
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۱
۱
آن شبِ قدری که گویند اهلِ خلوت امشب است
یا رب این تأثیرِ دولت در کدامین کوکب است؟
۲
تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکرِ یارب یارب است
۳
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردنِ جان زیرِ طوقِ غَبغَب است
۴
شهسوارِ من که مه آیینه دارِ روی اوست
تاجِ خورشیدِ بلندش خاکِ نعلِ مَرکَب است
۵
عکسِ خِوی بر عارضَش بین کآفتابِ گرم رو
در هوایِ آن عَرَق تا هست هر روزش تب است
۶
من نخواهم کرد تَرکِ لعلِ یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینَم مذهب است
۷
اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
۸
آن که ناوَک بر دلِ من زیرِ چشمی میزند
قوتِ جانِ حافظش در خندهٔ زیر لب است
۹
آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت میچکد
زاغِ کِلکِ من به نام ایزد چه عالی مشرب است
تصاویر و صوت














نظرات
komeil
پاسخ: اگر جملهتا سؤالیست باید عرض شو که بله، مطابق متن چاپی تصحیح قزوینی-غنی است.
شادان کیوان
امین کیخا
امین کیخا
ناشناس
حمید
صبا
دوستدار
صنم
روفیا
ایرج
ابوطالب رحیمی
علیرضادانیالی
علیرضادانیالی
میر ذبیح الله تاتار
حافظ پژوه
مهتاب اینانلو
آتشکده
nabavar
رضا
پاسخ به غزلِ "عماد فقیه" سروده شده، بی هیچ پرده ای وبدون رعایت حُجب وحیا،وصفِ شب زفاف و سُفتن دُر و سرفراز بیرون آمدن از آن کار! (چنانکه افتد و همگان دانند که چیست) رابه زیبایی وبلاغت بیان کرده ودرآنجا نیز آن شبِ به یادماندنی راشب قدر نامیده است! درآن غزل است که به طنز می فرماید:شبِ قدری چنین عزیزوشریفباتو تا روز خُفتنم هوس است! درحالی که مومنین درشبِ قدر زنده داری کرده ونمی خوابند، حافظ عزیز ما قصد دارد بامعشوقه ی نوجوان ودُردانه ی خویش، تادل ِ روز دریک بستربخوابد! ودربیتهای بعدیست که آرزومی کند سربلند وسرافرازبیرون آید!چنانکه می بینیم شبهایی که به مُراد وکام ِ حافظ سپری شده، شبِ قدر نامیده می شود واواصلاً خوفی ازاین ندارد که مبادا با این حرفِ من، زاهدانِ متعصّب بشورند وچنین وچنان کنند که چراسمبل مقدّس و باورهای آنان را دستمایه ی مضمونی طنزآلود نموده است!وقتی حافظ بااین لَحن خطاب به زاهدان می گوید آن شب قدری را که شما به دنبالش می گردید امشب است، روشن است که این کلام ازروی طعنه واستهزاء زاهدانست. یعنی برای من خیلی خوش می گذرد، شب باعظمت وعزیزیست! شماهم اگرمی خواهید اطمینان پیداکنید که کدام شب دقیقاً شب قدراست طریق عشق راانتخاب کنید واین شب را دریابید ودُریابید.معنی بیت:ای زاهدانِ خلوت نشین که درجستجوی شبِ قدرهستید ونمی دانید دقیقاً کدامین شب است. من پیداکرده ام همین امشب است! درمصرع دوّم: خداوندا، این نیک بختی که امشب نصیبِ ما شده است از تاثیرنیک ِکدام ستاره بوده است. (چون گفتیم که درآن روزگاران هر اتّفاق خوب وبد راحاصل تاثیریک ستاره می دانستند) حافظ می خواهداین ستاره ی سَعد راشناسایی کند وبداند که این خوشی رامدیون کدام ستاره هست!