
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۷۸
۱
شرابِ تلخ میخواهم که مردافکن بُوَد زورش
که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
۲
سِماطِ دَهرِ دونپرور ندارد شهدِ آسایش
مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش
۳
بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن
به لَعبِ زهرهٔ چنگیّ و مرّیخِ سلحشورش
۴
کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار
که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
۵
بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم
به شرطِ آن که نَنْمایی به کجطبعانِ دلکورش
۶
نظر کردن به درویشان مُنافیِّ بزرگی نیست
سلیمان با چُنان حشمت، نظرها بود با مورش
۷
کمانِ ابرویِ جانان نمیپیچد سر از حافظ
ولیکن خنده میآید، بدین بازویِ بیزورش
تصاویر و صوت










نظرات
افشین علاقه بند
افشین علاقه بند
علی اصغر پوررضائی
مسکین عاشق
علی شیخ پور
انسا
ناشناس
جاوید مدرس اول رافض
جاوید مدرس اول رافض
عابر
علی عباسی
مستر مهدی
مستر مهدی
رضا
پاسخ داد : آری می دانم تو بر باد سوارهستی وازاین جهت آسیبی برما نمی رسد ولی این رانیز می دانم که فرمانروایی بر این دنیاهیچ تضمینی ندارد وناپایداراست. من آسوده خاطر نیستم زیرا هر لحظه ممکن است که باد ازفرمانبری تو خارج گردد و تختِ روان بر بادِ تو، بر زمین افتد و لشکریان من آسیب ببینند! سلیمان پرسید : تو در میان مورچگان چه کاره هستی ؟ گفت : در این وادی چهل هزار امیر و پادشاه است و هر پادشاهی چهل هزار پرچم دارد که در زیر هر پرچم چهل هزار لشکر و هر لشکر دارای چهل هزار مور است و من بر همهی آنان پادشاه و امیرم!. سلیمان گفت : لشکر خویش را به من بنمای. پادشاه مورچگان دستوردادای مورچگان از خانه های خود به دَر آیید ! و تا هفت شبانه روز مورچگان از لانه بیرون میآمدند! سلیمان خسته شد و پرسید : تا کی آمدن مورچه ها ادامه دارد ؟
پاسخ داد : اگر صبر داری تا هفتاد سال! سلیمان آن مور را نوازش و تحسین کرد و بر دست خود بنشاند . معنی بیت : توجه و عنایت کردن ونوازش ِ دل ِ تُهیدستان وفقیران، به جلال و بزرگی ِ کسی لطمه ای نمی زند، همانطور که حضرت سلیمان با همهی جلال و جبروتش، با مورچه گفتگو کرد و او را موردِ عنایتِ خویش قرار داد . اَندرآن ساعت که برپشتِ صبا بندندزینباسلیمان چون برانم من که مورم مرکب است.کمانِ ابـرویِ جانان نـمـیپـیـچـد سر از حافظ ولیکن خنـده مـیآیـد بـدیـن بـازوی بـی زورش سرپیچی می کند: اطاعت نمی کندسرنـمی پیچیـد: کنایه از تسلیم بودن است، دراختیاربودنست. کمانِ جانان دراختیارحافظ است.داستان تیروکمان ازاینگونه است که درقدیم کمان های معروفی ساخته می شدند که هرکسی نمی توانست آن را زه کند.