
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۸۳
۱
دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
۲
بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند
۳
چه مبارکسَحَری بود و چه فرخندهشبی
آن شبِ قدر که این تازهبراتم دادند
۴
بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال
که در آنجا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند
۵
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
۶
هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
۷
این همه شهد و شِکر کز سخنم میریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند
۸
همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود
که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند
تصاویر و صوت














نظرات
ناشناس
ناشناس
رهگذر
رهگذری دیگر
نگین
طالب زاده
امید
رضا جعفری از شیراز
erfan
کبوترحرم
یاسمن بیات
حمید
کمال
احمد اکبری
ناشناس
نیما منصوری
بهرام مشهور
فرشیر
آ. فروزان فر
محمد
Donald
مازیار
ساقی
پاسخ به محبّت ِ معشوق،اسنگِ تمام خواهدگذاشت. جهانیان همه گرمنع ِ من کنند ازعشقمن آن نِیم که ازاین عشق بازی آیم بازمن اگر کامروا گشتم و خوشـدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند عاشق ِصادق به رغم مخالفت ها،کینه ورزی ودشمنی ها،سرانجام به تمام آرزوهای ِخود دست یافته و دلشاد گشته است، ازنظرگاه ِ اوهیچ جای شگفتی ندارد.!مگر هم اونبود که می گفت: هرچقدر هم گناهکارباشی،(لطفِ خدابیشتر ازجرم ِ ماست) هر چقدر هم نامه سیاه بوده باشی، (بالطفِ اوصدازاین نامه طی کنی) آری نبایست ازدرگاه ِرحمت ناامیدگردی.(ناامیدازدر ِرحمت مشو ای باده پرست)اوآنچه را که باورکرده بدست آورد چرا؟ زیرا که دنیای عشق همان دنیای حق است.درچنین دنیایی حقّ ِ کسی پایمال نمی شود. حافظ مستحق ِ دریافتِ رحمت دوست بود واینها را به عنوان زکات به او دادند. ِحُسن معشوق وقتی که درحدِّ کمال است وعاشقی صادق چون حافظ داردچرامشمول مرحمت ِ خویش قرارنمی داد؟او اگرلطف نمی کرد جای شگقتی داشت!مِی ده که گرچه گشتم نامه سیاهِ عالمنومید کی توان بود ازلطف ِ لایزالی هاتف آن روز به من مژدهی این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنـد هاتف :سروش ِ غیبی ، فرشته ی حقیقت که بر دل سالک الهام رساند. صبر :آستانه ی شکیبایی وپایداری دولت :ثروت ،سعادت نیکبختی معنی بیت : آن روزها که من ازجور وجفای دوست (ازسختی ِ ایّام فراق،ازمشکلاتِ عشق، ازبی توّجهی ِ محبوب) به سببِ کم طاقتی وضعیف بودن، رنجیده خاطر ومَحزون وناامید می شدم،به من ازسر ِلطف وعنایت، توان ِتحمّل وقدرتِ پایداری بخشیدند.من شگفت زده شدم من درحیرت افتادم که این شکیبایی راچرا وازکجابخشیدند؟ همان روز بود که ندایی ازدرون به گوشم رسید وازالطاف ِ حق مژده ها داد ،بشارت داد که روزی طعم ِ گوارای وصال راخواهی چشید....حافظ درعاشقی بی ماننداست.صبر وپایداری را هم مرهون ِ عنایت ِ دوست می داند،اوبود که تابِ تحمّل بخشید،اوبود که به من صبرعطا کرد. من آن روز دانستم که روزی بیشترازاینها موردِ لطف واقع خواهم شد.فهمیدم که سروکارم باکریمی بخشایشگر مهربانست.من آن روز یقبن کردم که هُمای نیکبختی و سعادت به بام ِ من نیز خواهد نشست.