صوت














نظرات
kami
مهدی سلمانی
farzad
morteza
morteza
morteza
morteza
abbas
آزاد
بابک افشار
داوریان
روفیا
پاسخ به داوریان و ازاد گرامیاز استادی با دید گاه بسیار فراگیر شنیدم که مقصود حافظ از : صراحی می کشم پنهان و ... اینست که وقتی من دارم قران می خوانم دارم حقیقتا می می نوشم و مردم می انگارند من دارم قران (دفتر) می خوانم .و می افزاید که در شگفتم که چرا آتش این ریاکاری من موجب سوختن قرانم نمی شود !یعنی آن می که مردم می اش می پندارند می حقیقی نیست و ان ریاکاری هم بچه بازیست . می حقیقی می عرفان و شناخت است که انسان را برای همیشه مست می کند و ریاکاری حقیقی آنست که ظاهرا قرآن بخوانی و باطنا مست باشی :نماز شام قیامت به هوش باز آیدکسی که خورده بود می ز بامداد الست
روفیا
پاسخ به پندار شما درباره اهو و مرغ خاطر نشان می شوم که غالبا عرفا قلب یا قفسه سینه را به قفس تشبیه میکنند و دل را به پرنده ای درون قفس و وقتی ضرباهنگش تند می شود گویا پرنده ای خود را به در و دیوار قفس می کوبد . گفتنی است در لاتین هم قفسه سینه را thoracic cage می نامند که همان قفس معنا میدهد .نظامی هم در مخزن الاسرار به زیبایی می گوید :دل به زبان گفت که ای بی زبانمرغ طلب بگذر از این اشیانکه البته او گامی فراتر رفته و قلب را هم اشیان و مرغ دل را حقیقتی درونی تر می داند .
احد محمودی
سدید
مهدی رسولی
مهدی رسولی
آموزگار
پاسخ به روفیای گرامی که از دیدگاه استادی نوشته که ....باید گفت: نمی دانم چرا کسانی می خواند حافظی را باور کنند که دوست دارند چنین باشد،سوای بسیاری از غزل های حافظ، اگر به این غزل نگاه کنید، انگار که کسی داره با شما سخن نثر می گوید، ولی وزین و غزل گونه، بدون ابهام، راست و درست، و این رند است، کسی است که دیدگاه فلسفی ویژه ای در باره ی زندگی یافته است، یک پاردایم روشن را که در آن خدای خویش را آنگونه می بیند که چون دوستی باده نوشی و عشق ورزی را می پسندد، و اگر هم گناهی باشد، بخشش پذیر، و در این میان تاکید او بر راستی است، و در راستی، بهره مندی از شادمانی و زیبایی بخشی از سرشت کسانی چون حافظ است، که به یک دیدگاه ویژه ی برای او رسیده است،به چند بیت نخست دوباره نگاهی بیندازید، این ریتم خود گویا یک فیسلوف است که در باره ی خواسته ای خود سخن می گوید.و این بیت هم در میان دیگر بیت ها بیان همین است، بیان نگاه عوام به حافظ، صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند،عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیردهمین سخن حافظ را در باره ی اون استاد گرامی هم می توان داشت: که حافظ سخنی دیگری دارد و شما برداشتی دیگر (به دلیل اینکه امید دارید و آرزو دارید و یا اینکه نمی توانید حافظ دیگری را باور کنید)
همیشه بیدار
روفیا
همیشه بیدار
ناشناس
روفیا
حامد
پندار
روفیا
پندار
بابک
پاسخ روفیا را به خواجه پاس و حواله دادی!برخی از معانی رند:-آنکه ظاهر خود را ملامت دارد و باطنش سالم باشد.-آنکه از اوصاف و نموت و احکام و کثرات و تعینات مبرا گشته همه بر ندهء محو و فنا را از خود دور ساخته و تقید به هیچ قید ندارد، بجز الله.فرهنگ معین جلد 2 صفحه 1677راستش هر چندبار هم که نوشتار روفیا را خواندم اثری از دفاع و ترویج تفکرات متشرعین و زهاد ندیدم که ندیدم!شما مطمئنی که آن بیت دیگر:میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلسزبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد مد نظرت نبوده؟ و شاید که میان آشنایان متشرع در مجلس رویتان نشده که بیان کنید و آوردی اینجا؟چرا که هیچ اشاره ای به غزالی و ابن عربی نیز در بیانات روفیا ندیدم!و مقام "نسبتاً" حقیر عارف و سالک الهی!!! دیگر چه حکایتی است؟خوب اگر مقام اینان حقیر است، حقیر است دیگر.... آنزمان، نسبتاً این میان چه کاره است؟ضمن اینکه بیان سرکار با توضیحی که در فرهنگ معین آمده مغایرت کامل دارد و در تضاد است!در مورد غزالی کدام پاره از زندگیش را نظر کردید؟ همه آن؟ مثلاً به آن ده سال آخر نیز گوشه چشمی داشتید؟ اشکالاتی در کیمیای سعادت دیدید که ما را راهنمایی فرمایید که خدای نکرده به چاله و چاه نیفتیم؟ابن عربی چطور؟ بیاناتش را توسط رابط (مترجم) خواندید و یا به زبان خودش ؟ اگر که گونه آخر لطفی بفرمایید و راهنمایی کنید که کجا و چگونه ما نیز می توانیم آنانرا ابتیاع کنیم که خوب کار صواب است و شاید بر دانش ما نیز افزوده شود....و تا جایی که بنده حقیر حافظ پژوهان را دنبال کرده ام، جز چون "ابل در گل" ماندگانی ندیده ام که بتوانند واژگان و ابیات او را به ظن یقین معنا کنند...الباقی ما که پس معرکه ایم...
