
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۰۵
۱
به وقت گُل شدم از توبهٔ شراب خَجِل
که کَس مباد ز کِردارِ ناصَواب خَجِل
۲
صَلاحِ ما همه دامِ رَه است و من زین بحث
نیام ز شاهد و ساقی به هیچ باب خَجِل
۳
بُوَد که یار نَرَنجَد ز ما به خُلقِ کریم
که از سؤال ملولیم و از جواب خَجِل
۴
ز خون که رفت شبِ دوش از سراچهٔ چشم
شدیم در نظر رَهرُوانِ خواب خَجِل
۵
رواست نرگسِ مست ار فِکند سر در پیش
که شد ز شیوهٔ آن چَشمِ پُر عِتاب خَجِل
۶
تویی که خوبتری ز آفتاب و شُکرِ خدا
که نیستم ز تو در رویِ آفتاب خَجِل
۷
حجابِ ظلمت از آن بست آبِ خضر که گشت
ز شعرِ حافظ و آن طَبعِ همچو آب خِجِل
تصاویر و صوت















نظرات
فائزه
پاسخ: با تشکر از شما، تصحیح شد.
behzad
حمید
جاوید مدرس اول رافض
داریوش
سیدعلی ساقی
پاسخ دادن معذوریم .انتظاری که حافظ ازیار دارد بسیارهوشمندانه وحافظانه است وحق مطلب نیزاین چنین است چراکه یار آراسته به صفاتِ جود وبخشندگی ولطفِ بی کران است وقطعن آنگونه رفتارنخواهدکرد که خُلقِ کریمانه اش کم رنگ گردد.پس باتوکّل واطمینان به این صفاتِ زیباست که شاعر جرأت پیداکرده وبه بانگِ بلند می گوید:از"سئوال کردن ملولیم وازجواب خجل".طمع زفیضِ کرامت مبُر که خُلقِ کریمگنه ببخشد وبرعاشقان ببخشایدز خون که رفت شب دوش از سـراچهی چشمشـــــدیـم در نــظــر رهــــــــروان خـواب خـَجـِلبه سبب خونی که شبِ گذشته از چشمانمان جاری شد دچارِ بی خوابی شده ودر برابرِ "سپاهیانِ خواب" که شبانه، چشم ها را به تصرّف درآورده وآرامش به ارمغان می آورند سرافکنده شدیم .قراروخواب زحافظ طمع مدار ای دوستقرارچیست صبوری کدام وخواب کجا؟ رواست نرگس مست ار فـکـنــد سـر در پـیـشکه شد ز شیـوهی آن چشـم پـر عـتـاب خـَجـِلاگر گلِ نرگس [که ازبادِغرور وخودشیفته گی همیشه مست ست] سرش رو به پایین است، شایسته است (حقش هم همین است) چرا که در برابرِ خماری و دلـربـاییِ چشمِ پر کرشمه یِ تو شرمساراست .به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کردفریبِ چشم توصدفتنه درجهان انداختتـویـی که خــوبتـری ز آفـتـاب و شـُـکـر خـــداکـــه نـیـسـتـــم ز تـو در روی آفـتــــاب خـَجـِــلخطاب به معشوق :ای محبوب تـو از خورشید زیبا تـر و خوش رو تـری و خـدا را حمدوثنا میگویم که من با داشتنِ دلـبـری زیبا و درخشانچهره مثلِ تو، در برابرِ آفتاب خجل نیستم . اگر آفتاب رخسارِ درخشنده دارد من دلبری دارم که رخسارش از او نیز زیباتر ودرخشنده تراست .به خود وتو می بالم و شرمنده نیستم.پرتوِ رویِ توتادرخلوتم دیدآفتابمی رود چون سایه هردم بر وبامم هنوز رخ از جناب تـو عمری ست تـا نـتـافتـهایـمنـیـَم بـه یـاری تـوفیـق ازیـن جنـاب خَجـِل"جناب" یعنی : بارگاه؛ آستانعمریست که از درگاهِ تـو روی نگرداندهام و این توفیق وسعادتیست که نصیب من شده است و به یاری همین توفیق و تأییداتِ خداوند است که از درگاهِ تـو شرمسار نیستم .شاها اگربه عرش رسانم سریرِ فضلمملوکِ این جنابم ومسکینِ این درمحجاب ظلمت از آن بـست آب خضر کـه گـشتز شـعـر حـافــظ و آن طـبــع همچـو آب خـَجـِل"آبِ حیات" با آن همه ارزشِ والایی دارد بدان سبب درپشتِ پـرده یِ تاریکی (ظلمات) پنهان شده که از شعر و قریحه یِ روان وشیوایِ شاعریِ حافظ خجالت زده است. آبِ حیات نیز نمی تواندبا طبعِ شاعریِ حافظ رقابت کند.فرق است ازآبِ خضرکه ظلمات جای اوستتاآبِ ما که منبع اش اللّه اکبر است. از آن نـُهـفـت رخِ خـویـش در نـقــابِ صـــــدفکه شد ز نظم خوشش لـؤلـؤ خوشاب خَجـِللـؤلـؤِ خوشاب (مروارید) از آن جهت چهره درنقابِ صدف پنهان نموده که از شعرِ همچون مرواریدِ آبـدار و درخشنده یِ حافظ شرمناک است .زشوقِ رویِ توحافظ نوشت حرفی چندبخوان زنظمش ودرگوش کن چومروارید
مهران
حمید
حمید
حمید جوادزاده
نیکومنش
برگ بی برگی
پاسخی غمگین و خجل میگردد و حافظ چنین انسانی را از این کار منع میکند زیر این سوال و جوابها درامور معنوی ، انسان را به ذهن برده و از کار اصلی خود باز میدارد و یار یا خدا از کار مباحثه که معمولاً کار فیلسوفان است رنجیده خاطر میگردد . ورود به بحثهای فلسفی خود کاذب انسان را برای اثبات حقانیت خود برمی انگیزد . ز خون که رفت شب دوش از سراچهٔ چشمشدیم در نظر رهروان خواب خجلرفتن خون از چشم کنایه رها شدن از دردها و دلبستگی های دنیوی ست و انسان معنوی با باز شدن گل وجود حقیقی اش تمامی خون دل را مانند اشک که از چشمانش جاری میشود از درون خود میزداید و قلب یا مرکز او خالی از هر گونه کینه توزی حسد، کبر، خشم ، و انواع درهای دیگر میشود . در مصرع دوم رهروان خواب که همچنان در خود کاذب و ذهن خود گرفتار ، اسیر و درحال ایجاد درد هستند از اینکه دوست سابق خود را متحول شده می بینند و از عدم همراهی او را با تولید غم و درد خشمگین میشوند ، پس شاید حتی به استهزاء او نیز بپردازند ، اما حافظ میفرماید این خجلت در برابر خودهای کاذب ، عین کمال است و سالک عشق باید به این خجل شدن خود ببالد . رواست نرگس مست ار فکند سر در پیشکه شد ز شیوهٔ آن چشم پر عتاب خجلدر ادامه بیت قبل میفرماید خجل شدن در برابر خشم خودهای کاذب مزیت است ولی انسان معنوی باید از نگاه خشمگین حضرت معشوق خجل شود زیرا که فرضا اگر دوستان سابق که رهروان شب و تاریکی هستند برای عدم همراهی با غیبت و بدگویی کردن از دیگران خشمگین شوند چه اهمیتی دارد ، بلکه انسان معنوی باید همواره مراقب شیوه چشم عتاب آلود حضرت معشوق باشد . نرگس مست در مصرع اول در اینجا سمبل انسان عاشق است که اگر از داشته های معنوی خود مراقبه نکند سزاوار و شایسته است که از خجلت حتی سر خود را در پیش حضرتش افکند . یعنی که اگر از انسان عاشق خطایی سر بزند مشخص است که هنوز اسیر ذهن خود بوده و لازم است سر ذهنی خود را در پای حضرت معشوق قربانی کند . تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خداکه نیستم ز تو در روی آفتاب خجلاحتمالآ روی سخن حافظ با شاگرد خود بوده و میفرماید تو از آلودگی های ذهنی مبرا هستی و خدا را شکر که از آفتاب خوبتر و پاکتری یعنی بیت قبلی در باره تو یا انسانی که گل وجود حقیقی او شکوفا شده نمی باشد و از بابت انسانی که به کمال رسیده است در روی آفتاب یا خدا خجالت زده نیستم . یعنی سالک عاشق همواره با پرهیزکاری و مراقبت از اندیشه و رفتار خود موجب رو سفیدی معلم معنوی خود خواهد شد . حجاب ، ظلمت از آن بست آب خضر که گشتز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجلدر انتها حافظ میفرماید ظلمت و گمراهی به این دلیل راه آب جاودانگی و سعادت را بر انسان بست و او را از نیکبختی ابدی محروم کرد و حجاب حقیقت وجودی او گشت که انسانهای دارای خود کاذب از آموزشهای حافظ در قالب غزلهایی چنین روان و لطیف خجل میشوند . یعنی که برای شروع کار معنوی با خود وبا اطرافیان رو در بایستی دارند ، در صورتیکه شروع این کار خجالت نداشته و چیزی که موجب شرمساریست ادامه زندگی با درد و غم و انتشار آنها در جهان است وگرنه غزلهای آگاهی بخش حافظ همچو آب که خضر را جاودانه کرد انسان را به سعادت و خوشبختی ابدی میرساند .
رضا س
در سکوت