این همه شَهد و شِکر کز سخنم می ریزد اَجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند معنی بیت: خطاب به عموم است ،اکنون که می بینید این همه معانی ِلطیف و مضامین ِظریف از سخنانم می ریزد، تُحفه و پاداشی است که آن را به سبب شکیبایی و پایداری درعاشقی،معشوق به من اعطا کرده است.به بیانی دیگر: به پاداش صبر و شکیبایی که ازخودنشان دادم از طرفِ معشوق موردِ لطف قرارگرفتم و این همه معانی و مضامین ونکته های باریک ترازمو در بیان من پدیدارگردید.شاخ نبات :درقدیم شاخه ی نبات درنظرگاه ِ مردم متبّرک وعزیز بود.الآن نیزهست.مردم براین یاوربوده وهنوزهم براین باورهستندکه نبات برای هردردی دارویی شفابخش است.شیرین بودن وداشتن ِ خواص ِ فراوان ودارویی بودن ِنبات، سبب ِ تکوین این باور شده وقِداست پیداکرده است. تاآن حد که" شاخ نبات" رابه عنوان ِ اسم نیز برای دختران انتخاب می کردند.دراینجاباتوّجه به توضیحات ِبالا " شاخ نبات" استعاره از محبوب و معشوق است که هم شیرین است هم داروی دردِعاشق است وهم متبرّک وعزیز. براساس ِ داستانی عامیانه،بسیاری را گمان بر این است که حافظ، معشوقه یا همسری به نام شاخه نبات داشته است.متاسّفانه زندگانیِ حافظ همانندِ غزلیاتش درهاله ای ازابهام فرورفته و صحت وسقم این داستان وسایر ِ رویدادهای زندگانی ِ آن عزیزروشن نیست وهیچ سندقابل استناد دراین باره وجودندارد.جای بسی دَرداست که تاریخ نگاری درکشورما( مَهدِدانش وادب ومعرفت!) باواگویه نگاری اشتباه گرفته شده است.ازهمان آغاز دراینجا تاریخ نگاران، دل نوشته های ِ خویش رابه جای وقایع ِتاریخی ثبت کرده اند! خوش انصاف ها درثبتِ دلنوشته ها نیز منافع ِشخصی رادراولویت قرارداده وآنچه راکه خوشان دوست می داشتندنوشته اند وازثبتِ آنچه که برای آنهاناخوشایند،زیان آوروغیرقابلِ درک بوده،چشم پوشی کرده اند.!ازهمین رو، تاریخ وگذشته یِ ما همچون کهنه کتابیست پوسیده،شیرازه اش گسسته، وبدترازاینها اوّل وآخر ِآن افتاده ومفقودشده است.آنچه باقی مانده ودردسترس است، صفحاتی نامرتب ومخدوش،ازهمان دلنوشته هاست که رجوع به آنهاپیش ازآنکه آگاهی بخش باشدباعث ِ سردرگمی می گردد!دریغا......که لایه یِ سنگینی ازگرد وغبار ِسربی ِ ابهام،گذشته ی ِ مارا فراگرفته وماناگزیریم شرح حال ِمفاخر ِملّی وادبی ِخودرا، از زبان ِ بیگانگان بشنوییم. جالب است که اجانب وبیگانگان، اسطوره ها ومفاخر ِتاریخی ِ مارا بهترازما می شناسند.! برای نمونه ماازسرگذشت ِزردتشت ِ ایرانی الاصل هیچ چیزی نمی دانیم! کجا به دنیا آمد؟که بود؟ چگونه زندگی کرد.....؟ راستی آرامگاهش کجاست!؟چه چیز ِجالب توّجهی گفت که فردریش نیچه شاعروفیلسوفِ معروفِ آلمانی با آن همه کِبروغرور،درمورداین پیامبرایرانی کتاب می نویسد: (چنین گفت زرتشت)وهرگاه نامش رامی شنود سر ِ ارادت فرود می آورد؟. چراماخودمان ازاین اسطوره ی ِ اندیشه ورزی که به جهانیان تحویل داده ایم بی خبریم! هیچ جمله ای به غیر از(پندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک) ازآن منادی ِ آزادی وانسانیّت،چیزی به خاطر نداریم.......! تازه این شبهِ جمله رانیزنتوانسته ایم به درستی به خاطربسپاریم!هنوز برسراینکه آیا "اندیشه ی نیک "بوده یا "پندارنیک" بین ِ علما اختلافی عمیق همچنان باقیست!!!