ازمعنای مصرع دوّم کاملاً روشن است که منظورحافظ ازشب قدر، همان اتّفاق خوشیست که تنها برای شخص او رقم خورده است،نه آن شبِ قدری که قرآن نازل شده است. زیرا نزول قرآن که ازتاثیر ستاره وسیّاره نمی تواند بوده باشد! وقتی کسی خوشی وکامیابیِ فردی ِ خودرا شبِ قدر می نامد ودرشبی که زاهدان به شب زنده داری مشغولند هوسِ سُفتن ِ(سوراخ کردن)دُردانه وتاروز خوابیدن درآغوش یار دارد، درحقیقت اوبااینکارخویش آنها (زاهدان) را به باد ِطنز وطعنه سپرده است.درجایی دیگر بلعکس درخودِ شب قدر اقدام به شرابخواری کرده وپیشاپیش اززاهدان می خواهد که به اوحق بدهند وعذرش راپذیراباشند! چرا؟ چون یار ومعشوقه اش اتّفاقی سرمست آمده بوده واز طرفی جام شرابی دردَم دست برروی طاقچه چشمک می زده و اونتوانسته مقاومت کند وبااینکه شب قدربوده به عیش وعشرت پرداخته است!.درشبِ قدراَرصبوحی کرده ام عیبم مکنسرخوش آمدیار وجامی برکنارطاق بود.غرض ازتشریح این مسایل این است که: کسانی که بنابه هر دلیلی دوست دارند ازهمه ی اشعارحافظ معناهای عارفانه برداشت نمایند، بدانند که خواسته وناخواسته هم درحقّ ِعرفان ومذهب جفا روا می دارند، هم لطفِ اشعارحافظ راپایمال می کنند. چراکه حافظ اساساً رند وآزادفکربوده وآنقدرکه به مهرورزی وعشق می اندیشیده به چیزدیگرنمی پرداخته است. برای اوهیچ چیزجزعشق تقدّس نداشته! می بینیم که درتمام غزلیّاتش عصیانگری می کند،برهمه چیزمی تازد به صراحت همه چیزراتخریب می کند تا عالمی دیگر بسازد وآدمی ازنو! اوعشقبازی رابه عنوان دین وعیش وعشرت رابه عنوان مذهبِ خودمعرّفی می کند. وبه بیان وزبانی( به جدیّت وطنزوطعنه) فریاد می زند که زاهدان معذورم دارید، دست ازسرم بدارید، دریغا که عدّه ای همچنان اصرارمی ورزند که نه خیر حافظ مزاح می فرمایند! آنجا که می فرماید:" باتو تاروز خفتنم هوس است"منظور ِ عارفانه دارد! ومنظورش این است که چون شب زنده داری کرده وبه عبادت گذرانده ! می خواهد تادلِ روزبخوابد !!! بنامیزد! گرمسلمانی ازاین است که حافظ داردآه اگراز پس امروز بود فردایی تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رسدهردلی ازحلقهای در ذکر یارب یارب استتا: برای آنکهناسزایان: نامَحرمان ونالایق هاا"حلقه" دراینجا به سببِ همخوانی باگیسو آورده شده است. منظورازحلقه، محفل ومجلس وگِردِ هم نشستن است.