حافظ

حافظ

غزل شمارهٔ ۳۰۶

۱

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول

رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول

۲

قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا

فَراغ برده ز من آن دو جادو‌یِ مَکحول

۳

چو بر درِ تو منِ بینوا‌یِ بی زر و زور

به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول

۴

کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم‌؟

که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول

۵

منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول

۶

خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت

که ساخت در دلِ تنگم قرار‌گاهِ نزول

۷

دل از جواهرِ مِهر‌ت چو صیقلی دارد

بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول

۸

چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو

که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول

۹

به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ

رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

تصاویر و صوت

دیوان حافظ به اهتمام محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی، به خط حسن زرین خط، مرداد ۱۳۲۰ شمسی ، زوار، چاپ سینا، تهران » تصویر 338
دیوان حافظ به خط سلطانعلی مشهدی با تصاویر حاشیهٔ افزوده در دورهٔ گورکانی هند » تصویر 137
دیوان حافظ دانشگاه پرینستون نوشته شده به تاریخ جمادی الثانی ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 154
دیوان حافظ نسخه‌برداری شده در رمضان ۸۵۵ ه.ق توسط سلیمان الفوشنجی » تصویر 169
کتاب خواجه حافظ شیرازی به خط محمد ساوجی مورخ ۱۲۸۰ هجری قمری » تصویر 256
دیوان لسان الغیب سنهٔ ۹۲۰ هجری قمری دارای مقدمهٔ منثور » تصویر 217
دیوان حافظ بر اساس سه نسخه کامل کهن مورخ به سالهای ۸۱۳ و ۸۲۲ و ۸۲۵ هجری قمری به تصحیح اکبر بهروز و رشید عیوضی - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۳۷۷
دیوان حافظ (براساس نسخه خلخالی «مورخ ۸۲۷ ق» با مقابله نسخه بادلیان «۸۴۳ ق» و پنجاب «۸۹۴ ق») به تصحیح بهاءالدین خرمشاهی - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۳۵۰
دیوان کهنه حافظ (از روی نسخه خطی نزدیک به زمان شاعر) به کوشش ایرج افشار - مولانا خواجه شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۲۵۹
دیوان خواجه حافظ شیرازی (با تصحیح و سه مقدمه و حواشی و تکمله و کشف الابیات) به کوشش سید ابوالقاسم انجوی شیرازی - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۳۲۵
خاطر مجموع (جامع دیوان جامع حافظ بر اساس بیست و یک متن معتبر چاپی) تدوین و توضیح شفیع شجاعی ادیب - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۶۹۵
دیوان حافظ به توضیح و تصحیح پرویز ناتل خانلری - ج ۱ (غزلیات) - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۶۱۸
دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (براساس نسخه مورخ ۸۲۴ هجری) به کوشش سید محمدرضا جلالی نائینی و نذیر احمد - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۳۴۳
دیوان مولانا شمس الدین محمد حافظ شیرازی به اهتمام دکتر یحیی قریب - حافظ شیرازی - تصویر ۲۹۲
دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی به کوشش سید علی محمد رفیعی - خواجه شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۴۴۳
فریدون فرح‌اندوز :
سهیل قاسمی :
هامون :
محسن لیله‌کوهی :
محمدرضا مومن نژاد :
فاطمه زندی :
عندلیب :
احسان حلاج :
افسر آریا :
محمدرضاکاکائی :
محمدرضا ضیاء :

