
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۰۰
۱
هزار دشمنم اَر میکنند قصدِ هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
۲
مرا امیدِ وِصالِ تو زنده میدارد
و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک
۳
نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک
۴
رَوَد به خواب، دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات
بُوَد صبور، دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک
۵
اگر تو زخم زَنی، بِهْ که دیگری مَرهم
و گر تو زَهر دهی، بِهْ که دیگری تریاک
۶
بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا
لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک
۷
عِنان مَپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک
۸
تو را چُنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک
۹
به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ
که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک
تصاویر و صوت













نظرات
حسین
لیلا
ف
سیاوش بابکان
علیرضا ریاحی
ثنا
نادر
آرمین
رضا
هادی
مهدی منصور
دکتر محمد ادیب نیا
رضا
محمد صالحی
داریوش
حسین
حسین
شمس
رضا شیبانی تذرجی
احسان
برگ بی برگی
پاسخ میدهد هیهات که چنین کند ، و در بیت قبل به تبعات چنین غفلتی که غم فراق و هجران است پرداخته بود و در مصرع دوم این بیت نیز میفرماید حاشا که دل عاشق توان تحمل و صبوری برای این فراق را داشته باشد ، پس بهتر آن است که سالک برای دوری از چنین غم بزرگی ، لحظه ای دست از مراقبت و نظارت کامل بر ذهن و نفس خود بر ندارد .اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهمو گر تو زهر دهی به که دیگری تریاکحضرت معشوق به دلیل غیرت عشق ، به دلبستگی های انسان زخم میزند زیرا تحمل قرار گرفتن چیزها که برآمده از ذهن و جسم هستند را در دل عاشق نداشته و به وسیله زخم زدن به آن چیزها به انسان یادآوری میکند که انسان از جنس جسم و چیزهای ذهنی نبوده ، پس چیزهای این جهانی توان خوشبخت کردن انسان را ندارند . اما دیگری که خود کاذب انسان است چیزهای این جهانی را مرهمی بر دردهای انسان دانسته و به انسان القاء دریافت خوشبختی از چیزها را میکند . حافظ میفرماید البته که این زهر برای کشتن دلبستگی ها در مرکز انسان از آن چیزی که مرهم می نماید بهتر و برای انسان مفید تر است .خود کاذب انسان دست یافتن به چیزهای برآمده از ذهن مانند ثروت ، شهرت، جاه و مقام دنیوی و هزاران چیز دیگر را عین مرهم و آرامش و خوشبختی برای انسان تلقی میکند . بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدالأن روحی قد طاب ان یکون فداکاین شمشیر که در بیت قبل زهر نامیده شد برای کشتن دلبستگی های انسان به چیزها بوده و در این کشتن حیات جاودانه انسان وجود دارد . در واقع روح انسان اسیری در دست خود کاذب انسان است که با فدا کردن آن خود کاذب ، انسان به آرامش و شادی خواهد رسید . عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرمسپر کنم سر ، و دستت ندارم از فتراکپس حال که در این کشتن و فدا کردن دلبستگی ها و خود کاذب انسان چنین خاصیتی وجود دارد ، ای حضرت معشوق از این کار سر مپیچ ، زیرا اگر با شمشیر مبادرت به این کار کنی سر خود را که نماد خود کاذب ذهنی ام میباشد سپر خواهم کرد . یعنی انسان عاشق با رضایت کامل به حضرتش اجازه خواهد داد که سر من کاذب ذهنی اش را برای همیشه از او جدا کرده و شرش را کوتاه کند . دست نداشتن از فتراک نیز میتواند به معنی جلوگیری نکردن از بستن و کشیدن این سر ذهنی جدا شده بر زین اسب پادشاه یا حضرت معشوق باشد . "به فتراک جفا دلها چو بر بندند بر بندند" ، در اینجا نیز سر کاذب ذهنی را به جرم دربند و وابسته کردن انسان به چیزهای این جهانی به فتراک جفا می بندند . تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیندبه قدر دانش خود هر کسی کند ادراکمیفرماید با همه احوال ذکر شده برای انسان سالک و عاشق ، هر انسانی فقط به اندازه دانایی و قدرت اندیشه خود میتواند خدا را درک کند وگرنه با هیچ جهان بینی ، به کنه و ذات عظمت و جلال حضرت معشوق راه نیست . مولانا نیز میفرماید :نقش میبینی که در آیینهایستنقش تست آن نقش آن آیینه نیستدم که مرد نایی اندر نای کرددرخور نایست نه درخورد مردبه چشم خلق عزیز جهان شود حافظکه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاکمیفرماید از اینرو که حافظ روی فقر و مسکین وار خود را بر آستان و خاک کوی حضرت معشوق نهاده و خود را نیازمند آن یگانه دید به چشم و در نگاه خلق عزیز هر دو جهان شد . یعنی اگر هر انسانی خود را نیازمند به حضرتش دانسته و سر تسلیم بر خاک آستانش بساید بدون شک عزت و سربلندی شایسته و سزاوار او خواهد بود . احساس فقر نیز یکی از اولین مراحل سلوک میباشد .
در سکوت
محسن
محسن
یوسف شیردلپور
عشق راز هستی