بسیاری ازمابه جایی رسیده ایم که "آئین ِ مزدا" رابا "آئینه ی ِ وانت ِ مزدا"اشتباه می گیریم!ما آنقدرازگذشته ی خویش بی خبریم که اصلن نمی دانیم کسی که درآرامگاهِ پاسارگارد خوابیده واقعن کوروش است یامادرسلیمان!!!بایدمنتظربمانیم تانوشته های جورج ناتانیل کرزن هاوخارجی ها،بعدازسالهای سال انتظار،به فارسی ترجمه گرددتا ببینیم اصلن ماجراازچه قراربوده است؟!لیلی مرد بود یا زن؟گوش به فرمان جورج ناتانیل ها بنشینیم تابرای ما ازکوروش ِ بزرگ قصّه بگویندکه او که بود وچه کرد وچه شد؟ ما خودمان کاملن بی خبریم! مافقط این راشنیده ایم(البته درگوشمان فروکرده اند)که درخانواده یِ هخامنشیان، ازدواج ِ مَحارم مَنعی نداشته وخواهر وبرادرمجاز بودند با یکدیگر ازدواج کنند.!آنچه که اغلب ِ ما ازهخامنشیان می دانیم همین ازکمربه پائین است وحتّابه زانو هم نمی رسد.!!! اینکه ما ازگذشته ی ِ خویش چیزی نمی دانیم عیب ِبزرگیست،امّااین درد راکجابایدببریم که بعضی ها پارافراترگذاشته ومی فرمایند اصلن کوروش وجودخارجی نداشته است !می گویند این داستان، دروغی کبیر است نه کوروش کبیر.! فرهنگ وادب وگذشته ی ِ ما بیشترازآنکه زیر ِ سُم ِ اسبان ِ متجاوزین پایمال گردد،متاسفانه زیرلگد های بی مهری خودمان، به تاراج رفته است.ازماست که برماست! ملّتی که گذشته ی خویش رافراموش کند به ناچار به آزمون وخطا روی خواهدآورد،وتجربه های تلخ و اشتباهات ِگذشته را دوباره تکرارخواهدکرد.همّت حافظ و انفاس سحر خیزان بود که ز بند ِ غم ِایّام نجاتم دادندشجاعت ،همّت واراده ی ِ حافظ درانتخاب ِ بینِ "ترس وعشق" و دعاها وتاثیر ِنفس ِ دوستان ِ سحرخیزبودکه سبب شد دیشب آن اتّفاق بزرگ روی دهد. توّجه ِقلبی با تمام قوای درونی به جانب حق،تلاش ،استقامت، ونیک اندیشی ودعای ِخیر دوستان،شرایطی را رقم زدند که من سرانجام از اسارتِ بندهای غم و دردِ روزگار نجات یافتم. ذرّه راتانبودهمّت ِ عالی حافظطالبِ چشمه ی خورشید درخشان نشود.
۷
۷
علی
نریمان
جاوید مدرس اول رافض
الجبار/ یا جابر العظم الکسیر/یا جابر کل کسیر
دلداده
فرزاد گلدوست فرد
بنده
سعید قبله مرکید
شیرین
زهراقلیلیان
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)
ج رضایی د
سالار
سحاد ۶۸
در سکوت
ebrahim nikkhah
باند جمزباند
بهروز قدرتی
حمزه حکمی ثابت
برگ بی برگی
پاسخ را در بیتِ پایانی بیان می کند. بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جامِ تجلیِ صفاتم دادند سؤالِ دیگری در ذهنِ انسان شکل می گیرد که چگونه این کار را به انجام رسانیدند؟ و حافظ میفرماید بوسیله جدا شدن از خودِ توهمی و ذهنیش یعنی نیستی، و این کار میسر نیست مگر اینکه تشعشعِ پرتوِ انوارِ حق، که ذاتِ حق تعالی ست با لطف و عنایتش بر دل و وجودِ عاشق بتابد، ذات دارای ایهام است که معنیِ نزدیکِ آن ذکر شد و مفهومِ دیگری که برای ذاتم تداعی می شود یکی بودنِ ذاتِ خداوند با جوهر و ذاتِ اصلیِ انسان است، در مصراع دوم نیز صفات دارای ایهام است، پس وقتی که ذات یکی ست صفاتِ خداوند نیز بالقوه در هر انسانی وجود دارد و حافظ ادامه می دهد در لحظه ای که خداوند در صفاتِ خود در او یا انسانِ عاشقِ واصل جلوه کند، پس کُلِ وجودِ عاشق جامی خواهد شد که آن را از