نظرات

user_image
سیدعلی ساقی
۱۳۹۵/۰۸/۲۵ - ۰۹:۲۵:۰۱
اگـر بـه کـوی تـو بـاشـد مـرا مـجـال وصـولرسـد بـه دولـت وصـل تـو کار مـن بـه اصول اگربه من این فرصت و اجازه داده می شد که به کوی تـو بـرسم ودرآنجاساکن گردم از نیکبختی سعادتی که از وصال تـوحاصل می گشت،کار و بـار من هم سر و سامان می‌یـافت.وگرنه درغیر این صورت هرگز من به سامان نخواهم رسید.گدای کوی تو ازهشت مستغنیستاسیرعشق تو از هردو عالم آزادستقـــرار بـُـرده ز مـن آن دو نـرگـــس رعـنـــــافـــراغ بـرده ز مـن آن دو جـادوی مـکــحـولآن دو چشمِ تـو که همچون گل نرگس خمار می باشند،آسایش و آرام از من گرفته اند ، آن دو چشمِ مـکــحـول (سرمه کشیده‌یِ) جادوگرنیز آسایش خاطر را از من سلب کرده اند .پارسایی وسلامت هوسم بود ولیشیوه ای می کندآن نرگس فتان که مپرسچـو بـر در تـو مـن بـی نـــوای بــی زر و زوربـه هـیــچ بـاب نـــــدارم ره خـروج و دخــولزمانی که من بی چیز وبیچاره هستم وراه واردشدن به کوی تورا نمی دانم وتوان خروج از عشق توراهم ندارم ،مستأصل شده ونه راه پیش دارم ونه راه پس.خدارا رحمی ای منعم که درویش سرکویتدری دیگرنمی داند رهی دیگر نمی گیرد.کجا روم ؟ چه کنــم ؟ چاره از کجا جویـم ؟!کـه گـشـتــه‌ام ز غــم جــور روزگـار مـلـــولکجا بروم ؟ چه کار بکنم ؟ چاره‌ی کارم درچیست ؟ زمانی که من ِ فقیر بی زر و زور از هیچ دری اجازه‌ی رفت و آمد به بارگاه وصال تـو نـدارم ، من که از اندوه و جفای روزگار دل آزرده وملول شده‌‌ام،چه کاری ازمن ساخته است؟بودکه یار نرنجد زمابه خُلق ِ کریمکه ازسئوال ملولیم وازجواب خجلمـن شـکـسـتـه‌ی بـد حــــال زنـدگی یـابـمدر آن زمان که به تیغ غمـت شـوم مـقـتـولمن ِ ناتوانِ مریض، آن زمان که با تیغ غم تـو کشته شوم زندگی ِ دوباره خواهم یـافت . زیرشمشیرغمش رقص کنان خواهم رفتکان که شد کشته ی او نیک سرانجام افتادخــراب‌تـر ز دل مـن غـم تــــو جـای نـیـافـتکـه سـاخـت در دل تـنــــگـم قـرارگـاه نـزولغم تـو همانند گنجی هست که دل مرا برای پنهان شدن و آرامش یافتن در آن انتخاب کـرد . تاگنج غمت در دل ویرانه مقیم استهمواره مرا کوی مقامات مقام است.دل از جـواهــــر مـهــرت چـو صـیـقـلـی داردبـُـــوَد ز زنـگ حـوادث هـر آیـنـه مــصــقـــولدل من که با گوهر عشق تـوجلاو درخشندگی یافته است قطعن از کدورت حوادث پاک و زدوده شده است و"هرآینه" ایهام جالب وزیبایی دارد هم به معنای به "درستی که" وهم به معنای آینه گرفته شده است. دلی که با عشق تـو تابناک ودرخشنده گشته هرگزاز حوادث روزگار مـکـدّر نخواهدشد وهمچون آینه صاف ودرخشنده است.سنگ وگل راکند ازیمن نظر لعل وعتیقهرکه قدرنفس لعل یمانی دانست چه جرم کرده‌ام،ای جان و دل بـه حضرت تـوکه طاعت مـن بی‌دل نمی‌شـود مـقـبـول ؟!ای جان و دل (خطاب به معشوق) چه گناهی از من سرزده ؟ که بندگی وطاعت وگریه وزاری من در پیشگاه تـو موردقبول نمی افتد ؟ درجای دیگر حافظ به خودش
پاسخ می دهد: درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم وبی جنایتبه درد عشق بـساز و خموش کن حـافــظ !رموز عشق مـکـن فـاش پـیـش اهـل عـقـول خموش کن : سکوت کن ، ساکت شو اهل عقول : عاقلانای حافظ : با درد عشق بـسـاز و سـاکت باش وچیزی نگو( اسرار عشق را پیش عاقلان فاش مکن ). حافظ معتقداست که تنهاراه رستگاری درعشق ورزیدن است وبس.چنانچه کسی با عقل گرایی ومصلحت بینی بخواهد به منبع حق متصل گردد زهی خیال باطل است.رندعالم سوزرا بامصلحت بینی چه کار؟کارملک است آنکه تدبیر وتأامل بایدش پس تدبیر وتأمل ومصلحت بینی فقط در این دنیا وبه کارملک می خورد آنکه سرسودای وصال یار دارد با تدبیر ومصلحت گرایی ممکن نیست وتنها ازطریق عشق ورزیدن ورها ساختن کار ملک ومادیات است که آدمی به فراسوی آگاهی وکمال می رسد.
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۳/۰۲ - ۱۰:۴۷:۳۶