پندار
پاسخ همه سوالات خود و همچنین خانم روفیا را در ان بیابید:در "خرقه "چو آتـــش زدی ای "عارفـــــــ سالکــــــــــــ"! جهدی کن و سرحـــلقه رنـــــــــــــــــــــدان جهان باش
روفیا
روفیا
همیشه بیدار
پندار
همیشه بیدار
همیشه بیدار
روفیا
روفیا
همیشه بیدار
ناشناس
همیشه بیدار
ناشناس
روفیا
روفیا
عارف
نریمان
ساقی
پاسخ به او وبه منظورِ نشان دادن قریحه و طبع روان خویش، این غزل را سروده و در آن نظرات و عقایدش رانیز بیان کرده و رفتار و کِردار صوفی ِ اَزرَق پوش را با طنزی ظریف به باد انتقاد گرفته است.البته باید دانست که اگرفرض ِ اینکه "این غزل در
پاسخ به شاه شجاع سروده شده باشد" باز باید درنظر داشت که اینگونه نیست که همه یِ مطالب وهمه یِ بیتها خطاب به شاه شجاع گفته شده،چراکه روش ِ حافظ دراستقبال ازشعر دیگران یا
پاسخگویی به شعر دیگرشاعران،روشی کاملن منحصربفرداست ومعمولن حافظ مضامینِ ِ چنین غزلها را بصورت ِ کلّی می آفریند ودرلابلایِ مطالب،پنهانی ودرلفّافه ویا بعضاً آشکار نیز به مخاطبِ مورد نظر اشاره ای می کند تا نکته جویان وجویندگان ِ حقیقت نیزراحت تربه مقام ِ نزول ِغزل پِی ببرند.واین ازهوشمندی حضرت حافظ است که چنین غزلیّاتی رافراشمول می سراید تا مخاطبین ِ بیشتری را دربَرگیرد. دراین غزل دقیقن این اتّفاق رخ داده است،یعنی حتّابدون ِ درنظرگرفتن ِ اینکه غزل در
پاسخ به چه کسی سروده شده، جایگاه ِغزل،لَطمه ای نمی بیند و همچنان،خاصیّت ِهمه گیری وفرا شمولی ِخودراحفظ می کند.چنانکه ملاحظه میگردد، دربعضی غزلها که حافظ به ناچار اسم شخص ِ خاصی مانندِ "تورانشاه یا حاجی قوام الدین" رابُرده است،اندکی ازخاصیّت ِ فراشمولی ِغزل کاسته شده است. معنیِ بیت، دل من به غیراز عشق ورزی به زیبا رویان ِ گُلندام، روش دیگری را در پیش نمی گیرد. هرچقدرهم دلم را پندواندرز می دهم که ازاین طریق دست بردارد،در او اثری نمی کند و از عشق و رندی روی گردان نمی شود که نمی شود.دراَزل بَست دلم باسرِ زلفت پیمانهتااَبَد سرنکشد وازسر ِ پیمان نرود.خدا را ای نصیحتگو حدیث ِساغر و مِی گوکه نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد ای اندرزگو،برای خاطرخدا ازپیمانه وساغر وشراب سخن بگو زیرا بر صفحه یِ خیال ما نقشی بهتر ازین جایگزین نمی شود. خیال ِ ما هرنقش دیگری جز نقش ِ ساغر وشراب،مشوّش وپریشان می گردد. برما حدیثی جز باده وپیاله،حدیثی مگوی وازما جزحکایتِ مهر ووفاچیزی مپرس.ماقصّه ی سِکندر ودارا نخوانده ایمازمابه جزحکایت ِ مهر ووفامپرسای نصیحت گو ترا بخدا بیا و از جام و باده نوشی صحبت کن که در ذهن و خیال ما چیزی خوشتر از این نیست . حافظ با وعظ بی معنی و نصیحت و پند اندرزگویان که مقام رندی را نشناخته اند میانه ای ندارد و مخصوصاً در این غزل چند بار از پذیرفتن پند و نصیحت آنان سر بازمی زند .گرزمسجدبه خرابات شدم خُرده مگیرمجلسِ وعظ درازاست وزمان خواهدشد.بیا ای ساقی ِگُلرخ بیاور باده یِ رنگینکه فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرددرادامه ی ِ بیت ِ قبلی ،تاکیدی موُکّد برهمان مطلب است امّا با عبارتی دیگر.ای ساقی گلچهره برخیز و جام ِ شراب ِگلرنگ بیاور که در ذهن وخاطر ِما صحنه ای زیبا تر از این نقش نمی بندد.