
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۱
۱
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
۲
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
۳
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شبها به غَرامت برخاست
۴
در چمن، بادِ بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداریِ آن عارض و قامت برخاست
۵
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
۶
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
۷
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست
تصاویر و صوت







نظرات
شادان کیوان
خسرو یاوری
امین کیخا
جاوید مدرس اول رافض
روفیا
محدث
روفیا
محدث
محدث
روفیا
Hamishe bidar
روفیا
Hamishe bidar
Hamishe bidar
روفیا
Hamishe bidar
جاوید مدرس اول رافض
میر ذبیح الله تاتار
محمد
لیلا
جواد
رضا
مزدک
بیگانه
مهرداد پارسا
فانی
Behzad Behzadi
مهدی قناعت پیشه
دکتر صحافیان
افسانه
قلندر
اییار
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ میگویند اصلآ به همین منظور یعنی رخت بر بستن سلامت و امنیت به خاک در کوی حضرتش آمده اند بر جای می مانند . مولانا مثال مسجد مهمان کش را در این رابطه بیان میکند که شرح آن در اینجا نمیگنجد اما سرانجام مهمانی از راه رسیده بر ترس خود فایق آمده و بی توجه به هشدارها وارد مسجد شده و فریاد بر می آورد که او برای کشته شدن به مسجد آمده است اما کشتنی در کار نیست و در عوض از در و دیوار آن مسجد جواهرات و برکات بر سر و روی آن شخص میریزد . که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست حافظ برای اثبات بیت نخست خواستن و عاشقی در لفظ و سخن را به مانند بزم و عیشی خوش میداند که از قدیم گفته اند وصف العیش نصف العیش است اما شخص مدعی پس از صحبتهای معشوق کمی سبک و سنگین کرده و شرایط این عشق را بسیار گران دریافته ، از عشق خود نادم و پشیمان شده و از این بزم و مجلس برخاسته و با همان زندگی معمول و بازیچه های آن سرگرم میشود ، حافظ می پرسد آیا کسی را می شناسید که با اشتیاق ، خوش و با رضایتمندی بنشیند و دمی از آن بزم خود را محروم نکند ؟
پاسخ این است که بله شنیدیم بزرگانی مانند عطار ، مولانا فردوسی و حافظ بودند و دیگران هم بطور ذاتی این توانایی و قابلیت را دارا هستند صوفیان واستدند از گرو می همه رخت/ دلق ما بود که در خانه خمار بماند شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست شمع در اینجا حافظ است که برابر معمول شکستی نفسی کرده و میفرماید او با لب خندان که نشانگر ابراز نیاز است ، با لفظ لافی زده و خود را از زمره عاشقانش معرفی کرده است ، اما غرامت این لاف ، روشن کردن بزم و محفل عاشقان حضرت دوست است که تا جهان برپاست این شمع روشنی بخش چنین محافلی میباشد ، جالب است ، بزرگی همچون "سلطان عشق" خود را لاف زن عشق خداوند میداند ولی درواقع بمنظور اثبات عشقش همه عمر را در راه حضرتش صرف میکند . در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو به هواداری آن عارض و قامت برخاست چمن در اینجا به معنی جهان فرم یا هستی و باد بهاری نیز شخص حافظ است ، گل در اینجا نماد خداوند و سرو همان پیر مغان یا راهنمای معنوی میباشد ، پس حافظ میفرماید او که شمع روشنی بخش محفل رندان و عاشقان شده است از کنار و آغوش حضرت دوست و پیران معنوی این امکان را بدست آورده و به هواداری آن بلند بالای زیبا رخسار بپا خاسته است ، پس معلوم میشود آنگونه که حافظ در بیت قبل بیان میکند لاف نبوده و بلکه با کار معنوی و استعانت از حضرت دوست و پیر راهنما به این مهم دست یافته است که میتواند همچون باد بهاری گل وجود انسانهای عاشق را باز کند . مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست پس از این زنده شدن دوباره به اصل خود و گرداندن جامهای شراب در محفل عاشقان است که حافظ یا هر انسانی که چنین تولد دوباره ای یابد مست و مدهوش از هشیاری جسمی خود گردیده و خلوتیان ملکوت حضرت دوست (کل هستی از ملک تا ملکوت ) از این تولد دوباره شادمان شده ، به پایکوبی و دست افشانی و هلهله می پردازند ، و به تماشای چنین انسانی آشوب و قیامتی برپا میشود و این همان علمی ست که خداوند در باره آفرینش انسان دارد ولی فرشتگان آن را نمی دانستند و فقط عصیان و نافرمانی و فتنه در جهان را از انسان می دیدند ، اما خداوند می دانست که انسان تا کجا قابلیت تعالی دارد، استاد الهی قمشهای این بیت را در وصف معراج پیامبر می دانند ، قابلیت عروجی که همه انسانها با درجات متفاوت از آن برخوردار هستند. در غزلی دیگر میفرماید : ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت / با من راه نشین باده مستانه زدند پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست سرو سرکش اینجا در معنی منفی خود بکار رفته و کنایه از انسانی ست که به ذات میتواند همچون حافظ و سایر بزرگان با تولدی نو موجب سرور و شادی ملکوت و کائنات گردد اما با سرکشی و ستیزه گری خود را از این مراتب عالی معرفتی محروم میکند و این نیست مگر اینکه ناز پیشه نموده و خود را بی نیاز و مستغنی از عشق میداند و با نگاهی از بالا به پایین قد برافراشته و به قامت فرعونی خود برخاسته ، علم ، مذهب ، باورهای خود را برتر از دیگران می پندارد ، پول و مقام و فرزندان موفقش که جای خود دارند . اما بزرگی همچون حافظ با آن مرتبه رفیع ، خود را خاک نشین و لاف زن میخواند و جز این هم انتظار رفتار دیگری از حافظ و سایر بزرگان نیست ، اما چنین سرو سرکشی هم که حافظ را میخواند و به معانی آن می اندیشد خجالت زده می شود از رفتار و ادعاهای برتری خود . پابرنگرفت یعنی از فرط شرمساری فراموش کرد که با بزرگان با ادب مواجه شود و پای خود را هنگام عبور آنان برگرفته و خود را جمع و جور کند . حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست حافظ باز هم به جهت هیچ گرفتن اینهمه کوشش خود برای وارستگی و ورود به عالم یکتایی به خود بانگ بر میآورد که اینگونه خود را مثال آوردن بافت خرقه ای ست از جنس ریا و سالوس زیرا همه آتش و دردهایی که انسان متحمل میشود از همین خرقه ریا و ابراز کرامات است که برمیخیزد ، بسیاری از پویندگان راه عشق بوده و هستند که بواسطه بیان معانی عارفانه گروهی را گرد خود جمع کرده و صادقانه قصد آن دارند تا دیگران را نیز در این راه با خود همراه کنند اما با اظهار این معانی در قالب شعر و سخنرانی ست که شاگردانش وی را استاد خطاب نموده و بتدریج این توهم استادی ، پیر و فرزانگی را به شاعر القا میکنند که موجب کندی و حتی توقف کامل کار اصلی وی خواهد شد ، حافظ برای پرهیز از گرفتار شدن در این دام است که در ابیات بسیاری خود را نیز هم ردیف زاهد و واعظ ریایی بر می شمرد تا جان سالم بدر برد .
واقف محسن زاده
رضا تبار
جاوید مدرس اول رافض