یعنی تیر راجاسازی کرده وتیراندازی کند. دراغلبِ داستانهای تاریخیِ هرکشوری، ازاین نوع کمانهای سخت ومحکم دیده می شود. بعضی ازاین کمان ها آنقدر سفت وسخت بودند که برای زه کردن ِ آن برنامه ی خاصی توسط ِ حاکمان وپادشاهان گذاشته می شد وکمانداران به نوبت می آمدند وقدرتِ بازوی ِ خویش را می آزمودند وهرکس موفّق می شد پاداش ِ خاصی می گرفت.معمولاً پادشاهان می گفتند هرکس موفّق شود این کمان متعلّق به او خواهدشد واومامورویژه ی پادشاه می شد.برای به زه کردن کمان باید دوسر کمان را به هم نزدیک کرد و برای این کار زور و نیروی زیادی لازم است،گویند کمان رستم را کسی جز رستم نمیتوانست زه کرده وتیراندازی کند!. درمراسماتِ زه کشی کمان،کمانداران ِ معروف وقتی از زه کردن ِ کمان، ناتوان وعاجز می شدند، ناخودآگاه خنده ای برلبِ پادشاه واطرافیان می نشست....برهمین اساس است که دردنیای عشقبازان،ابروی جانان به کمان تشبیه می شود چون هرکسی نمی تواند زه این کمان را زه کرده وبر هدف بزند یعنی کامرواشود.حافظ درغزلی دیگر می فرماید:ازخم ِ ابروی تواَم هیچ گشایشی نشدوه که دراین خیال کج عمرعزیزشدتَلَفابروی دوست کی شود دستکش خیال منکس نزده ست ازاین کمان تیر مرادبرهدف البته تیراندازی ِ خودِ جانان برعاشق با این کمان خود مبحثی دیگراست که دراین مقال نمی گنجد.دراینجا کمانِ سفت وسختِ جانان دراختیار حضرتِ حافظ گذاشته شده تا زور وبازوی ِ خودرا بیازماید. گویی که جانان درجایگاهِ پادشاهی نشسته وکمانداران به نوبت زورآزمایی می کنند تا به جایزه ای که (وصال) درنظرگرفته شده برسند وحال نوبت به حافظ رسیده است.معنی بیت : اگر چه کمانِ ابروی دلدار دراختیار حافظ است، امّا قدرت ِ به زه کردن ِ آن رانداردوجانان به بازویِ کم زورِ حافظ می خندد.معشوق ازناتوانی و ضعفِ حافظ خندهاش می گیرد.کم زوربودنِ بازوی حافظ، کنایه ازاین نیزهست که درعاشقی ،هنوزبه حدّی نرسیده که سزاوار وصال باشد. هرکس بتواند این کمان را زه کند یعنی درعاشقی آنقدر رنج وزحمت کشیده که صاحبِ چنین توانایی شده است،پس اوشایسته ی وصال است.یک برداشت دیگر ازاین بیت زیبا: اگر"سر نپیچیدن" را به سمت دیگری نرفتن معنی کنیم درانصورت معنی بیت چنین خواهدبود:کمانِ ابرویِ جانان تنها حافظ را هدف گرفته و از سمتِ حافظ روی برنمیگرداند! حافظ هرجا می رود او را دنبال کرده ونشانه گرفته است!ولیکن تیراندازی نمی کند فقط به قصد زدن نشانه گرفته،امّا زورش نمیرسد که کمان را زه کند و تیر اندازی کندو از کم زوریِ خودش خندهاش می گیرد!بااین معنی حافظ جانان را نازک و لطیف معرفی می کند یعنی لطافت و مهربانی او باعث میشود که نتواند کمان را بکشد ومرا بکُشد. باچنین برداشتی، بیتِ به ماندنیِ: گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم که نهانش نظری با من ِ دلسوخته بود، درذهن متبادر می گردد.