بیارزان مِی ِ گلرنگِ مُشک بوجامیشرار ِ رشگ وحسد در دلِ گلاب اندازصُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر اِنگارندعجب گر آتش این زَرق در دفتر نمیگیرد.جام ِ می وتُنگِ شراب را پوشیده وپنهان درزیر ِخرقه حمل می کنم و مردم گمان می بَرند که من درزیر ِبغل ِخود دفتر وکتاب با خود دارم حمل می کنم! (کنایه ی ِ شیرین و طَنزی لطیف است نسبت به ریاکاری ِ زاهدان ریایی وصوفیان.) جای شِفتگیست که آتش ِاین حُقّه بازی وحیله گری دفترما را نمی سوزاند.این شیوه ی ِ منحصربفرد ِ حضرت حافظ است که کارهای ِ خلافِ اصول ِ اخلاقی را به خودنسبت می دهد تازشتی های آن رابرجسته تربنمایاند. واَلحق که چقدر این شیوه کارسازتر واثربخش ترازنصیحت ِ واعظانه واقع می گردد. درمجلس ِوَعظ، واعظ خودراپاک ومنزّه می انگارد ودیگران راگناهکار می پندارد وازاین موضع به ارایه ی ِ نصیحت می پردازد.ازهمین روست که این شیوه برای نصیحت واندرز جواب نداده ونمی دهد!.حافظ آراسته کن بَزم وبگوواعظ را که ببین مجلسم و ترک ِ سر ِمنبرگیردفتر درمصرع ِ اوّل مصداق ِ خارجی ندارد وجام شراب است که مردم به اشتباه می پندارند دفتراست!. دفتر دربیت ِ دوم استعاره از اعتبار وشخصیتِ شاعر است که به رغم ِ این ریاکاری لطمه ای نمی بیند! می فرماید: من این حُقه بازی را انجام می دهم درعجبم که آتش ِ این ریاکاری،حیثّیت ِ مرا نمی سوزاند مشت ِ مرا وا نمی کندوآبروی ِ مرا برباد نمی دهد.!شاعربامهارتِ خاصّی که داردبه لطفِ طبع ِ کنایه پرداز ِخویش،رشته ی ِ سخن رابگونه ای به پیش می راند که مخاطب رادرناخودآگاهش به این نتیجه برسانَد که:"پس با این حساب،صوفیان وزاهدان ِ ریایی نیزازاین قائده مستثنی نیستند،آنها نیزچه بَسا حُقه بازیهایی ازاین دست بکار می بندند ومشتشان این چنین می شودکه وا نمی گردد،آنهانیز با این شیوه ریاکاری می کنند که آبرویشان همچنان در نظرگاه ِمردم محفوظ می ماند!.""آتشِ ریاکاری" باخاصیّت ِ "سوزندگی ِ مِی وباده" که دارای الکل است ودرون رانیز به آتش می کشاند،تناسبِ پنهانیِ زیبایی خَلق کرده است واین هنرنمایی دلالت برذوق ِسرشار وطبع ِنکته پرداز ِشاعردارد که تاچه اندازه درانتخابِ ِ واژه ها،دقّت وو سواس به خرج می دهد.نمونه درباب اینکه مِی آتشناک است:بیا ساقی آن آتش ِ تابناککه زردشت میجویدش زیر ِ خاکبه من ده که در کیش ِ رندان مستچه آتشپرست و چه دنیاپرستمن این دَلق ِ مُرقّع را بخواهم سوختن روزیکه پیر ِ می فروشانش به جامی بَر نمیگیرددَلق مُرقّع:خرقه ی پشمینه ی ِ وصله دار ، خرقه ی ِ چندین تکّه به هم دوخته شده با رنگهای مختلف من این خرقه ی بی مقدار را که پیر می فروشان، آن رابه جامی نمی خرد( باجامی عوض نمی کند ) بلاخره به آتش خواهم کشید.خرقه ای که به یک پیاله مِی نمی ارزد به چه دردی می خورد.همان بهتر که درآتش بسوزد.درموردِ ِپیرمغان؛پیرطریقت،پیرمیکده،پیرمیخانه، پیرخرابات، پیرگلرنگ، پیردُردی کش و پیر می فروش، درغزلهای پیشین توضیحاتِ کافی داده شده،گفتیم که ممکن است منظور ِ حافظ ازاین واژه های دلنشین ،همان خداوند بوده باشد،یاشاید این شخصیّت اصلن وجود خارجی نداشته وتنهایک وجود ِخیالی بوده باشد که بَرساخته ی ِذهن اُسطوره ساز حافظ است. به نظرنگارنده حافظ این مرشد ِآسمانی- خیالی را خَلق نموده تا نمونه یِ انسان کامل برای مخاطبین قابل ِ تصوّر ودرک باشد.