
حافظ
غزل شمارهٔ ۲۸۹
۱
مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش
لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش
۲
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش
۳
من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیدهست و ندارد نِگَهَش
۴
بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش میآید
گرچه خون میچکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش
۵
چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مَهِ چاردَهَش
۶
از پِی آن گُلِ نورُستِه دلِ ما یارب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش
۷
یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد
بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهَش
۸
جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر
صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَش
تصاویر و صوت














نظرات
ملیحه رجائی
محسن همایون
محسن همایون
کمال
علی__
عیسی
سولماز
مرداس منجزی
رضا
امیرحسین
محمدامین
برگ بی برگی
مهدی
مزدک
توکل
محسن
در سکوت
رضا س