باده و شرابِ عشق پُر می کنند، این اتفاقِ مبارک برایِ او رقم خورد و برای دیگر عاشقان نیز امکان ِ وقوعش وجود دارد، و شرطِ تجلیِ صفاتِ خداوندی در عاشق دوری از صفاتِ زشتِ شیطانی ست. مولانا می فرماید: چون بجویی تو بتوفیقِ حَسَن باده آبِ جان شود ابریق تن چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند حافظ می فرماید عجب سحرِ مبارک و پر از فیوضات الهی بود آن سحر و تلألو نور، و عجب شب یا لحظه فرخنده ای بود آن شب، آن شبِ قدری که قدرِ هر چیز و هر کس بوسیله انوارِ سحری روشن شد و این همه را تازه برات ( تضمین) داده اند به حافظ یا عاشقِ سالک، پس باش تا صبحِ دولتت بدمد کین هنوز از نتایجِ سحر است، یعنی در چنین لحظه ای که برکات و نزولاتش برتر از هزاران ماه عبادت است هزاران برکتِ دیگر توسطِ فرشتگانِ رحمتش در همه امور بر چنین انسانی جاری و ساری می گردد که تا ابدیت نفعش به جهان و جهانیان نیز خواهد رسید. بعد از این رویِ من و آینه وصلِ جمال که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند روی در اینجا یعنی صورت یا فُرمِ انسان، و می فرماید پس از این است که عاشقی چون حافظ در حالیکه در همین قالبِ جسمانی ست روی و صورتش همچون آینه می گردد، بگونه ای که حق تعالی با نگاه بر وی جمالِ خود را در چنین انسانی میبیند و این شب یا لحظه وصل است، یعنی یکی شدنِ عاشقِ با حضرتِ معشوق، اما حافظ در مصراع دوم به نکته مهمی اشاره کرده، می فرماید در آنجا و در چنین حالتِ وصلی به عاشق خبر از جلوه ذات دادند، یعنی به او خبر دادند که چیزی که اتفاق افتاده است جلوه ذات و صفاتِ حضرتش در عاشق بوده است تا حریمِ خود را بداند و بقولِ مولانا "تا که کژخوانی نخواند بر خلاف " و کسی گمانِ بیهوده مَبَرَد که راهی به ذاتِ ذات وجود دارد، زیرا ذاتِ احدیت و خالق برای هر مخلوقی دست نیافتنی ست، البته که عارفِ واصل خود به این امر واقف است و حافظ برای آگاهیِ ما و دیگر مخاطبین خبر را واگویه می کند. من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند کام روا یعنی نیک سرانجامی و خوشبختیِ ابدی و خوشدل یعنی شادیِ درونی و انبساط، پس حافظ میفرماید اگر او به چنین درجاتی رسیده است جایِ تعجب نیست، در مصراع دوم مستحق دارای ایهام است که بنظر میرسد هر دو معنی موردِ نظر باشد، یعنی سالکی که آینه وصلِ جمالِ خداوند شده و دلش به عشق زنده شود بدونِ شک استحقاقش را دارد زیرا با همتِ بلند و کارِ بسیار است که می توان رشد کرد و به تعالی رسید، از طرفی مستحق به انسانِ فقیر گفته می شود، یعنی سالک پس از رسیدن به مرتبه فقر است که می تواند زکات دریافتِ کند و مشمولِ لطفِ خداوند قرار گرفته، آب حیات و باده ای را که در ابیاتِ قبل ذکرِشان رفت به او بدهند. هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند حافظ در ادامه بیتِ قبل چگونگی و پروسه مستحق شدن را شرح می دهد، جور و جفایی که عرفا از آن نام برده و به معشوق نسبت می دهند ظلمی ست که بدواََ بنظر می رسد بر انسان وارد می شود اما درواقع ضرری ست که با خواستِ معشوقِ ازلی بر پوسته و هم هویت شدگی هایِ انسان وارد می شود تا او با ناکامی های متعدد در زندگی مواجه شده و سرانجام دریابد که معشوقِ حقیقیِ او هم اوست و نه هیچ یک