ازهمین روست که حافظ نکات ِ اخلاقی واندیشه های انسان ساز را از زبان ِ شیرین ِ آن پیر ِ پاک باطن نقل قول می کند تابردل وجان ِ جویندگان ِ پندارهای نیک،نیک تربنشیند:نخست موعظه ی ِ پیرصحبت این حرف است.که ازمصاحب ناجنس احتراز کنید.از آن رو هست یاران را صفاها با مِی ِ لَعلشکه غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیردیاران عاشق رااز این جهت با شرابِ لعل فام یا لب ِ مستی بخش ِ او شوروحال وصفایی هست که لب های لعل فامش خاصیت ِشراب را دارد و جز راستی از آن بر نمی خیزد.ذاتِ لبانش مستی بخش است وهیچ ناخالصی درآن وجودندارد. لبش باده ی ِ ناب است.دراینجا اشاره ای هم به مستی وراستی شده است.چنانکه هرکس باده ی ناب وبدون ناخالصی خورده باشد،چنان مست وازخود بیخودمی شودکه آنچه که در دل دارد ودرزمان ِهوشیاری نتواند برزبان آورد،بی هیچ شرمی برزبان می آورد وحرفهای دلش رابه اطرافیان بی ملاحظه می گوید وهرکه بشنود می گوید الحق که مستی وراستی.دراَزل دادست ماراساقی ِ لعل ِ لبتجُرعه ی ِجامی که من مدهوش ِ آ ن جامم هنوزسر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بَردوزبرو کاین وعظِ بیمعنی مرا در سر نمیگیردخطاب به ملامت گر وسرزنش کننده ی ِ عشق است:با چنین سروسیمایی زیبا و چشمانی جذّاب و دل سِتان ، تو به من می گویی که چشم و دل از او بر دارم و از او صرف نظر کن؟!! مطمئن باش که این اندرز های بیهوده ی ِ تو در سرِمن فرونمی رودوهیچ تاثیری در من نخواهدکرد.من نخواهم کرد ترک لعل ِ یاروجام مِیزاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ استدلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیردآنکه عاشقان ورندان راپند واندرز میدهدکه عشق مَبازید،وازعشق رویگردان شوید. گویی که بااراده و مشیّت ِ الهی مخالفت می ورزد و با سرنوشتی که خداوند برای آنها رقم زده است،سر ِجنگ دارد!.رندان اگر باده پرست و عاشق هستند،به اراده ی خداوند ِقادراست وهیچ چیزی حتّا افتادن ِیک برگ ازروی شاخه ی ِ درختی نیز بی خواست واراده ی او صورت نمی پذیرد.ملامتگران ازروی ِ تنگ نظری و کوته بینی مخالفت می کنند،آنها دگراندیشان راازجهل ونادانی برنمی تابند. آنها چون خودشراب نمی نوشند، افسرده حال وبدبین وتنگ نظرهستند ، از مضامین ِابیات این غزل چنین بر می آید که شاعر آزاده و بی پروا، به رغم ِ توصیه ی ِاطرافیان وطعنه ها وتهدیدهای نصیحت گویانِ،از راهی که پیش گرفته،رویگردان نیست وهمچنان عقایدِ آزاداندشی ِ خودرامطرح می سازد و بی پرده ازساقی و شراب ولب لعل ِ یار سخن ها می راند تا جایی که به شریعت نیز بی اعتنایی می کند،به متولیّان وزاهدان وعلمای یکسویه نگر،دهن کجی می کند ودست به افشاگری ِ مسئولانه می زند.نِفاق وزَرق نبخشد صفای ِ دل حافظطریق ِ رندی وعشق اختیارخواهم کردمیان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلسزبان آتشینم هست لیکن در نمیگیردبین ِ گریه خندیدن نشان ازناامیدی واستیصال است یعنی کار بگونه ای گره خورده که امکان ِ گشایش وجود ندارد.اشاره به مَثل ِ معروف ِ:کارم ازگریه گذشته است بدان می خندم. حافظ درچنین شرایطی قرار گرفته،هرچه فریاد می زند به جایی نمی رسد. فریادِ حافظ ازاین است که سخنانش درآگاهی بخش به مردم وبیداری ِ آنها تأثیری نکرده ومردم همچنان درخواب فرورفته اند. بیدارکردن ِمردمی که خودشان رابه خواب زده باشند امکان ندارد. کارم ازگریه گذشته ،میان گریه می خندم چرا که همانند شمع، زبان آتشینی دارم اما سخنانم در اهل ِ این مجلس تأثیری ندارد ومن ازاین بابت مستأصل شده ودرکار خویش فرومانده ام.