
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۲۲
۱
خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم
۲
اگرچه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم
به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم
۳
امید در شبِ زلفت به روزِ عمر نبستم
طمع به دورِ دهانت ز کامِ دل بِبُریدم
۴
به شوق چشمهٔ نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لَعلِ بادهفروشت چه عشوهها که خریدم
۵
ز غمزه بر دلِ ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سرِ کویت چه بارها که کشیدم
۶
ز کویِ یار بیار ای نسیمِ صبح غباری
که بویِ خونِ دلِ ریش از آن تراب شنیدم
۷
گناهِ چشمِ سیاهِ تو بود و گردنِ دلخواه
که من چو آهویِ وحشی ز آدمی بِرَمیدم
۸
چو غنچه بر سرم از کویِ او گذشت نسیمی
که پرده بر دلِ خونین به بویِ او بِدَریدَم
۹
به خاکِ پایِ تو سوگند و نورِ دیدهٔ حافظ
که بی رخِ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
تصاویر و صوت














نظرات
Sina eslami
تردید
احد محمودی
موسوی
موسوی
علی
س ، م
عیسی
پاسخ ها کامل و عالی بودن. اما منم اضافه کنم قانون کپی-رایت تنها قانون جهان نیست. باید تشریح کنم که درمقابلش قانون کپی لفت هم وجود داره که پیروی عزیز لازمه که راجعبهش مطالعه کنید. اصولا مفهوم دزدی با نقض قانون کپی رایت معادل نیست؛ بلکه این دو مفهوم در جاهائی برهم منطبق هستن (لیکن یکی نیستن). در بدترین حالات میتونیم این نوع حرکت رو یک کپی برداری تلقی کنیم که باتوجه به ثبت هردوی اصل و کپی در تاریخ، شاید لازم نباشه اینقدر زننده حمله کنیم.
جاوید مدرس اول رافض
محمدامین
م.ر.الف آفریده
نادر..
بی سواد
نادر..
فرید
مینو محمودی
عباس. پردازی
رضا س
رضاساقی
مازیار کاوه
پاسخ ها می شود آن را حدس زد. خاطره ای که شفیعی کدکنی از اخوان ثالث در کتاب حالات و مقامات م امید نقل کرده است بی ربط نیست. می گوید زمانی که اخوان مشغول تصحیح دیوان ناصر بخارایی بوده یک روز به من می گفت عزیزجان این خواجه حافظ با تمام بزرگان مشهور و نامشهور، باهمه، جمع المال بوده است. از هر کس، هرچه برجسته و ممتاز دیده و پسندیده برداشته. ببین ناصر بخارایی گفته بوده است: بر سر تربت ما چون گذری همت خواهکه زیارتگه رندان جهان خواهد شدو خواجه چه زحمتی متحمل شده است و گفته است:بر سر تربت ما چون گذری همت خواهکه زیارتگه رندان جهان خواهد بودفقط یک شد را بدل به بود کرده استو در ادامه حاشیه زیبایی به آن اضافه کرده است که:مقایسه شود با این سخن الیوت:Immature poets imitate, mature poets steal
برگ بی برگی
پاسخ منفی داده و امید او را برای وصل نقش بر آب میکند . ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادیز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدمدل ریش و زخمی انسان که زخم خورده از جفای خود کاذب انسان برای بدست نیاوردن یا از دست دادن چیزهای مادی و ذهنی این جهان است و هنوز هم اجسام و چیزهای ذهنی را در مرکز و قلب خود نگهداری و مراقبت میکند بوسیله تیرهای غمزه حضرت معشوق هدف قرار میگیرند تا از بین رفته و جا برای حضور حضرتش باز و مهیا شود ، حافظ میفرماید که چه تبرهایی را از سوی حضرتش پذیرا بوده است به امید و شوق وصل و یکی شدن با حضرت معشوق و چه غمهای فراقی را در سر کوی حضرت دوست تحمل نموده است ، و همه اینها به امید وصال و یکی شدن با او بوده است اما اکنون نومید از این وصل به این واقعیت پی برده است که درآمیختن محض با حضرتش میسر نبوده و باید به همین اندازه بسنده کند . ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباریکه بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدمخون دل بواسطه درد و غم فراق یا همان عشق است . تراب یا غبار کوی حضرت معشوق یعنی جنس و اصل خدایی انسان که در آموزه های دینی از آن به خاک تعبیر شده است . حافظ میفرماید او بوی عشق را از دل زخم خورده از غم عشق حضرت معشوق بواسطه اینکه او نیز از جنس خداست شنیده است یعنی اگر انسان از جنس خدا نبود که این عشق را درک نمی کرداما اکنون که زمان وصل فرا رسیده است پی به این مطلب مهم برده که به گرد آن سرو خرامان نخواهد رسید . گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواهکه من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدمحافظ آدمه میدهد که انسان در این ماجرای عشقی گناه و قصوری نداشته است که عاشق سرو بینهایت خدا شده است .او میداند که انسان کجا و آن سرو رفیع و بلند بالا کجا . پس گناه این عشق را از چشم سیاه حضرت معشوق میداند ، یعنی چون او جهان را از منظر چشم خدا نگریسته است پس لاجرم عاشق خد یا هستی مطلق شده و مانند آهوی وحشی که از صیاد خود می گریزد ، از آدمیت خود بسوی انسانیت و جان خدایی خود رمیده است .شاید مراد از گردن دلخواه وجه جمالی حضرت معشوق باشد . چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمیکه پرده بر دل خونین به بوی او بدریدمهمانطور که با وزش نسیم صبحگاهان غنچه های گل باز میشوند ، نسیم صبا از سر کوی حضرت معشوق به سوی غنچه وجود و اصل خدایی انسان عاشق وزیده و او را شکوفا میکند . و حافظ میفرماید وزش نسیم صبا بواسطه پرده دری دل خونین آنسان است که از سوی حضرت معشوق وزیده است . انسان عاشق با شنیدن بوی حضرت معشوق است که پرده دل خونین را می درد . دل خونین نشانه غم عشق به ذات هستی یا حضرت معشوق و خداست .پرده دل خونین را می درد همچنین نشانه رها کردن دلبستگی های دنیوی ست که پیشتر ذکر آن رفت و توسط تیرهای غمزه حضرتش در دل انسان هدف قرار گرفته بودند تا جای برای حضور حضرت معشوق باز شود. یعنی انسان عاشق با دریدن پرده دل خونین خود اجازه میدهد دردها و غمهای ناشی از دلبستگی های دنیوی بصورت خون از دل او جاری شده و بیرون بریزد و آنگاه است که غنچه اصل وجود خدایی او شکوفا شده و مانند گل باز میشود . به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظکه بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدمخاک پای حضرت معشوق همان ذات و اصل خدایی انسان است و حافظ به آن قسم میخورد ، همچنین به نور چشمان خود که همان جهان بینی خدایی اوست . حافظمیفرماید همه اینها را ذکر کرده است که انسان کجا و حضرت معشوق کجا ، و وصل و دیدار روی حضرتش محال است، ولی نکته اینجاست که حافظ یا هر انسان عاشق و کاملی اگر روی حضرت معشوق را ندیده باشد پس این فروغ و پرتو نور ناشی از جهان بینی خداگونه حافظ از کجا ست ؟ یعنی که قطعاً بزرگان و انسانها کاملی مانند او به دیدار روی حضرتش نایل آمده و به حضور رسیده اند و این جزوی از اسرار انسانهای کامل است که اگر هویدا کنند مانند منصور بر دار خواهند شد .
در سکوت
فرهود