
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۷۱
۱
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
۲
کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
۳
به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
۴
زاهد از ما به سلامت بگذر کـاین مِیِ لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
۵
گفتوگوهاست در این راه که جان بُگْدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
۶
پارسایی و سلامت هَوَسم بود، ولی
شیوهای میکند آن نرگسِ فَتّان که مپرس
۷
گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خمِ چوگان که مپرس
۸
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
تصاویر و صوت














نظرات
رضا
فاضل
جوکار
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه هیچ...
شاعرک
مهناز ، س
شاعرک
مهدی مرواریدزاده
عبدالحسین سبحانپور
پاسخ به نظر دوستان مردم نادان ، میتونه به هرکسی که به می خوردن حافظ به طور خاص و یا به طور عموم به هرکسی که در کار دیگران بی خودی دخالت میکنه و یا آزادی دیگران را محدود میکنه اطلاق شده باشه.بهر حال این وصف شامل حال افراطیون مذهبی هم میشه
بیگانه
رضا ساقی
پاسخم داد که :من آنچنان ضرباتِ محکمی ازانحنایِ چوگان میخورم که ازشدّتِ آن دورخودم می گردم در چنبرِ تقدیرچنان گرفتارم که تعریفی ندارد. اگرنه درخم چوگان او رودسرمنزسرنگویم وسرخودچکاربازآید؟گفتمش : زلف بـه خون که شکستی ؟ گفتا : حافظ ! این قصّـه دراز ست به قرآن که مپرس"زلف"در این بیت همان "زلف سیاه" در بیت اول است. "زلف به خون شکستن" دو معنا دارد :1-زلف راشکن شکن کردن و حالت دادن وخم کردن به منظورِ دل بُردن وگرفتار کردن وبه اصطلاح عاشق کُشی . 2- با خون کسی به زلف، حالت دادن و خمیده وشکن درشکن کردن معنی بیت :از معشوق پرسیدم به قصد کشتنِ چه کسی زُلفانت را مثل شمشیر خمیده کردهای ؟ گفت : ای حافظ
پاسخ این سئوال،قصّه یِ درازی به درازای زلفانم دارد.این قصّه ای راکه تومی پرسی، داستان درازی دارد وازآنجا که برای من همانندِیک رازِسربسته هست، تو را به قرآن سوگندت میدهم که دراین موردپرسشی مکن. بالابلندِعشوه گر نقش بازمنکوتاه کردقصّه ی زهددرازمن
سلیمان
تماشاگه راز
پاسخ بیرون است .زو : از او .سر و سامان : وضع مرتّب، نظم و ترتیببی سر و سامان : بی برگ و نوا، مفلس، درویش .گداختن : گداخته شدن، با حرارت ذوب کردن و مجازاً به معنای ناتوان شدن، لاغر شدن، سوختن و تغییر شکل و وضع دادن، منقلب کردن .عربده : فریاد بلند و خشن .شیوه : راه و رسم طنّازی، راه و روش .شیوه یی می کند : به طرز و روشی ناز و عشوه گری می کند .فتّان : فتنه انگیز .صورت حال : چگونی حال، احوال پرسی .زلف شکستن : چین و شکن دادن به زلف، پیچ و تاب دادن به زلف .معانی ابیات غزل (271)1) آنقدر از دست زلف سیاه رنگش گله دارم که اگر بپرسی گفتنی نیست زیرا از دست او آنچنان بی برگ و نوا شده ام که قابل گفتن نیست .2) خدا کند هیچ کس در آرزوی وفاداری معشوق دل و دین را از دست ندهد که من چنین کرده و چنان پشیمانم که گفتنی نیست .3) برای یک دهان شراب که با نوشیدن آن به هیچکس زیانی نمی رسانم، از دست مردم نادان چنان دردسر و آزار می کشم که از حدّ پرسش و
پاسخ بیرون است .4) ای زاهد مواظب باش که از کنار ما به سلامت بگذری چرا که این شراب قرمز آنچنان وسوسه انگیز و رُباینده دل و دین است که گفتنی نیست .5) دربارۀ این باده نوشی، حرف های جانگداز بسیاری را باید تحمّل کرد . هرکسی عربده سر می دهد. این یکی می گوید آن روی زیبا را مبین و آن یکی می گوید که علّت حرمت شراب سؤال مکن (امر و نهی)6) آرزوی این را داشتم که در گوشه یی به سلامت به سر برم، اما آن چشم فتنه گر چنان ترفند عشوه گری دارد که گفتنی نیست .7) گفتم از گوی گردنده سپهر احوالی بپرسم، گفت چیزی مپرس که در انحنای چوگان چنان زیر فشارم که نمی توان باز گفت .8) از یار پرسیدم که به قصد کشتن چه کسی زلفت را پیچ و تاب داده یی گفت این رشته سر دراز دارد. حافظ تو را به قرآن سوگند که در این باره چیزی مپرس .شرح ابیات غزل (271)وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتبحر غزل : رمل مثمّن مخبون مقصور*خاقانی : دارم از چرخ تهی رو گله چندان که مپرسدو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم*این غزل زمان دربه دری شاه ابواسحاق و پیش از گرفتاری و کشته شدن او سروده شده است .حافظ، در شروع غزل به صورت ایهام از موهای بلند شاه اینجو سخن به میان می آورد و از اوضاع درهم و بی سر و سامانی خود در غیاب او سخن می گوید و از آنجایی که غزل های حافظ آیینه تمام نمای اندیشه و طرز تفکّر او در لحظه سرودن شعر است بلافاصله در بیت دوم حالت ندامت خویش را از اینکه خود را در سلک طرفداران این سلطان قرار داده و بدان شهرت یافته و در غیاب او نیز نسبت به او وفادار مانده و به سوی قدرت حاکم بعدی گرایش نداشته است اظهار می دارد .شاعر در مواقع رنج و اندوه ناگزیر به می سر می سپارد لیکن از بخت بدِ او این زمان مصادف است با قدرت امیر مبارزالدّین محتسب و سخت گیری های او، به این سبب در بیت سوم، خود را باده نوشی معرّفی می کند که عارفانه مـــی می نوشد و به کسی آزاری نمی رساند اما به خاطر همین باده نوشی، از مردم نادان آزارها می بیند و در بیت پنجم از جار و جنجال هایی که سبب آزردگی روح و روان او می شود سخن به میان آورده و می گوید آمِرینِ به معروف و ناهیان از منکر عربده کشان به من امر و نهی می کنند که فضولی موقوف این را نباید ببینی و این سؤال را نباید بکنی .شاعر در بیت هفتم بر خلاف نظریه همیشگیِ آن ها که همه رویدادها را به گردش افلاک نسبت می دهند می گوید به خود گفتم از حال فلک و این سپهر گردنده پرسشی کنم او هم گفت آنچنان رنج و مشقتی از ضربه چوگانِ آن چوگان بازِ افریننده و نامرئی متحمّل می شوم که گفتنی نیست .آنچه از مفاهیم ابیات این غزل مستفاد می شود این که شاعر در حالت غم و اندوه و فراق شاه ابواسحاق و در عین استیصال به بازگویی مکنونات قلبی خود پرداخته است و از آنجایی که خاقانی در بیتی، مضمون مصراع اول غزل حافظ را آورده است بعید نیست که حافظ آن را پسندیده و بنایِ غزل خود را بر این مصراع نهاده باشد .شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
بردیا
مهدی مهدی خان
افشین
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ به تقاضایِ موسی فرمود نخواهد توانست او را ببیند، حافظ میفرماید از این زلفِ سیاهِ حضرتش آنچنان گله مند است که مگو و مپرس، در مصراع دوم اوضاعِ انسان تا پیش از حضور در این جهان به سامان بوده است، یعنی در جوارِ حضرتِ معشوق جامِ شرابِ عشق که جنسیتِ اوست را می نوشیده و عکسِ رخسارِ زیبای آن یگانه ساقیِ زیبا روی را در جام می دیده است، اما تدبیر و خواستِ خداوند چنین بوده که انسان در فراق افتد و خود بخشی از این زلفِ سیاه و تجلیِ حضرتش بصورتِ اکمل در این جهان گردد و حافظ میفرماید پس از آن است که او یا انسان بطور عام از جفایِ این زلف و زیبایی ها و تجلیاتش بی سر و سامان شده است. کس به امیدِ وفا ترکِ دل و دین مکناد که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس پس از حضور در این جهان است که زلف یا زیبایی ها و جذابِیت های این جهان با انسان عهد می کند که او می تواند با دل بستن به چیزهایِ اینجهانی طعمِ آرامش و سعادتمندی را چشیده و خوشبخت شود، حافظ می فرماید او چنین عهدِ ناپایداری را پذیرفت و به امیدِ وفای به عهدِ زلف ترکِ دل و دین کرد اما دریغ و افسوس که این زلف به عهدِ خود وفا ننمود و حافظ بسیار از این کرده ی خود پشیمان است که مپرس، پس مبادا که دیگر کسان و انسانها نیز وفای به چنین عهدی را باور کنند و دینِ خود را که همان عشق و عهدِ ازلی موسوم به الست است ترک کرده و دل به این زلفِ سیاه سپارند. به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست زحمتی می کشم از مردمِ نادان که مپرس پس از بی وفاییِ زلف و زیبایی های این جهان است که حافظ بطورِ فطری در می یابد بی وفایی کاری ست ناپسند، پس باید به جرعه ای دیگر از آن شرابِ عشقی که در الست نوشیده است به عهدِ خود با خداوند وفا کرده و بار دیگر به عشق زنده شود تا بتواند سعادتمندیِ حقیقی را بدست آورد، جرعه ای از این شراب موجبِ آزارِ کسی نمی شود که هیچ، بلکه برای هر انسانی لازم و ضرورت است اما بزرگی همچون حافظ آنچنان مزاحمتی از مردمِ نادان و ناآگاه به کیفیتِ این شراب می کشد که مگو و مپرس. بیت دارای ایهام است و می تواند شرابِ انگوری نیز مورد نظر بوده باشد که حتی اگر کسی جرعه ای از آن را بنوشد چه خواهد شد و چه ضرر و آزاری برای دیگران دارد که برخی اینهمه هیاهو بر پا میکنند و موجبِ زحمتِ حافظ می گردند؟ در ضمنِ این که اشاره ای ست به ضرورتِ بهرمندیِ اندکِ انسان از زیبایی هایِ زلف و نوشیدنِ شراب از چیزهایِ این جهانی به اندازه نیاز بنحوی که موجبِ آزارِ دیگر باشندگان نگردد و به قیمتِ نابودیِ طبیعتِ زیبای این جهان تمام نشود. زاهد از ما به سلامت بگذر کاین میِ لعل دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس زاهد کسی ست که به صورتها توجه داشته و از معنا و اصلِ دین که عاشقی ست بی خبر است و به همین جهت حافظ او را که با نامِ مِی به هر شکلِ آن مخالفت می ورزد مخاطب قرار داده، می فرماید که بی خیالِ او شده و اصطلاحن عاشقان را بخیر و او را بسلامت، زیرا آن میِ آتشینِ کُلگون آنچنان دل و دینِ انسان را می بَرَد و عاشق می کند که مپرس، که اگر بپرسی هم از درکِ
پاسخ عاجز و ناتوان خواهی بود و این ستیزه گری هایِ چند صد ساله مُبَینِ این مدعا می باشد. گفت و گوهاست در این راه که جان بُگدازه هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس حافظ به این دلیل از مجادله با زاهدان پرهیز می کند که در راهِ عاشقی جایی برایِ گفت و گو نیست زیرا بقولِ مولانا "هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن" یعنی هرچند انسان عشق را در بیان و توصیف آوَرَد جان را می گدازد و با این ذوب شدن از او می کاهد، شاهدِ آن نیز عربده و سرو صداهایِ ذهنیِ بسیاری از مدعیان است که قصدِ بیانِ عشق را دارند آنچنان که عاشقان را نه یارایِ دیدن و نه شنیدنِ توصیف های برآمده از ذهنِ آنان است و اگر هم کسی پرسشی داشته باشد آن عربده ها
پاسخی منطبق بر حقیقتِ عشق نخواهند داشت. پارسایی و سلامت هوسم بود ولی شیوه ای می کند آن نرگسِ فَتّان که مپرس زاهد نیز عربده و تصویرِ خود از عشق را دارد و می پندارد که عاشق است به همین سبب پارسایی و سلامت (بهشت و عافیت طلبی ) را پیشه خود می کند غافل از این که این نیز هوسی بیش نیست و با عشق فرسنگها فاصله دارد که حافظ در مصراع دوم به دلیل و اثباتِ رأیِ خود می پردازد، شیوه در اینجا به معنیِ تدبیر آمده است و نرگس استعاره از چشمِ حضرت معشوق یا دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است که فتنه گر است، یعنی تصوراتِ ذهنیِ مُدعیانِ عاشقی را بر هم می زند، پس خداوند با شیوه ی خود فتنه در کارِ زاهدِ پارسا کرده و با ناکام نمودنِ او در هوسش برای رسیدن به خدا به او می فهماند که عشق دیگر است و هوسِ عاشقی چیزی دگر. درواقع حافظ عدم توفیق در وصلِ زاهد با ابزار و اسبابِ زهد و پارسایی را دلیلی بر هوس و تصورِ ذهنیِ زاهد از عشق می داند چنانچه میبینیم هرازگاهی تشتِ رسواییِ زاهدی در فسق و فساد از بام می افتد. گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم گفت آن می کشم اندر خمِ چوگان که مپرس ناکامی هایِ ذکر شده در بیتِ قبل مختصِ زاهد نیست بلکه در همه شئوناتِ زندگی انسان مصداق دارد مانندِ زوجی که گمان می کنند عاشق شده اند اما درواقع با هوس تشکیل خانواده می دهند که سرانجامی جز ناکامی ندارد و فرزندانی را بدون عشق پرورش می دهند که در آخر نتیجه مطلوب را نمی بینند و یا هنرمندی که با عشق بیگانه است و حقیقتِ هنرِ خود را درنمی یابد سرانجامی جز ابتذال و ناکامی نخواهد داشت و همچنین است مسؤل یا سیاست مداری که در کارِ مملکت داری ناکام می شود چرا که همگی هوس بوده و همانندِ زاهد جز شکست و ناکامی بهره ای از کارِ خود نخواهند برد، و حافظ همه این ناکامی ها را قانونِ کن فکانِ خداوند می داند که گردشِ روزگار برای انسان رقم می زند تا شاید انسان از خوابِ گرانِ ذهن بیدار گردد، درواقع عرفا و حکما فلک را همچون گویِ چوگان می دانند که در اختیارِ خَم و چوبِ چوگانِ خداوند است و به هر سو که بخواهد در گردش می آورد، پسحافظ صورت و چگونگیِ این احوال در ناکامیِ انسانِ هوس باز را از فلک یا گویِ چوگانِ خداوند جویا می گردد و در
پاسخ می شنود که او نیز نمی داند اوضاع چگونه پیش می رود و این گوی چگونه می چرخد و اتفاقات چگونه رقم می خورد که انسان با تصوراتِ ذهنی و هوس دست به هر کاری بزند جز ناکامی و نامرادی ثمر و بهره ای نخواهد برد، او تنها ضرباتِ محکمِ خمِ چوگان را حس می کند، ضرباتی که از شدت و حدتِ آن مپرس. گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا حافظ این قصه دراز است به قرآن، که مپرس حافظ که در بیتِ آغازینِ غزل خود( نوعِ انسان) را قربانیِ زلفِ معشوق دیده و از او گلایه مند است و از بی سرو سامانی و آشفتگی که سرانجامِ امید بستن به عهدِ فلک در رسیدن به آرامش و سعادتمندی است سخن می گوید در اینجا نیز فلک را مخاطب قرار داده و می فرماید اکنون زلف را به قصدِ خونِ چه کسی شکستی و آراسته ای و یا به عبارتی دیگر قرار است جامِ شرابِ چه کسی را تبدیل به خون گردانی؟ قربانیِ بعدی چه کسی ست و قرار است دلِ کدام فلک زده ای را برده و هوس را در او برانگیزی تا با زُهدخود به رستگاری و رسیدن به خدا امیدوار شود؟ ویا با هوسِ عشقِ این جهانی و بوسیله ذهن عاشق شده و تشکیلِ خانواده دهد و با همین هوس و ابزارِ ذهن به تربیتِ فرزندان بپردازد؟ اکنون قرار است خونِ کدام هنرمند، دانشمند، سیاستمدار و یا دیگر بندگانِ خدا که هوسِ پارسایی و سلامت و خوشبختی دارند و به عهدِ سستِ فلک دل و دین از دست داده اند ریخته شود؟ درواقع انسانها پس از عمری زهد، یا توهمِ سالها عشق به همسر همگی در می یابند که چیزی جز هوسِ عشق به صورتِ دین و یا بر شخص نبوده است و اکنون فرزندانی دارند که آنان نیز در نوبتِ قربانیانِ بعدیِ فلک قرار دارند، پس با برباد رفتنِ عمرِ گران آنچنان از کرده خود پشیمان می شوند که مپرس اما افسوس که انسان فقط یک بار فرصتِ زیست در این جهان را داشته و حسرتِ عمرِ برباد رفته ثمری ندارد مگر آنکه بقولِ مولانا هرچه زودتر این عشقهایِ صورتی را رها کرده و به خویشِ اصلی و یا عشقِ حقیقی بازگردد. در مصرع دوم فلک یا روزگار یا گویِ چوگان و کن فکانِ خداوندی
پاسخ می دهد این قصه سرِ درازی دارد پس تو را به قرآن که مپرس و در معنایِ دیگر هر انسانی در این جهان قصه و قرآنی ست که باید خوانده شود آنچنان که او با اختیارِ خود آنرا می نویسد و گویِ چوگانِ خداوند نیز بر همین مبنا حرکت کرده و ضربه می زند پس گناهِ خونِ انسان بر گردنِ گوی و خمِ چوگان و حتی زلفِ شکسته نیست، یعنی انسان باید در عشق به انسانی دیگر بر حقیقت و جوهرِ درونیِ وی عاشق شود و نه بر صورت یا بعبارتی قرآِنِ خود را با جوهرِ عشق یازنویسی کند، همچنین اگر در دیگر امور و ازجمله در پارسایی نیز چنین کند از جفایِ گویِ فلک در امان بوده و بجایِ جامِ خون و درد و غم، از شرابِ زندگی بخشِ زلف و مواهبِ این جهان نیز بهرمند و سعادتمند خواهد شد.