ازهمه طرف تهدید وتکفیر وطردشدن،حافظ راازهرسو ناامیدساخته است.امّا با این حال او به عشق ایمان دارد.اوعشق ورزی را رها نخواهد کرد تا مگر گشایشی حاصل گردد.عشق می ورزم وامید که این فنّ ِ شریفچون هنرهای دِگر موجب ِ حرمان نشودچه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت راکه کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیردپس ازآن ناامیدی ومیان ِ گریه خندیدن دوباره به عشق روی می کند تا به نوشداروی ِ عشق، دل ِ بی قرار خودرا تسکین بخشد.چقدر زیبا وحیرت انگیز دل ِ مراشکار کردی، مرحبا ،آفرین،احسنت برآن چشمان ِ مستت که درعین ِمستی، دلی را که همچون مرغ ِ وحشی چابک و زبردست است به راحتی صید کردی. ازاین بهترنمی شود. کسی مرغان وحشی را بهتر از این نتواند شکار کند.معلوم است که شاعر ازاینکه صید ِ آن دلبر ِ مست چشم،شده بسیار شادان وخوشحال است .چراکه این منتهای ِ آرزوی ِ یک رند ونظربازاست که گرفتار ِ بند دلبری عیّارشود. درجایی دیگر حافظ بختی بلند طلب داردتا روزی توسط ِ معشوق صیدشود.حافظا گرمَدد ازبخت بلندت باشدصیدِ آن شاهدِمطبوع شمایل باشیسخن در احتیاج ما و استغنای معشوق استچه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرداستغنا: بی نیازیظاهرن معشوق توّجهی به عاشق ندارد وغرق درناز ونعمتِ خویش است. دربیت ِ قبلی نیز حافظ برای تسکین ِ دردِ خویش چنان مرحبا می گفت وتحسین می کرد.حافظ ازروی ِ رندی معشوق را درعمل ِ انجام گرفته قرارمی داد.حافظ عاشق است وخودش چنانکه دیدیم دلش می خواهد صیدِ آن شاهباز بلندآشیان شود.حالا که خودش گرفتار ِ جذابیت ِ آن چشمان ِ مست شده،رندی به خرج داده ومی فرماید تومراشکار کردی مرحبا ،احسنت......دراین بیت می بینیم که ترفندِ رندانه ی حافظ جواب نداده ومعشوق همچنان بی توّجهی می کند.(درادبیات ِ عاشقانه ی ما بی توجهی معشوق پایانی ندارد.)معنی بیت:شاعرپس ازبه سنگ خوردنِ تیر ِ ترفند،می فرماید: ما حَصل کلام وجان ِسخن در این است که ما(عاشقان) همیشه نیازمندانیم و معشوق ازهمه چیزبی نیاز وغرق درناز وعشوه ی ِ خویش است وازنیازهای ما خبرندارد. ای دل چه فایده که افسونگری(همان ترفندی که دربیتِ قبلی بکاررفت ونگرفت) در معشوق اثری ندارد.پس نیازی به ستایش وتعریف وتمجید نیست واینها هیچ اثری دردل ِ سخت اوندارد.گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنمچون سخت بود دردلِ سنگش اثرنکرد من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندرواراگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرددرباره ی آئینه وارتباط ِ آن بااسکندر که درادبیاتِ کهن ِ ما موج می زند باید دانست: پیش از اختراع جیوه و استعمال آن برای ساختن آیینه،ازفلّزاتی مثل مس وآهن استفاده می کردند وپس از صیقل دادن ،آنهارا به جای آیینه بکار می گرفتند.آئینه ها پس ازمدتی زنگ می زدند ومردم ناچاربودند هر چند یکبارآن را صیقل ِمجدّد داده و سطح آن را از رنگ زدگی پاک نمایند. اسکندرازآنجا که برای رسیدن به کشف ِ آیینه ،متحمّل ِ زحمات ِ فراوانی شد وتلاش وکوششی بسیارنمود،به همین سبب،ازبُعدِ خستگی ناپذیری وسِماجت دربدست آوردن آئینه، واردِ ادبیات ما گردید ودستآویزی برای شاعران شد.