ذکریارب: زاهدان درشبهای قدر گِردِ هم نشسته وبرای پاک شدن ازگناهان، ذکر یارب یارب می گویند. حافظِ نکته بین ونکته سنج، چون درمَطلع غزل،سخن خودرا دربسترفضای روحانیِ شبِ قدرپرورانده است، دراینجانیز باهمان حال وهوا حرفِ خودرا به پیش می بَرد وقدرتِ دانش، بیان ومضمون سازی خودرا به نمایش می گذارد. خطاب به معشوق یا ممدوح موردِ نظر(شاه شجاع)است. معشوق یاممدوحی که زمینیست نه آسمانی. چراکه اگرمنظورشاعر،معشوق اَزلی بود، لزومی نداشت که بندگانِ مُخلص یاعاشقان او دست به دعا برداشته وآرزومندِ این باشند که فرومایگان به معشوق(خدا) نزدیک نشوند!! بلکه بلعکس دعا می کردند که نااهلان نیزبه راه راست هدایت شده وبه خداوند نزدیک گردند.! به همین دلیلِ روشن، دراینجا ممدوح وکسی که موردِ نظرحافظ است زمینیست.معنی بیت: برای آنکه دستِ ناشایست ها ونامحرمان(سخن چینان وکینه توزان) به گیسوان تونرسند(به بارگاه دولتسرای تونفوذنکنند وتوطئه طرح ریزی نکنند) عاشقانت (طرفداران و هواخواهانت) درهرمجلس ومحفلی دست به دعا برداشته اند وازخدا محافظتِ توراطلب می کنند. آنها ازاینکه ناجنس ونامحرم درکنارتوباشند نگران ومضطربند.ساغرما که حریفان دگر می نوشندماتحمّل نکنیم اَرتو روا می داریکُشته ی چاهِ زنخدانِ تواَم کز هر طرفصد هزارش گردنِ جان زیر طوقِ غَبغب استکُشته: شیدا ، واله و وابسته،مشتاقزنخدان: گِردی چانهچاه زنخدان: گودیِ چانه. این گودی درنظرگاهِ شاعران به چاه تعبیرشده است. چراکه عاشقان زیادی مجذوب جاذبه ی زنخدان محبوب شده وبه چاه می افتند(گرفتار می شوند) مبین به سیبِ زنخدان که چاه درراهستکجاهمی روی ای دل بدین شتاب کجا؟"طوق" به تنهایی یعنی گردن بند وزیورآلاتی که هم مردان وهم زنان به گردن می آویزند. امّا دراینجا منظورشاعر گردنبند نیست بلکه طوقِ ِ غبغب( گوشت زیرچانه) است. یعنی چنین بنظرمی رسد که ممدوح ومخاطب حافظ، شخصی متموّل، گردن کُلفت وباهیبت ودارای غبغبِ زیادی بوده که حافظ خطوطِ آن را مثل گردنبند دیده است.طوقِ کسی بر گردن داشتن کنایه از فرمانبرداریست . معنی بیت: مشتاق وشیدای جاذبه ی فرورفتگیِ زنخدان توهستم که ازهرسو،گردن ِهزاران هزارعاشق درزیر طوق ِ غبغبِ توبه بندکشیده شده وگرفتارند.( البته گرفتاری واسارت دراینجا به میل واشتیاق است نه به زور واجبار)ببین که چاهِ زنخدان تو چه می گوید:هزاریوسفِ مصری فتاده درچَهِ ماستشَهسوار من که مَه آیینه دار رویِ اوستتاج خورشیدِبلندش خاکِ نعلِ مَرکب استشهسوار: سوارکارشجاع ازواژه ی "شهسوار" چنین برذهن آدمی متبادرمی گردد که مخاطبِ حافظ، پادشاه بوده باشد.چراکه این واژه روح حماسی دارد.مَه آئینه دار روی اوست: ماه که خود مظهرزیبائیست همچون خدمتکاری، آینه دار روی توست وعکس رخسارتورا منعکس می کند. ضمن آنکه "آینه داری" درقدیم شغل دون پایه ای بوده وآرایشگران وسلمانی ها نیز آینه داربودند. امروزه نیز آرایشگران درآخرکار، آینه ای دردست گرفته وپشتِ سر مشتریان رابه آنها نشان می دهند تاهنر خودرا به آنها بنمایانند. بنابراین ماه علاوه برآنکه عکس روی یار را می تابانند درخدمت اوهستند وخدمتگری می کنند. تاج خورشیدش خاک نعل مَرکب است: تاج خورشید خاکِ نعل اسبِ اوست.