
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۰۷
۱
هر نکتهای که گفتم در وصفِ آن شَمایل
هر کو شنید گفتا لِلّهِ دَرُّ قائل
۲
تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل
۳
حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید
از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل
۴
گفتم که کِی ببخشی بر جانِ ناتوانم؟
گفت آن زمان که نَبْوَد جان در میانه حائل
۵
دل دادهام به یاری، شوخی کشی نگاری
مَرضیّةُ السَجایا مَحمودَةُ الخَصائل
۶
در عینِ گوشهگیری بودم چو چشمِ مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابرویِ تو مایل
۷
از آبِ دیده صد رَه طوفانِ نوح دیدم
وز لوحِ سینه نقشت هرگز نگشت زایل
۸
ای دوست دستِ حافظ تَعویذِ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حَمایل
تصاویر و صوت














نظرات
فربود شکوهی
حبیب ناظری
سلحشور
سرمد تهرانی
میاحیان
بابک
شمس شیرازی
گمنام
مهناز ، س
گمنام-۱
گمنام-۱
رضا
پاسخی دندان شکن به آنهاییست که عشق ورندی را لااُبالیگری وبی قیدوبندی می پندارند وبراین باورغلط هستند که حافظ وکسانی که طریق عشق ورندی پیشه کرده اند ازروی تن پروری ولذّت جویی بوده است. معلوم می شود که رفتارهای رندانه، برخلافِ باورهای زاهدانه چندان هم ساده وباری به هرجهت نیستند وپشتوانه ی آنها مسئولیّتِ انسان دوستانه ی بسیارقوی درعرصه ی آزاداندیشیست. پایبندبودن به انسانیّت بدون طمع داشتن به بهشت وبدون ترس ازجهنّم کاری سخت است که ازعهده ی هرخَس وخاشاکی برنمی آید.چه آسان می نموداوّل غم دریا به بوی سودغلط کردم که این دریا به صد طوفان نمی ارزد!حلاّج بـر سـرِ دار ایــن نکـته خوش سـُـرایـد از شافعی نـپــرسـنـد امثالِ این مـسایل حلّاج ازعرفای معروف ومشهوریست که به جُرم "اَناالحق گفتن" به دست متشرّعینِ متعصّب به کُفرورزی محکوم و به دارآویخته شد. درادبیّاتِ عرفانی نباید بعضی ازاسرار رابازگو کرد حلّاج نیز قربانیِ فاش ساختن اسرارحق شد. حلّاج معتقدبود همه جزئی ازخداهستند اوبرهمین باورخودرا بخشی ازخدا می دانست ! علمای متعصّب برنتابیدند وبه دارش آویختند.حافظ درچندجا ازاوبه نیکی یادکرده است."این نکته": همان فضایلِ عشق ورندیست که درکسبِ آنها جان حافظ سوخته است. "شافعی" یکی از فرقه های اهل سنّت است. "شافعی" به پـیـروان "محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع هاشمی قرشی مطلّبی" گفته میشود که یکی از امامان چهارگانهی تسنـّن میباشد ، کـُنیهاش ابـو عبدالله است.درزمان حافظ ظاهراً اغلبِ مردم ِ شیراز پیرومذهب شافعی بودند.! البته مردم بی تقصیرند،چراکه ازگذشته های دور، دین ومذهبِ مردم راهمواره دولتهاوحکومتها مشخصّ کرده اند! هرفرقه ای که دارای قدرتِ حاکمیّت بوده تفکّروباورهای همان فرقه،صرفنظرازاینکه درست بوده یا نه،دین ومذهبِ رسمی مردم شده است! جالبه که درهردوره نیزمردم چنین می پنداشته وچنین می پندارند که مذهبِ جدید شان برحق ترین مذهب ودقیقاً همان مذهبِ موردِ تائیدخداونداست ومذهبی که قبل ازاین داشته اندبه همراه ِبقیّه ی مذاهب وادیان، عین ِکُفرورزی بوده وناحق وباطل هستند.! امّا ظاهراً حافظ خودرا ازاین بازیِ سادلوحانه کنارکشیده وبراین باوربوده که:جنگِ هفتاددوملّت همه راعذربنهچون ندیدند حقیقت ره افسانه زدندبنابراین اوبرای خود یک مَسلکِ خودساخته که همان رندی وعاشقیست بنانهاد تاآزادانه بی آنکه آلتِ دستِ دیگران قرارگرفته باشدطبق ِفهم ودانش واحساساتِ خود باخالق ِ خویش ارتباط برقرارنماید. حافظ باروشن فکری وآگاهی فرراترازعلوم ودانش زمانه که داشته، دراین بیت نیز تفکّراتِ شافعی رابه نوعی تحقیرکرده ومی فرماید:این مسایل(عشق ورندی) خارج ازدرک وفهم ِ متشرّعین ِشافعی هستند، ازشافعی ها ازچندوچون ِ این مسایلِ پیچیده پرسیده نمی شودآنها معذورهستندچون نمی تواندمسایل پیچیده را درک کنند.حلّاج خوب می داند که من چه می گویم. اوخوب می داند که چرامن می گویم درکسبِ این فضایل(عشق ورندی) جانم بسوخت هم اونیک می داند که جانش برسرِدارسوخت.گفت آن یارکزوگشت سرداربلندجُرمش این بود که اسرارهویدا می کرد. گـفـتـم : کـه کــی بـبـخـشـی بـر جـان نـاتوانم ؟ گـفـت : آن زمـان که نـَـبـْـوَد جـان در مـیــانـه حـایــل حایل: مانع وحجاببه معشوق گفتم حال که جانم درکسبِ فضایل رندی وعشق سوخته وناتوان شده، پس کی قصدداری مراموردِ لطف وعنایت قرارداده وجانم رابهبودبخشی وتوانمندسازی؟گفت زمانی این کارراخواهم کرد که کاملاً جانت سوخته وازبین رفته باشد! جانِ تو درمیان ما مانع وحایل بزرگیست وبایدازمیان برداشته شود تاراه برای دریافتِ عنایت ومحبّت بازشود.این سخن حافظ همان صحبت "حلاّج" است که گفتهاست : خدایا به راستی که این "من" میان من و تـو ایجاد مزاحمت میکند و مانع میان من و تو است. پس تـو را به کرم و بزرگواریت سوگند میدهم که منیّتِ مرا از میانمان برداری. یا آنجا که میگوید : وقتی "منصور"(حلّاج) هست "خـدا" نیست ، وقتی "خـدا" هست پس "منصور" نیست. حافظ این نکته را بارهاباعباراتِ مختلف بیان کردهاست.میان عاشق ومعشوق هیچ حایل نیستتوخودحجابِ خودی حافظ ازمیان برخیزدل دادهام بـه یـاری، شـوخـی ، کـشـی ، نـگــاری مــرضـیـّـةُ الــسّـجــایــا ، مـحـمــودةُ الـخـصـــائــــــل "کـَش" به معنای خوش ، زیـبـاست.مرضیّة :نیک و پسندیـده شده السّجایا : جمع ِ سجیـّة به معنیِ خـُلق و خویمحمودة : ستوده شده الخصائل : خصلت ها و صفاتمعنی بیت:دل به معشوقه ای زیباروی وخوش سیما وشوخ وطنّازباخته ام معشوقه ای که صفاتش پسندیده،حرکات ورفتارش دلکش وخصلت ها وخُلق وخویش فرح فزاست.خمی که ابروی شوخ تودرکمان انداختبه قصدجان من زار وناتوان انداختدرعیـن گـوشــهگـیـری بـودم چـوچـشـم مـسـتـت وَکـنـون شـدم به مـسـتـان ، چـون ابـروی تـو مایـل دراین بیت حافظ تصویرروشنی ازمستی چشمان وگوشه گیری(به سمتِ طرفین نگاه کردن) وهمچنین خم شدنِ دوسرِ ابروان به سمتِ چشمان یارازروی تمایل واشتیاق، خَلق کرده واوضاع احوالِ شخصی خودرا باهنرمندیِ باجزئیّاتِ این تصویردرهم آمیخته و بیان کرده است.مستان: ابهام دارد 1- کسانی که مست هستند 2- چشمان یارکه مستِ شرابِ نازهستند.مایـل نیز ایهام دارد : 1- راغب و مشتاق 2- کج ، خمیده معنی بیت: مثلِ چشمانِ تو که ازمستی وازروی نازوکرشمه به طرفین نگاه می کنند من هم گوشه گیرشده بودم(مانند مردمکِ چشم تو درکاسه ی چشم به تنهایی می زیستم ومنزوی شده بودم. اکنون همانندِ مردمانِ مست(رندان) کمرم خمیده شده مثلِ ابروی توکه ازروی اشتیاق به سمتِ چشمان مست توخمیده است.درگوشه ی امیدچونظّارگان ماهچشم طلب برآن خم ابرونهاده ایماز آب دیــــده صــد ره ، طــوفـــــان نــوح دیــدم و ز لـــــــوح سیـنـه نـقـشـت هـرگـــز نـگـشـت زایـل صدرَه: صدبارلوح سینه: سینه به لوح تشبیه شده است.لوح به تخته چیزی صاف گویند که برروی آن امکان نوشتن باشد.زایل: نابودی ، پاک شوندهآنقدرگریه کرده ام واشک ریخته ام که گویی صدهابارطوفان نوح رادیده ام! امّاشگفتا که تصویررخ تورانتوانست ازلوح سینه ام پاک کند.سرشک من که زطوفان نوح دست بَرَدزلوح سینه نیارست نقش مهر توشُست ای دوست دستِ حـافــظ تـعـویـذِ چشم زخمست یـا رب بــبــیــنــم آن را ، در گـردنـت حـمـایـل تعویذ : در اصطلاح به دعایی گفته میشود که برای مصون ماندن از بدنظر وچشم زخم و دفع بلا برروی چیزی نوشته وبر بازو می بندند یا در گردن میآویزند.حمایل : آنچه بر شانه و پهلو آویزنـد.حافظ بارندی به معشوق می گوید دستِ من تعویذچشم زخم است تاحداقل به این بهانه معشوق اجازه دهد دستانش رابه گردن اوآویزد.معنی بیت : ای یـار دست حافظ هنانندِ دعایی اثربخش برای دفع ِچشم زخم وبلایا هست. ای کاش خدا سببی سازد که دستم بر گردنت آویخته شود تاتوازبلایا وبدنظرمصون بمانی و آسیبی به تـو نـرسـد .حافظ تواین سخن زکه آموختی که بختتعویذ کردشعرتوراوبه زَر گرفت
امین
هادی
برگ بی برگی
پاسخ داد در شگفتم که چگونه خواهی جان به جان آفرین تسلیم کرد در حالیکه تا این حد به نظم دکان خود دلبسته ای ؟ عطار از درویش سوال کرد تو خود چگونه خواهی مرد؟ درویش دستار از سر باز نموده ور مقابل دکان عطار خوابیده و دستار بر روی خود کشیده و گفت اینچنین خواهم مرد . پس از اندکی عطار دریافت که درویش بواقع از دنیا رفته است پس حال او دگرگون شده مغاره و زندگی مادی خود را رها کرده و تا پایان عمر در راه معنویت کوشید . ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم استیا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
سیامک
بیگانه
رند تشنه لب
فاطمه یاوری