صرف ِ نظر ازصحت وسُقم ِ داستان، گویند که اسکندرآئینه را ازآهن واز نوع مُقعّر ساخته و در مَدخل ِ بندر اسکندریه نصب کردتا با آن توانسته باشد، آمد وشد ِ کشتی ها را دردریا،رَصَدکرده و بابهره گیری از تابش ِ نور خورشید و تمرکزدادن ِ آن وانعکاس ِ آن در کشتی های دشمن، آنهارا به آتش بکشاند....!باتوّجه به اینکه به واسطه یِ این آئینه ی مُقعّر،قادربه مشاهده ی ِ کشتیها در دوردستهای دریاها بودند،آن راجام ِ جهان نما نیزمی گفتند.حافظ بادستاویز قراردادن ِ این داستان، اشتیاق وتلاش ِ خودرا به اشتیاق و تلاش ِ اسکندرتشبیه کرده است. آیینه راهم می توان به معنی ِ دل عاشق گرفت که قراراست با آتش ِ آه، پاک وصیقل خورده شودزنگارها زدوده شود وآیینه وارقابلیّتِ دریافتِ تصویر ِ یار را پیدا کند.اگرچه آتش ِ آه ِ عاشق گاهی می گیرد وگاهی نمی گیرد.یعنی اگرچه کارخوب پیش نمی رود. من تلاشی بی وقفه خواهم کرد،ازپای نخواهم نشست، بلاخره روزی بدست خواهم آورد.روی ِ جانان طلبی آینه راقابل سازورنه هرگز گل ونسرین ندمد زآهن و روی"آئینه" راهم می توان استعاره ازدل ِ پاک وجهان نما ی ِ دلبردانست که عاشق به دنبال ِ بدست آوردن ِ آن دل، دست به هرترفند(بشرح ِبیت های پیشین) می زند وهیچکدام کارسازنمی افتند.لیکن عاشق ازکاردست نمی کشد وبه تلاش ِ خودادامه می دهد. همانند ِاسکندر که درپی بدست آوردن ِ آئینه ی جهان نما ،تمام جهان راتسخیرکرد من خواه آتش ِ آه ِ دل ِ من وآتش ِاشتیاق ِ من در این آیینه مؤثرافتد یانیافتد به سعی وتلاشم ادامه خواهم داد.یارب این آینه ی حُسن چه جوهر داردکه دراو آه ِ مرا قوّت ِ تاثیرنبود. خدا را رحمی ای مُنعِم که درویش ِ سر کویتدری دیگر نمیداند رَهی دیگر نمی گیرد توانگرا ،ای که دارای نعمتِ فراوان هستی، محض ِ رضای خدا، کرمی کن که این دوریش ِ سر کوی تو،نه توانگر دیگری را دارد که روی ِ نیازبر او ببرد، نه راهی دیگر می شناسد واگرهم توانگری باشد وراهِ دوّمی، این درویش وفادارتوهست وبه جایی دیگر نخواهد رفت.حافظ تا اینجای کار، مضامین را بگونه ای کلّی و رندانه بکار گرفته که بدون ِ درنظرگرفتن ِ مخاطبِ غزل(شاه شجاع)،هیچ صدمه ای به پیکره ی ِ غزل نمی خورد واین درحالیست که حافظ درمجلس ِ شاه باحضور شاعران،این امکان راهم دارد که چنین وانمود کند که تمام ِ غزل درتمجیدِ شاه سروده شده است.بدین شعر ِ ترِ شیرین ز شاهنشه عجب دارمکه سر تا پای حافظ را چرا در زَر نمیگیردشاعر درآخرین بیت نیز اسمی از شاه شجاع نیاورده وتنها به واژه ی ِ "شاهنشه" اکتفانموده تا درصورت ِ لزوم توانسته باشد ادّعا کند که اصلن این غزل ارتباطی به شاه شجاع ندارد.با این شعر تازه وآبدار ، از شاهنشاه که خود شاعر و اهل سخن است، تعجّب می کنم که چرا به پاس ِ این غزل ِ ناب،سرتاپای ِ حافظ را با طلا وجواهر نمی پوشاند؟ شاعربارندی وهنرنمایی،شاه را درحضور شاعران ومیهمانان ِاهل ِ دانش،درشرایطی قرارمی دهد که ناچار به اعطای پاداشی درخور ِ شان ِ حافظ اعطا نماید.زشعر دلکش حافظ کسی بود آگاهکه لطف ِ طبع وسخن گفتنِ دَری دارد
محمد
محمد طهماسبی دهنو
مصطفی خدایگان
مینا
بهنام
دکتر محمد ادیب نیا
