
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۱۵
۱
به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم
۲
اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم
۳
چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
که در هوایِ رُخَت چون به مِهر پیوستم
۴
بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن
به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم
۵
اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم
۶
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
۷
بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت
که مَرهمی بفرستم که خاطرش خَستم
تصاویر و صوت









نظرات
حمیدرضا
سیدعلی ساقی
امید سعدی
در سکوت
برگ بی برگی