
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۵۲
۱
گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر
۲
خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر
۳
معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر
۴
یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر
۵
گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر
۶
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر
۷
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر
۸
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر
۹
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
تصاویر و صوت













نظرات
لیلی
محمد
ناشناس
مینا
علیرضا
ویرا
دلیرپور
کامران امینی
رضا
امیر
حمید
تماشاگه راز
مهدی ابراهیمی
برگ بی برگی
برگ بی برگی
مازیار
محسن
در سکوت
ثنا سپهری