رضا
تماشاگه راز
فرهام
حسن دلیر
پاسخ به روفیای عزیز و آگاه از اشعار حافظ باید این نکته را اشاره کنم و حتما در مد نظر داشته باشید و اصلاح کنید خود را هم شما و هم سایر پارسی زبانان و دری زبانان زیرا این کلمه «رند» به کلی در گویش کردی و سایر گویشهای جغرافیای حاضر ایران از میان رفته ولذا باید این کلمه را دوباره به دامنه فرهنگ لغت برگرداند. در شمال شرقی کشور در میان کرمانجها در شرق و جنوب شرقی فلات آناتولی ترکیه در میان زازاها و کرمانجها این کلمه رایج است، ضمن آنکه زبان زازایی زبان فرس قدیم و شاید میانه فارسی باشد اما به احتمال زیاد فرس قدیم است پیش از میانه یعنی پیش از زبان دری به هر روی کاربرد این کلمه به این شکل است به دستور توجه بفرمایید:چری رندی چاوایی رندی تو رندی از رندم. تو رندی؟از به معنی من است و من به احتمال قریب به یقین از زبان ترکی وارد شده زیرا در کتیبه کورش میگوید: از پادشه بیست و پنج کشور یعنی من پادشاه بیست و پنج کشور به هر حال «رند» به معنی خوب و بهتر بودن است. معادل انگلیسی آن همان گوود است.امیدوارم اساتید از اشاره بنده نرنجیده باشند. لذا بنظرم همیشه بیدار در بیتی که از حافظ اشاره کردهاند دقیقا به همین باشد کوش که سر حلقه خوبان(زندان) باشی البته به آن سالک و عارف میگه متشکرم
حسن دلیر
پاسخ به هاوآر یو؟ میگه؛ آیم فاین fine پس رند به معنی فاین انگلیسی است به هر تقدیر معنی رندان و خوبان یکی است. با سپاس دوباره از همه عزیزان در ضمن من از مباحثات و مناظرات شما لذت وافی میبرم موفق باشید
الهام ملک محمدی
ساناز
کوروش
سید
برگ بی برگی
پاسخ اینکه نحوه سخن گفتنِ حافظ با انسان که از شراب و عاشقی می گوید عینِ راستی و صداقت است، اینکه ما چه استنباطی از کنایه و استعاره هایِ بکار رفته در شعرش داشته باشیم بستگی به دیدگاه و جهانبینی و درکِ ما از هستی دارد و بس. سر و چشمی چُنین دلکش، تو گویی چشم از او بر دوز ؟ برو کاین وعظِ بی معنی مرا در سر نمی گیرد سر نمادِ فکر و اندیشه است و چشم یعنی جهان بینی و نگرشِ خداوند به هستی که سراسر عشق است و زیبایی ، پس حافظ چنین اندیشه و دیدِ خداوندی را دلکش می خواند یعنی بواسطه اینکه جوهرِ انسان نیز هم اوست جذبِ چنین اندیشه و نگرشِ زیبایی می شود و آنگاه واعظ یا انسانهایی که از این سر و چشم آگاهی ندارند و خدایی ذهنی را تصور کرده و به خیالِ خود پرستش و دیگران را نیز به آن موعظه می کنند، از حافظ و انسانهای عاشق می خواهند که از اینهمه زیبایی و زیبا دیدن چشم بر دوخته و به آن نظر نکنند، حافظ میفرماید این وعظی بی معنی ست زیرا نگرشِ او به جهان و زندگی بر پایه عشق و زیبایی می باشد، پس ای واعظ برو و دور باش که اینچنین موعظه های بی ربط در او سر نگرفته و تاثیری ندارند. نصیحت گویِ رندان را که با حکمِ قضا جنگ است دلش بس تنگ می بینم ، مگر ساغر نمی گیرد پس حافظ این اندیشه و چشم و نگاهی را که از حضرتِ دوست دارد به واسطه حکمِ قضا و کن فکانِ خداوند است و خواستِ او ، که اگر نمی خواست حافظ در چنین سمت و سویی قرار گیرد این اتفاق نمی افتاد و او در راه و طریقِ عاشقی قرار نمی گرفت، پس اصرارِ نصیحت گو یا واعظ برایِ تغییرِ اندیشه و نگاهِ رندی چون حافظ در حکمِ جنگ با قضای الهی ست ، در مصراع دوم دلِ تنگِ واعظ اولآ دلالت دارد