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ ..
user_image
اروند
۱۳۹۶/۰۷/۰۱ - ۱۹:۴۶:۰۷
حضرت حافظ این شعر را در دوران جوانی و در فاصله ی 16 الی 26 سالگی سروده است که به هیچ وجه در فصاحت و عمق و لطافت قابل قیاس با آثار بعد از سال 745 نیست
user_image
سیمین ظریفیان
۱۳۹۸/۰۸/۰۸ - ۱۵:۳۳:۵۲
به نظرم ابتدای بیت دوم، اشتباه خوانده شده. "فراغ" با کسره ف صحیح است. یعنی فراغت (آرامش) را از من گرفته
user_image
سید مهدی
۱۳۹۸/۰۹/۲۶ - ۲۲:۵۵:۴۲
خانم ظریفیان سلامخوانشِ «فراغ» در بیت دوم درست است. واژۀ «فراق» را به کسرِ فاء باید خواند که به معنای دوری و جدایی است.
user_image
در سکوت
۱۴۰۱/۰۳/۱۹ - ۰۵:۳۴:۳۴
این غزل را "در سکوت" بشنوید
user_image
پورداد وفائی
۱۴۰۲/۱۱/۲۱ - ۱۳:۴۲:۲۲
به نام خدا - بیت ششم را با نوعی کنایه هم می‌شود خواند: یعنی غم تو جایی خرابتر از دل من پیدا نکرد که در آن لانه کند؟!
user_image
برگ بی برگی
۱۴۰۲/۱۲/۱۳ - ۲۰:۴۹:۰۹
اگر به کویِ تو باشد مرا مجالِ وصول رسد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول مجال یعنی فرصت و امکان، وصول یعنی رسیدن، و رسیدن به کویِ معشوق مقدمه ای ست برای وصال که حافظ می فرماید اگر برایِ عاشق امکان پذیر باشد، رسیدنِ به وصالِ معشوق نیکبختی و دولتی خواهد بود که به اصول است یعنی کارِ معنویِ راهروی چون حافظ برای رسیدن به معشوق در راه و مسیرِ اصولیِ خود یعنی راهِ عاشقی پیش خواهد رفت. قرار برده ز من آن دو نرگسِ رعنا فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مکحول نرگس استعاره از چشمِ زیبایِ معشوق است و رعنا نیز به معنیِ زیبا و همچنین بلند قامت آمده است،‌بنظر می رسد بکار بردنِ صفتِ بلند بالایی برای چشمِ معشوق کنایه از بینش و جهان بینیِ رفیع و متعالیِ او باشد که جهان را یکسره زیبا می‌بیند و چنین نگرشی به هستی از صفاتِ خداوند است، در مصراع دوم فَراغ یعنی آرامش و آسودگیِ خیال و جادویِ مکحول کنایه از سرمه ای می باشد که افزون بر زیباییِ چشم در قدیم می پنداشتند موجبِ افزایشِ قوَتِ چشم و بینایی می گردد، و حافظ آن سرمه را دو جادویی در نظر گرفته که فَراغ و آسودگی را در دو نوبت از او گرفته است، بنظر میرسد نوبت اول در الست و هنگامی باشد که حافظ یا انسان عکسِ رُخِ یار و آن چشمِ رعنا را در پیاله دیده است و دیگر بار هنگامی که در این جهانِ مادی آن رُخ و عهدِ الست را به یاد آورده و با این دو چشمِ جادو قرار و فَراغِ خود را از دست داده است چنانچه در غزلی دیگر می‌فرماید؛" آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت..." چو بر درِ تو منِ بی نوایِ بی زر و زور به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دخول کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جویم؟ که گشته ام ز غم و جورِ روزگار ملول پس حافظ ادامه می دهد انسانی که به فقر و بی نواییِ خود واقف باشد عاشق می شود و در سرِ کویِ معشوق منزل می گزیند در حالیکه نیک می داند نه زَر و دارایی هایِ مادیِ اینجهانی و نه قدرت و مقامِ دنیویِ او برای نیلِ به منظورِ او که دیدارِ دیگرباره معشوق است کارآیی نداشته و جواب نمی دهند و همچنین او که می داند نه باب و دری برای ورود به ساحتِ کبریاییِ او وجود دارد و نه امکانِ خروج از کویِ حضرتش، چرا که هیچ جایی نیست که در حیطه‌ی اقتدار و پادشاهیِ او نباشد، و در بیتِ بعد که اصطلاحن آنرا موقوف المعانی می گویند می فرماید پس به این ترتیب حافظ یا عاشقی که از جور و جفا و غمِ روزگار یا فلک ملول و دلگیر شده است به کجا رَوَد و چاره کار را از که جویا شود، یعنی که پناهی جز او وجو ندارد. جور و جفایِ روزگار وقتی گریبانِ انسان را می گیرد که از منظرِ نرگسِ جادو و رعنایِ خداکند جهان را ننگرد، در این حال است که روزگار رویِ خوشش را از انسانی که جهان را با چشمِ جهان بین