از دلبستگی یا عشق هایی که به چیزهایِ این جهانی داشته است و حافظ ثبات و پایداری در پذیرشِ این جور و ستم را مقدمه ندایِ غیبی و سروشِ آسمانی می داند که به او مژده دولت و سعادتمندی ذکر شده و پر کردنِ جامِ وجودش از باده تجلی صفات را دادند، جفایِ دیگر این است که عاشق با وجودِ پذیرشِ چیزی که انسان بوسیله ذهنِ خود ستم تلقی می کند بارها در بوته آزمون قرار میگیرد تا ثباتش در عشق ثابت شود، این ثبات و پایداری کلید و رمزِ موفقیتِ عاشق است در زنده شدن به عشق و رسیدن به دولتِ ذکر شده. این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجرِ صبری ست کز آن شاخِ نباتم دادند بیتی ست شگفت انگیز که چند معنی را در نظر دارد، زنده یاد شاملو مصراع اول را اینطور می خواند که " این همه شهد و شکر کز نیِ کِلکَم ریزد" یعنی حافظ نیز همچون مولانا خود را نِی می داند که خداوند در آن دمیده و از طریقِ او شکر و شیرینی یا برکاتش را به جهان هدیه می کند و اگر چنین خوانشی را بپذیریم شاخ نبات در مصراع دوم می تواند سیرِ تغییر و تحولی باشد که گیاهان از میلیونها سال پیش تا امروز طی کرده اند و سرانجام شاخه ای از نباتات با صبر و خاموشیِ خود توانسته است تبدیل به گیاهی به نامِ نیشکر گردد که از آن شیرینی و قند و نبات تهیه می کنند، همچنین می تواند شاخه درختی باشد که با صبر سرمایِ زمستان و بادهایِ بهاری را تحمل نموده و تابشِ آفتاب و گرما را نیز پشتِ سر گذاشته و اکنون پاداشِ این صبر میوه هایِ شیرینی ست که بر این شاخه خودنمایی میکند، حافظ میفرماید او نیز از چنین فرایندی الگو گرفته است و صبر را پیشه خود ساخته، اجازه می دهد خداوند یا زندگی کارِ خود را به انجام برساند ( کارهایِ بیرونی و ذهنی مانعی برای این تبدیل هستند)، پس زندگی برایِ هر صبری، اجری در نظر گرفته، پاداشِ شاخه نبات به بار نشستنِ شاخه و میوه هایِ شیرین و گوارا ست و اجرِ صبوریِ حافظ این است که از سخنش اینچنین شهد و شکری به جهانیان افشانده شود. حافظ در ابیاتِ دیگری نیز شاخِ درخت ، شاخِ گُل، شاخِ بهار و امثال آن را به معنیِ شاخه آورده است. همتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود که ز بندِ غمِ ایام نجاتم دادند سحر خیزان بزرگانی هستند که در سحرگاهِ زندگیِ خود از خواب بیدار شده و در بیدار کردنِ دیگران از خوابِ ذهن کوشیده اند، نفسهایِ بزرگانی همچون فردوسی، عطار، مولانا و حافظ نفسِ حق است و تعلیماتِ آنان موجبِ بیداریِ انسانهایِ خواب زده میگردد، پس برایِ اینکه خاموشی و صبر و تسلیم در برابرِ کارِ خداوند یا زندگی را بی عملی و انفعال تعبیر نکرده و جبری نشویم، حافظ کامروایی و خوشدلیِ حاصل شده را نتیجه همتِ والای خود در کارِ معنوی و بهرمندی از انفاس و راهنماییِ بزرگان راهِ عاشقی بیان می کند، همتی که میتواند هر انسانی را از غمِ ایام یا روزگار نجات دهد، وقتی تا پیش از این حتی حافظ هم در بندِ غمِ ایام گرفتار بوده است پس هیچ انسانِ دیگری نیز مصون از این غم نخواهد بود، و راهِ رهایی نیز همین است که حافظ طی نموده و پس از بیداری و نجاتِ خود، بوسیله نفسِ خیرش در کمک به نجات دیگران میکوشد.
امیرشریعتی
دکتر صحافیان
همایون وصال
محمد باقر انصاری
سُلگی قاسم .
فرخنده قربانی
جلال ارغوانی