بر غمگینی و عدمِ وجودِ شادی در او که نشانه ای ست از عدمِ حقانیتِ راه و خدایِ جبارِ ذهنی که برگزیده است ، و دیگر اینکه دلش تنگ و بسته است یعنی از فضای باز درونی یا شرحِ صدر نیز بی بهره است ، پس این دو ویژگی یا درواقع فقدانی که در واعظ وجود دارد و از نشانه هایِ بارز و صفاتِ خداوند است اما در او اثری از آنها دیده نمی شود بیانگر این مطلب است که واعظ از ساغر و شراب خرد الهی بی بهره و بی نصیب مانده و بجایِ نصیحتِ رندان باید فکری برایِ خود بکند. میانِ گریه می خندم ، که چون شمع اندر این مجلس زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمی گیرد مجلسی که حافظ از آن میگوید مربوط به مکان یا زمانِ خاصی نیست و تا گیتی پا برجاست ادامه دارد و مجلسیان نیز همه انسانها هستند و در این مجلس حافظ نیز همچون شمع (خورشیدی) که خود می سوزد تا نورِ خرد و روشنایی را به این جهان ارزانی کند جلوه گری می کند اما دریغا که گوشِ شنوا و چشمِ بینایی وجود ندارد و همین امر موجبِ گریه و تاسفِ او به حالِ همه انسانها می گردد، حافظ می بیند علیرغمِ این نطق و ابیاتی چنین آتشین که بکار میبرد تا شمعِ خرد و بینشِ ما را روشن کند اما این شمع ها در نگرفته و روشن نمی شوند زیرا ما از بطنِ شعله شمع گریزان هستیم و در عوض به حاشیه ها و نوعِ شراب و جنسِ صراحیِ حافظ می پردازیم که همین امر موجبِ درآمیختنِ گریه و خنده او شده است. من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندرواراگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرداگر آینه اسکندر را همانی بدانیم که بوسیله نور خورشید آتش بر کشتی دشمنانش میزد پس بر انسان فرض است تا چنین آینه ای را با خرد و جوهرِ خدادادی خود بدست آورد و بدین وسیله همان خرقه مرقع که نمادی از هم هویت شدگی ها با چیزهای مادی از جنس فکر این جهان است را به آتش کشیده ، از میان بردارد . حافظ میفرماید اما گاهی انسان موفق به شناسایی و به آتش کشیدن برخی از این دلبستگی های این جهانی میشود و گاهی نمی شود که برای بدست آوردن آن می معرفت و خرد نباید نا امید شد و به سعی و تلاش خود ادامه دهد تا به مقصود برسد .چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت راکه کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیردو حافظ پس از آنکه میفرماید انسان راه دیگری جز این برای دستیابی به آن می را ندارد در اینجا ادامه میدهد که خود چنین کرد و سرانجام بواسطه چشم مست حضرتش یعنی از نظر لطف او و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ او که مست است ،دلش (مرکز هم هویت شدگی های او) صید آن شهبازی شد که هیچ صیادی بهتر و خوشتر از او نمی توانست مرغ وحشی دلش را شکار کند و دلبستگی های او را به صفر رسانده ، شادی و آرامش مدام را برای او به ارمغان آورد . اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوا داری به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
سعید
saber۳۲
حسین
مهدی
پاسخ دهید بیت (( در چمن گل بی خار کس نچید اری / چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است)) و ادامه ابیات ... با چه توجیه ای در وصف شاه شجاع اند؟؟
Mahmood Shams
در سکوت
اشکبوس اشک
ebrahim nikkhah
نادر..
دکتر صحافیان
متین عبدالهی
فرهود
وفا