اوازروی غرور وکِبر، برفرازآسمانها اسب رانی می کند نه زمین.معنی بیت: محبوب من سوارکاری یکّه تاز وبی ماننداست. اوآنقدر والامقام وبلندپروازاست که تاج ِ خورشیدِ بلندآشیان، درزیرپاهای اسبِ اوست.(چنانکه بهشت زیرپای مادرانست) اودرآسمانها می تازد وماه دربرابر رخسار اوخدمتگری می کند وآینه داراست. (چنانکه آئینه دار برروی عروس وپادشاه آئینه گرفته ورخسار اورا بازمی تاندند)جلوه گاهِ رخ اودیده ی من تنهانیستماه وخورشید همین آینه می گردانند.عکس خوی برعارضش بین کآفتاب گرم رودر هوای آن عَرق تا هست هر روزش تَب استخوی: دانه ی عرق،(خَی)خوانده می شودعارضش: رخسارشآفتابِ گرم رو: آفتابی که رخسارش گرم وداغ است. بعضی گرم رَوَنده می خوانند یعنی خورشیدِ تُند رو که بی وقفه دررفتن است، شاید حافظ هردومعنی رادرنظر داشته که این واژه رابرگزیده است.معنی بیت: جلوه ودرخشندگی ِ دانه های عرق برروی یارراتماشاکن که چقدر وَسوَسه انگیزاست وبه زیبائیِ روی یارفزونی بخشیده است! (چنانکه قطره های شبنم برروی گل زیبایی می بخشد) خورشید نیزاین جلوه رادید وبه تب وتاب افتاد تاهمچون او بوده باشد. به این امید هرروزمُلتهب می شود تا شایدعرق کند وزیباتربه نظربرسد.ازتابِ آتش ِ می، برگِردِعارضش خویچون قطره های شبنم برروی گل چکیدهمن نخواهم کرد ترکِ لَعلِ یار و جام میزاهدان معذور داریدم که اینم مذهب استلَعل یار: کنایه ازلبِ لعلگونمعنی بیت: ای زاهدان من طریقِ رستگاری راپیداکرده ام عشقبازی رسم وراه من است. خیالتان راحت باشد من هرگز لعل لب یار وجام باده را ترک نخواهم گفت. من ازعشقبازی بامعشوقین زمینی به عشق حقیقی می رسم وبا باده نوشی، دل خودرا ازحسد وکینه ونفاق ودو رویی پاک می کنم. برمن خُرده مگیرید که این دین ومذهب من است.حافظ باهرواژه وهرترکیب وعبارتی که بنظرش می رسیده، دراغلبِ غزلیّاتِ خویش به دین ومذهب وکیش خود اقرار واذعان نموده، لیکن عجیب است که عدّه ای نمی توانند ویا نمی خواهند برخود بقبولانند که حافظ، به هیچ دین ومذهبی تعلّق نداشته وندارد. هرکس باهرنگرش ومَسلکی که داردسعی می کند اورابه خوداختصاص دهد. البته آنها حق دارند! روشن است که اگر هرفرقه ومسلکی توانسته باشد حافظ را به مسلک ومذهبِ خود منتسب نماید، به یک گنجینه ی ارزشمند و پشتوانه ی عظیمی دست پیدا خواهدکرد وجایگاهِ خودرا درمیدان رقابتِ عقیده ها وباورها محکم ترخواهدنمود. امّاهیهات که تلاش آنهاچون گره برباد زدن وآب درهاون کوبیدن بیهوده وبی سرانجام است وهرگزتوفیقی بدست نخواهندآورد. ازاین رو که حافظ بی قرارترازآن است که درچارچوبِ مشخصّی بگنجد وآرام گیرد. اندیشه های اوفراقومی ، فرامذهبی وجهان شمول است. دین ومذهبِ حافظ "عشق" ومِهرورزی برمدار ِانسانیّت، آئین اوست وجزاین نیست. روزگاریست که سودای بُتان دین من استغم اینکار نشاطِ دل ِ غمگین من است.اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زینبا سلیمان چون برانم من که مورم مَرکب استدربعضی نسخه ها به جای ساعت "موکب" آمده است. موکب: کاروان،گروه سوار،گروه سوار و پیاده که پادشاه یا بزرگان رادرسفرهمراهی می کردند.مرکب:هرآنچه که برآن سوارشوند.برپشت صبا بندند زین: درنگاهِ حافظ بادصبا همانندِ مرکبی واسبی به نظرآمده که خدمتکاران سلیمان مشغول زین کردن اوهستند.معروف است که سلیمان برقدرتِ باد مسلّط بوده وهرجا که می رفته سواربربادشده وبه یک پلک زدنی ازاین سوی دنیا به آن سوی دنیامی رفته است. حافظ ازاین نکته مضمونی خیال انگیز خَلق کرده است. بااین تفاوت که حافظ دراینجا نقش ِ سلیمان رابه محبوبِ خویش داده است. با سلیمان چون برانم: چگونه در سواری با موکبِ سلیمان برابری کنم.محبوب وممدوح حافظ دراین غزل که احتمالاً شاه شجاع می باشد دارای قدرت وحشمت وشوکت بسیاراست وحافظ درنقطه مقابل او.منِ ضعیف وناتوان چگونه می توانم باکسی نشست وبرخاست کنم که قدرت وشوکتِ سلیمانی دارد؟ اوبرباد سوارمی شود ومن برمور؟! البته درست است که "مور" دراینجا نمادِ کوچکی وضعف وکُند رویست. لیکن حافظ رندانه "مور" رابکاربرده، تاداستان مور وسلیمان را درذهنِ محبوب وهمچنین اذهان مخاطبین غزل تداعی کرده باشد. چراکه درداستان موربا سلیمان نکته های لطیفی(پند گرفتنِ سلیمان از مورچه ) وجود دارد ومسلّم است که بازیادآوری ِ آن نکات درذهن محبوب، سببِ تامّل وتوجّهِ بیشتر اوبه حافظ خواهدشد وچه چیزی بهترازاین برای حافظِ عاشق وای بسا رند وزیرک! معنی بیت:درآن هنگام یا درآن کاروانی که خدمتکارانِ چست وچابکِ محبوب من برپشتِ باد صبا،زین می نهند تا اوبا باد به هرکجاکه می خواهدسفرکند، من که مورچه ی ضعیفی رابعنوان مَرکب دراختیاردارم چگونه می توانم اورا همراهی کنم؟حافظ ازسرپنجه ی عشق نگارهمچومورافتادشد برپای پیلآن که ناوک بر دلِ من زیر چشمی میزندقوتِ جانِ حافظش درخنده ی زیرلب استناوک: تیرمژگان، پیکانِ غمزهقوت: غذاحافظش: گرچه منظور خود حافظ است لیکن به معنای نگهبانش نیزهست. یعنی حافظ خودرا سرباز وفدایی ِ معشوق می شمارد. معشوقی که سر وسِرّی نیز پنهانی(زیرچشمی) با نگهبانش دارد.!آن کسی که برقلب ِمن تیروپیکانِ غمزه، بصورت ِزیرچشمی می زند(دورازچشم دیگران)همان اوست که خنده های زیرلب وعشوه های پنهانی اَش غذای روح و جانِ حافظ است. حافظ دراینجاتضاد زیبایی خلق کرده است. معشوق به تیرغمزه قلب عاشق راازکارمی اندازد (می میراند) وباخنده های زیرلبی جانی دوباره می بخشد. عاشق درهرلحظه می میرد وزنده می گردد. ولی جالب است که درهمه جا، این لبِ لَعل یار است که به عاشق جانی دوباره می بخشد نه اعضای دیگر! دهان ولبِ یار همیشه جان پرور وروح بخش است.ازروان بخشی عیسی نزنم دم هرگززانکه درروح فزایی چولبت ماهرنیستآب حیوانش ز منقار بلاغت میچکدزاغ کِلکِ من بنامیزدچه عالی مَشربست.