و نه جان بین نگاه می کند دریغ می دارد تا به این وسیله یادآوری کند که باید از طریقِ نرگسِ رعنا و زیبایِ او جهان را ببیند. منِ شکسته ی بدحال زندگی یابم در آن زمان که به تیغِ غمت شوم مقتول پس حافظ ادامه می دهد انسانی که از جور و جفایِ روزگار ملول گشته است و به هر دری می زند بجز درد و محنت نصیبی نمی بَرَد و شکست خورده و بد حال می شود  آنگاه به زندگیِ حقیقی دست می یابد که علتِ اینهمه ناکامی هایِ خود را در تغییرِ نگرش به جهان و دیدن بر حسبِ نرگسِ رعنایِ زندگی یا خداوند بیابد و این تغییرِ نگاه حاصل نمی گردد مگر اینکه به تیغِ غمِ عشقِ حضرتش مقتول و کشته شود، تا دلش به عشق زنده و دیده‌ی جان بین یابد، یعنی فقط با کشته شدن به خویشتنِ تنیده شده بر حسبِ ذهن است که انسان می تواند نگاهی عاشقانه به زندگی و جهان داشته باشد و هم و غمش عشق باشد که در اینصورت حالِ بیرونی او نیز خوب و زندگی خواهد یافت. خراب تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت؟ که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول معشوقِ ازل دلِ عاشق را که پیش از این خرابِ غمهایِ ناشی از جفایِ روزگار بوده و به آنها خو کرده است مناسب ترین مکان برایِ نزولِ اجلاسِ غمِ اصلی و ارزشمندِ عشق می داند، پس‌ تردید نکرده و دلِ تنگِ عاشق را قرارگاهِ این غمِ جدید قرار می دهد که برطرف کنندهٔ سایرِ غمها ست. دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد بُوَد ز زنگِ حوادث هرآینه مصقول  جواهرِ مهر همان نقطهٔ جوهرِ عشق است که جانِ اصلیِ انسان و برگرفته از ذاتِ خداوند می باشد و بواسطهِ همین جوهرِ یگانه است که دلِ انسان قابلیتِ صیقلی شدن را دارا می باشد، پس حافظ ضمنِ اشاره به این مطلبِ مهم می فرماید حوادثی در طولِ زندگیِ هر انسانی رقم می خورند که القایِ جور و جفایِ روزگار را می کنند و بدلیلِ این حوادث است که غم و محنت و درد وجودِ انسان را فرا می گیرند، غم و دردی که موجبِ زنگ و زنگار بر دل و مرکزِ انسان می شوند اما خبرِ خوب اینکه انسان بواسطۀ همان جوهرِ مهر و عشق که خمیرمایه وجودیش را تشکیل داده است می تواند هر آینه و هر لحظه که اراده کند با باز کردنِ فضایِ درونی و شرحِ صدر این زنگ را از دل بزداید و مهر را جایگزینِ غم و دردهایی چون حسادت و دشمنی و کینه توزی کند. البته که واژهٔ آینه چگونگیِ ساختِ آینه در قدیم را نیز به ذهن متبادر می کند که با صیقلی کردنِ آهن و فلزات ساخته می شد. چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرتِ تو که طاعتِ منِ بی‌دل نمی شود مقبول در این بیت حافظ مقصودِ خود از جان و دلِ متنِ غزل را بوضوح بیان می کند که حضرتِ دوست است و او را مخاطب قرار داده، می خواهد بداند چه عواملی موجبِ قبول نشدنِ طاعتِ بی دل و عاشقی چون حافظ می گردد، طاعت در اینجا یعنی همان صیقلی کردنِ دل از زنگِ حوادث و اتفاقاتی ست که موجبِ ناکامی، غم و رنجشِ انسان می شود و بنظر می رسد منظور این است که تا دلِ عاشق از کینه توزی ها و خشم و حسادت و سایر دردها که جُرم تلقی می گردند زدوده نشود طاعت و عبادتهایِ تقلیدی و ذهنی تاثیری در زنده شدنِ دلِ سالکِ عاشق به عشق یا خداوند ندارد. به دردِ عشق بساز و خموش کن حافظ رموزِ عشق مکُن فاش پیشِ اهلِ عقول درد و غمِ عشق مونس و همنشینِ عاشق است و گفتار به هر صورتی که باشد این خلوت و غمِ خوشِ عاشق را بر هم می زند، پس حافظ می‌فرماید شایسته است رهپویانِ راهِ عاشقی نیز خاموشی گزیده، با دردِ عشق بسازند و از بیانِ رموزِ عشق در قالبِ کلام نزدِ اهلِ عقول از هر نوعش که باشند پرهیز کنند چرا که اهلِ عقول که فلاسفه  نیز از آن جمله هستند با این رموز بیگانه هستند، آنان تنها با استدلال‌های عقلی آشنایی دارند و البته که کارِ عاشقی کارِ عقل و استدلال نیست. حریمِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد