
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۶۸
۱
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
۲
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد
۳
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
۴
رواست در بَر اگر میتَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
۵
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
۶
به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
۷
فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد
۸
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
۹
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
تصاویر و صوت









نظرات
دوروپی
دولوپی
کتول
بتول
فهیم الملک
فهیم الملک
عباس
خسرو
رایحه
سهیل قاسمی
رضا
رضا
نیکومنش
جاوید مدرس اول رافض
جاوید مدرس اول رافض
جاوید مدرس اول رافض
برگ بی برگی
پاسخ می دهد، حیله یا مکر تدبیر از رویِ ذهن است و می فرماید اگر سالک بند بندِ مراحلِ سیر و سلوکِ معنویِ ذکر شده را مو به مو اجرا و بر رویِ خود پیاده کند اما بوسیله تدبیر و حیله هایِ خویشتنِ ذهنی، تا خود را انسانی معنوی معرفی کند که نقشه آن گنجِ گرانبها را بدست آورده، باید مطمئن باشد سلوکش همگی هوسی بیش نبوده است و بدیهی ست که آن نگار یا جانِ برگرفته از جانان هرگز رامِ او و هوسهایش نخواهد شد، او ممکن است با انجامِ این کارها تا حدودی نیز لطیف شده باشد اما در بزنگاه ها و دوراهی هایِ دشوارِ انتخاب و در آزمون هایِ سختِ الهی بسختی شکست خواهد خورد، همانطور که گفته شد حافظ که به گنجِ حضورش آنهم در مراتبِ عالی دست یافته است با شکسته نفسی خود را مثال می زند تا رسمِ رندی را تمام و کمال بجا آورده، و او که خود دلیلِ راه است چراغِ دیگری را در راهِ عاشقانش روشن کرده باشد.
بابک بامداد مهر
در سکوت
فاطمه یاوری
دکتر صحافیان
عبدالله مکان