سید حسن
سید حسن
ناهید
بهرام حسینی
پاسخ دهد که کدام مذهب و آیین الهی خوردن شراب را نهی نکرده است؟ و یا آن کدام شراب است که بدون گرفتن عقل، ذهن انسان را آسوده کرده است؟ آیا بدون عقل می توان سخنان حکیمانه در قالب شعر سرود؟
بهرام حسینی
میثم سعدی
کریم
شمس
سید حسن
علی
رضا س
تنها خراسانی
تنها خراسانی
nabavar
nabavar
تنها خراسانی
تنها خراسانی
بهرام مشهور
مهدی رضائی
برگ بی برگی
داود
رضا س
رضا س
برگ بی برگی
پاسخی قانع کننده برای بیتی که هردوی این گونه شراب را توأم با هم آورده است نمی یابیم، " باده ی گُلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سبک" پس با این استدلال می توان شرابِ تلخ را نیز همان شرابِ عشق و حقیقت درنظر گرفت که برای کسانی که به عشق باور نداشته و شاید تا پایانِ عمر با ستیزه از دریافت و نوشیدنش خودداری می کنند تلخ است و نوشیدنش بسیار سخت، اما برای عاشقانی همچون حافظ که مشتاق به چنین شرابی هستند بسیار خوشگوار و لذت بخش، اما آنچه نباید از نظر دور داشت این است که حافظ بارها تأکید کرده است که موضوع ورایِ مباحثِ ملال آور در باره ماهیتِ شرابِ موردِ نظرِ حافظ و دیگر بزرگان است و آنها قصدِ بیانِ مطلب و قصه ای مهمتر را دارند،" فریادِ حافظ اینهمه آخر به هرزه نیست/ هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست" و نکته ی مهمِ دیگر در بیانِ صریحِ شرابِ انگوری در پاره ای ابیات این است که حافظ زاهد نیست که قصدِ آب کشیدنِ جانماز را داشته باشد و بلکه پیوسته در نظر دارد سجاده را شراب آلود کند تا اولن عبادت و بندگیِ خود را از خشکی بیرون آورده و درآمیخته با عشق کند و درثانی ملامتِ خلق را در اتهامِ به شرابخواری و فسق به جان بخرد وحتی همچون ملامتی ها با این ملامت کشیدن ها خوش باشد تا از ریاورزی دور بماند. پس حافظ در اینجا نیز با در نظر گرفتنِ ابهامِ مورد علاقهاش آنچنان شرابِ قوی و مردافکنی را طلب می کند که برای دمی هم که باشد از دنیا و شر و شورش دور و در آسایش بسر بَرَد، آسایش و رسیدن به آرامشِ حقیقی را تنها هنگامی می توان تجربه کرد که از شرابِ جانبخشِ ابیاتِ حافظ و دیگر بزرگان بهرمند و به حقیقتِ زندگی و چراییِ حضورِ انسان در این جهان واقف شد وگرنه میِ انگوری که بی خبریِ محض و زائل شدنِ عقل و خردِ انسان است و سرخوشیِ مقطعی که به دردسرهایِ پس از آن و بهم ریختنِ سلامتِ ارگانیسمِ بدن نمی ارزد. سماطِ دهرِ دون پرور ندارد شهد آسایشمذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش سماط یعنی خوانِ گسترده ی این جهان و لذاتی که انسان با بهره جویی از چیزهایِ بظاهر جذابِ اینجهانی طلب می کند و یکی از آنها نیز می تواند شرابِ مجازی باشد که انسان می پندارد شهدِ آسایش است و حافظ هشدار می دهد تا فریبِ این روزگارِ دون و سفله پرور را نخورَد و نخواهد که از شرابِ چیزها شهدی بنوشد و مستِ ثروت و قدرت و شهرت گردد، در مصرع دوم میفرماید آخرِ آخرِ بهرمندی از این خوانِ گسترده شده توسطِ روزگار تلخکامی و یا شوریِ بیش از حد می باشد که با ذائقه انسان که بطورِ ذاتی طالبِ شهد و شیرینی است سازگار نیست پس این حرصِ افزودن به چیزها و آزِ یا طمعِ مربوط به آن را با شرابی مردافکن از دل بشوی تا به مذاقِ اصلیِ خود که طلبِ شیرینی و برکت است بازگردی.بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمنبه لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورشمکرِ آسمان یا دهر همان گستردنِ سماط است و لعب یعنی بازیچه هایِ دنیوی که ما آنرا بازیِ سرنوشت می خوانیم و در اینجا ابتدا بوسیله زهره که نمادِ شادمانی ست همچون چنگی برای انسان نواخته می شود، پس حافظ میفرماید فلک یا روزگار ابتدا با آهنگِ چنگ یا قانونِ قضایِ خداوندی موجبِ کامیابی هایی در طولِ زندگیِ روزمره می گردد بگونه ای که انسان می پندارد چه شهد و عسلی از این آسمان می نوشد غافل از اینکه پس از آن آسمان رویِ دیگرش را که مریخ است به او نشان خواهد داد و او نیز به گونه ای دیگر انسان را به بازی می گیرد، مریخِ سلحشور نمادِ خشم و جنگ است که سرِ ستیز و ناسازگاری با انسان دارد و پس از آن موفقیت های شادی بخش و کامیابی از زندگی ممکن است انسان دست به هر کاری که میزند به ناکامی و درد انجامیده، موجبِ تلخکامیِ او گردد، پس حافظ هر دویِ آنها یعنی کامیابی و نوشیدنِ شهد از سماطِ دهر بوسیله زهره ی چنگی و یا ستیزه و ناسازگاریِ جهان توسطِ مریخِ سلحشور که به ناکامی هایِ انسان منجر میگردد را لعب و بازی هایِ مکرِ آسمان می داند تا به آن کامیابی و شهد نوشی ها مغرور و نسبت به ناکامی و دردهایِ حاصل از آن نا امید و فسرده گردد و کمتر کسی ست که بتواند از این مکر ایمن باشد، حافظ تنها راهِ مقابله و خنثی سازیِ این مکر و حیله گریِ آسمان را تقاضایِ میِ خرد و عشق از ساقی یا عارفان و انسانهایِ کامل می داند. با اینهمه توصیفاتی که حافظ از میِ موردِ نظرش بیان می کند جایِ شگفتی دارد اگر همچنان گمان کنیم منظورِ او از شرابِ تلخ همان شرابِ توهمی و مجازی می باشد، مگر آنکه خود مستِ آبِ انگور باشیم.کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردارکه من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورشکمند ابزار صیادی است و ذهن و فکر انسان نیز ابزاری برای صیدِ چیزهای این جهان و مثالِ آن بهرامِ گور است که عمری را در پیِ شکار بود ولی اکنون در این صحرا نه اثری از بهرام بجای مانده و نه از گور و صیدهای این جهانی، حافظ توصیه می کند پس بهتر است که انسان جامِ جم را برگیرد تا همچون جمشید از درون آن جامِ مرصع مُلکِ پادشاهی خویشتن را نظاره گر و تحت کنترل داشته باشد. حافظ می فرماید او به خود سرتاسرِ صحرایِ این جهان را پیموده و به او ثابت شده است که در این صحرا نه بهرامی وجود دارد و نه گور، حافظ ضمنِ اشاره به فانی بودنِ انسان و صیدهایِ آفلِ این جهان می فرماید وجودی حقیقی در این صحرا نیست بجز ذاتِ خداوند و هرچه هست هم اوست.بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایمبه شرطِ آن که ننمایی به کج طبعان دل کورشحافظ در ادامهی غزل انسان را فرا می خواند تا در جرگه سالکانِ طریقِ عاشقی درآید تا در شرابِ صاف شده ی جامِ جمی که خود توفیقِ دستیابی به آنرا یافته است رازِ دهر یا هستی را به او بنماید و آگاهش کند، در مصراع دوم کج طبعانِ کور دل کسانی هستند که تمایل به صیدِ هرچه بیشترِ گور در این جهان دارند و بدلیلِ اینکه چشمِ دل و باطنِ آنان کور شده بُخل ورزیده و تمایلی ندارند که دیگران نیز از مکرِ آسمان رها