آب حیوان: آب حیات وفیض اَزلی که خضر بدان دست یافت وجاودانه شد ولی اسکندر با آن همه زور وزر ازدست یابی به آن ناکام ماند.فیض اَزل به زور وزَر اَرآمدی به دستآب خِضِر نصیبه ی اسکندرآمدیکِلک: قلمبنامیزد: مخفّفِ به نام ایزد است، به معنای ماشااله ومرحبا گفتن به نیّتِ رفع اثراتِ بدنظر وچشم زخم.مَشرب: روش، مسلک، آبشخوردرمورد خضر واسکندر که هردو دنبال آب حیات بودند داستانهای زیادی نقل شده است. براساس این داستانها، خضربه آب حیات که درظلمت وسیاهی قرارداشت دسترسی پیدا می کند وپس ازنوشیدن وبه جاودانگی نایل شدن، جوانمردی کرده و مشکی هم برای اسکندر می آورد. ظاهراً اسکندرخسته بوده یاخواب بوده، ویاقسمتش نبوده، مشک آب را به درخت سروی آویزان می کند تا پس ازبیدارشدن بنوشد! ولیکن زاغی، مشک را بامنقارش سوراخ کرده و از آن می نوشد وباقیمانده ی آب نیزنصیبِ درخت سرو می گردد. اسکندر که بیدارمی شود مشک آب تمام شده بوده بنابراین ازنوشیدن آن محروم شده و ناکام می ماند. گویند علّتِ همیشه سبز بودن سرو وطول عمر زاغ نیز به برکتِ نوشیدن آن آب بوده است.! جلّ الخالق!حافظ دراینجا نیز با مدِّ نظرداشتن این داستان است که می فرماید: از منقارزاغ ِقلم ِمن آب زندگانی و جاودانگی می چکد. ( یعنی خود حافظ نیز دراینجا پی برده بوده که به جاودانگی رسیده است) بنامیزد مَرحبا واَحسنت که زاغ قلم من، (همانندِ زاغ داستان) چه آبشخور وچه مَسلک ِارزشمندی دارد.حافظ به مددِ نبوغی که دارد بادستمایه قراردادن این داستان،قلم خودرا به زاغی تشبیه کرده که به لطفِ خداوند بطرفِ مشک آب حیات هدایت شده وازاین مشربِ عالی فیض برده است. ازنوک این قلم که منقارزاغ بوده باشد،مایه ی جاودانگی می چکد. مُرّکب ِ سیاهی که از آن تراوش می کند،همان سیاهی وظلمت راتداعی می کند که درآن داستان آب حیات رادردل خود دارد. کلمات وعبارتی که به شیوایی وبلاغت ازدل این سیاهی ِ مُرکّب پدیدارمی گردد همان جاودانگیست. حافظ دراینجا طعنه ای نیز به خضر زده ودربرابر اوعرض اندام می کند! وشیوه ی نگارش وبلاغتِ کلام خودرا ازآب حیات گواراترمی پندارد. ازاین جهت که حافظ زنده تر ازخضراست.! ازخضر که به اصطلاح ازآب حیاتِ حقیقی نوشیده زنده تراست! حافظ با دوستارانش اُنس واُلفتی دارد، حرف می زند، به درد ِ دل عاشقان گوش فرا می دهد وراهکار ارایه می نماید. می خنداند،می گریاند وبرسیاست واجتماع وفرهنگ وادبِ هردوره ای تاثیرمی گذارد ووووووو لیکن ازخضر جزنامی خشک وخالی باقی نمانده است.! آب حیوان اگراین است که دارد لبِ دوستروشن است اینکه خضر بهره سرابی دارد
نادر..
جویا
دکتر صحافیان
دکتر صحافیان
دکتر محمدداودی
دکتر صحافیان
مصیب مهرآشیان مسکنی
دکتر محمد ادیب نیا
دکتر محمد ادیب نیا
مریم
غلامحسین مرادی قره قانی
رضا تبار
در سکوت
Pou Yan
ماه تابان
حسن محمد خانی
غبار ..