
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۱۳
۱
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
۲
عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود
۳
از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح
بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود
۴
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچُنان در عملِ معدن و کان است که بود
۵
کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دلنگران است که بود
۶
رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان میداری
همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود
۷
زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر رَه نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
۸
حافظا بازنما قصه خونابهٔ چشم
که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود
تصاویر و صوت













نظرات
خسرو یاوری
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
امین افشار
فرهاد
علی
سیدعلی ساقی
نیکومنش
تماشاگه راز
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخِ حافظ این است که سالهایِ بسیاری پس از یکی شدنِ عاشق با زندگی یا وحدتِ با خداوند میگذرد و این رفت و برگشتها به سیرت و سیاقِ گذشته ادامه دارد، همانطور که در جایی دیگر میفرماید " حافظ مدام وصل میسر نمی شود / شاهان کم التفات به حال گدا کنند " حافظا بازنما قصه خونابه چشم که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود انسان بر اثرِ جذب شدن به زلفِ هندویِ حضرتش در آن گرفتار شده و نه تنها هیچ یک از جاذبه های جهانِ مادی به انسان آرامش و خوشبختی نخواهند داد، بلکه وابستگی به زلفِ هندو تبدیل به دردهایی می شوند که بصورتِ خونابه از چشمِ انسان جاری می گردند، و شاید حافظ میخواهد در غزلی دیگر به شرحِ بیشترِ این قصه بپردازد، اما در مصراع دوم مژده می دهد که بر این چشمه که سرمنشأ آن چشم است و نگاهِ انسان به جهان، همان آبِ روانِ زندگی بخش که چشمها را شستشو می دهد کماکان به همان سیرت و به همان سان که بوده است جاری می باشد، پسجایِ هیچگونه نا امیدی نیست.
دکتر صحافیان