شده و بخواهند با بهرمندی از رهنمودهای بزرگانی چون حافظ به رازِ دهر آگاه شوند، پس حافظ شرطِ ذکر شده را به این دلیل قرار داده است تا سالکِ عاشق پنهانی به کارِ معنوی بپردازد و از بیانِ رازهایِ مکشوفه دهر به دیگران خودداری کند تا مبادا تحتِ تاثیرِ القائاتِ منفیِ کوردلان در پیمودنِ این راهِ سخت تردید نموده و از ادامه راه باز مانَد. مولانا نیز می فرماید؛ انصتوا را گوش کن خاموش باش چون زبانِ حق نگشتی گوش باش چون به بُستانی رسی زیبا و خَش وانگهی دامانِ خلقان گیر و کَش نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیستسلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش درویشان تقریباََ همه ما انسانها هستیم که در حالیکه فقیر و نیازمند به جامِ جم و آگاهی از رازِ دهر هستیم خود را درویش و محتاج به گور و صیدِ چیزهایِ اینجهانی تصور می کنیم، پس در ادامه بیتِ قبل اگر سالکِ عاشقی که به رازهایِ دهر آگاهی یافته و این عاشقی و کارِ معنویِ خود را پنهان کند چگونه به درویشان و فقیرانی که کج طبع بوده و میلِ صیدِ گورهایِ این جهان را دارند کمک کند تا طبعِ آنان نیز راست شده و در زمره ی عاشقان درآیند؟ حافظ میفرماید شرطِ آن بزرگی است پس اگر سالکِ عاشقی همچون حافظ و سعدی و مولانا به مرتبه ای از بزرگی و زیبایی برسد نه تنها باید زیبائی و عشقِ خود را آشکار کند، بلکه لازم است که به آن درویشان با نظرِ لطف نگریسته و به طریقتِ عاشقی دعوتشان کنند که این نظرِ لطفِ آنان منافاتی با بزرگیِ آنان نداشته و از آن نمی کاهد، پسشرطِ دعوتِ دیگران به طریقت بزرگی ست چنانچه در بیتی دیگر میفرماید؛ "من که ره بردم به گنجِ حُسنِ بی پایانِ دوست صد گدایِ همچ خود را بع از این قارون کنم" و حافظ در مصراع دوم سالکی را که دلش به عشق زنده و بزرگ شده و به حُسن و زیباییِ بینهایتِ خداوند راه یافته است را به سلیمان تشبیه می کند و درویشان و کج طبعانِ کور دل را به مور، پس میفرماید همانطور که سلیمان با همه حشمت و بزرگی بر مورچگان با نظرِ لطف و عنایت و مرحمت می نگریست پس سالکِ زنده به عشق نیز باید چنین نگاهی به درویشان داشته باشد.کمان ابروی جانان نمیپیچد سر از حافظولیکن خنده میآید بدین بازوی بی زورش کمانِ ابروی جانان یا خداوند نیز همان لطف و عنایتِ سلیمان است که با تیرِ مژگانی که بر چله و کمانِ ابرو می گذارد هر لحظه گورهایِ صید شده یا دلبستگی هایِ انسانهای فقیر و کج طبع را هدف قرار می دهد تا آنان را نیز در زمره ی عاشقانِ واصل و بزرگ درآورده و از آنان سلیمانِ دیگری بسازد، حافظ میفرماید این نظرِ لطفِ جانان و کمانِ او هرگز از حافظ ( انسان) سر نمیپیچد و تیری بسویِ گورهایِ صید شده ی او پرتاب می کند اما از اینکه انسان نمی تواند پهلوانانه از این تیرها استقبال کند و دلِ دلبستگی هایِ خود را سپرِ آن تیرها قرار دهد تا جامِ جم را بدست آورده و به رموزِ دهر یا عشق دست یابد خنده اش میگیرد که حافظ یا درواقع سالکِ مدعیِ عاشقی زورِ بازو و دلیریِ لازم برایِ پذیرشِ این تیرها را ندارد. دلا چون غمزه ات ناوک فشاند دلِ مجروحِ من پیشش سپر باد و اینچنین زورِ بازو و دلیری هاست که حافظ را در شهر به عشق ورزیدن شهره کرده است. .
امین چترروز
محسن
در سکوت
محمدجواد بوالحسنی
Nima.Mmmm
مسیح