
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۴۲
۱
حجابِ چهرهٔ جان میشود غبارِ تنم
خوشا دَمی که از آن چهره پرده برفکنم
۲
چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش اَلحانیست
رَوَم به گلشنِ رضوان، که مرغِ آن چمنم
۳
عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
۴
چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس؟
که در سراچهٔ ترکیب، تختهبندِ تنم
۵
اگر ز خونِ دلم بویِ شوق میآید
عجب مدار که همدردِ نافهٔ خُتَنَم
۶
طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم
۷
بیا و هستیِ حافظ ز پیشِ او بردار
که با وجودِ تو کَس نَشنَوَد ز من که منم
تصاویر و صوت













نظرات
ناشناس
شیراز
شیراز
فاخته
امین کیخا
دکتر ترابی
تاوتک
فرزاد
وووووووووووو
بینوا
مهدی
امیر
سیدعلی ساقی
یوسف
یوسف
سارا
اصغر اعتصام\ور
اصغر اعتصام\ور
Fatima
Fatima
برگ بی برگی
پاسخ داده و سروده است" مُرادِ دل ز تماشایِ باغِ عالم چیست؟ / به دستِ مردُمِ چشم از رُخِ تو گُل چیدن" برخی نیز با استناد به حدیثی قدسی نقل کرده اند که مُراد آشکار نمودنِ گنجِ پنهانِ خداوند در جهانِ ماده است و بنظر می رسد حافظ در بیتِ نخستِ این غزل همین معنا را در نظر داشته است که می خواهد لااقل برای دَمی حجاب و پرده از چهرهٔ زیبایِ جان یا خداوند که با جانِ اصلی انسان یکی ست برفکند، پس در اینجا نیز با طرحِ دوبارهٔ این پرسش ذهنِ مخاطب را برمی انگیزد تا کارِ اصلیِ هر انسانی در این جهان را به او یادآوری کند، و در یک چهارمِ دومِ بیت می فرماید اما ببینید که او یا درواقع انسان به کجا رفته است، یعنی انسان که باید در اوانِ نوجوانی غبارِ دلبستگی ها را از چهار بُعدِ وجودِ خود می زدود تا حجاب از چهرهٔ جان بردارد از این کارِ مُهم و اصلیِ خود غافل شده است که جایِ بسی دریغ و افسوس دارد. چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس؟ که در سراچه ی ترکیب تخته بندِ تنم پس حافظ که برفکندنِ حجاب و پرده از رُخسارِ جان را مترادف با طوف در عالمِ قُدس و فضایِ بینهایتِ یکتایی می داند به علتِ عدمِ موفقیتِ انسان در برطرف کردنِ غبارِ تَن پرداخته و می فرماید این گرد و غبارِ ساده بتدریج سخت شده و تبدیل به تخته بندِ انسان می گردد، سراچه ی ترکیب نیز حکایت از زمان و مکان و شش جهت دارد که با یکدیگر ترکیب شده و این جهانِ مادی و محسوسات را پدید آورده اند، فضایِ عالمِ قُدس یا همان رضوانی که جانِ اصلیِ انسان به آنجا تعلق دارد فارغ از ترکیبِ زمینیِ ذکر شده است، پس حافظ معتقد است آن غبارِ تن بتدریج مستحکم شده و انسان را به آن چهار میخ می کند بنحوی که رستمی باید تا بتوان از آن رستن. اگر ز خونِ دلم بویِ شوق می آید عجب مدار که همدردِ نافه ی خُتَنَم "بویِ" در اینجا به معنیِ امیدواری آمده که با عطر و بویِ مُشکِ خُتن در مصراع دوم قرابت معنایی دارد، خونِ دل کنایه از دردهایی هستند که انسان بواسطۀ غبارِ تن و حفظِ دلبستگیها متحمل می شود و اکنون حافظ یا مُرغِ آن چمن که هنوز امیدواری و شوقِ پرواز به فضایِ بینهایتِ قدسی در او زنده است با خونِ دل و دردی دیگر که برای رهایی از دلبستگی و هم هویت شدگی ها و در نهایت آزادی از تخته بندِ این جهان احساس می کند می فرماید عجب مدار و جایِ شگفتی نیست، زیرا حافظ نیز همچون آهویِ خُتن دلی پر خون و درد دارد و چون از این درد و خونِ دل رهایی یابد جهان از عطرِ مُشکِ او معطر خواهد شد چنانچه در جای جایِ این جهان عطرِ مُشکِ او به مشام می رسد، همانطور که دوستان نیز شرح داده اند مُشک که معطر ترین و گرانبها ترین عطر و موردِ استفادهٔ خاصِ پادشاهان و ثروتمندان بوده است از کیسه و نافِ آهویی کمیاب در سرزمینِ خُتن بدست می آید که از قضا آن هم نتیجهی خون و دردی ست که در ناحیهٔ دل و نافِ آن نافه بوجود آمده است و حافظ به زیبایی سرانجامِ رهایی از خونِ دل و دردی که منتهی به رهایی از تخته بندِ سراچه ترکیب و در نتیجه گشودنِ پرِ پرواز و طوف در عالمِ قدسِ بی ترکیب می گردد را با عطرِ دل انگیزِ مُشکِ نافه پیوند می زند. طرازِ پیرهنِ زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم در روزگارانِ قدیم شمع ها را بوسیلهٔ ترکیبِ مومِ حاصل از تنه درختان و قیر می ساختند که دارایِ فتیله ای در میان بود و چون می سوخت و نور و گرما تولید می نمود در دامنهٔ شمع مومِ آب شده تصویرِ پیراهنی را به ذهن متبادر می نموده است چنانچه شمع هایِ پارافینیِ امروزه هم چنین هستند، زرکش یعنی رگه هایِ زر که بر دامن و لباسِ پادشاهان می دوختند و شاید ترکیبِ موم و قیرِ آب شده در دامنهٔ شمع رگه هایی مشابه با زری دوزی هایِ لباس هایِ زیبا و گرانبها را ایجاد می نموده است، اگر چنین فرضی درست باشد حافظ از این تمثیل برایِ زیباییِ ظاهرِ عاشقی که به عشق زنده شده و عطرِ مُشکِ او در جهان افشان شده است بهره می بَرَد تا بگوید چنین انسانی علاوه بر باطنی زیبا، از ظاهرِ زیبا نیز برخوردار می گردد اما کسی که با چنین انسانهایِ بزرگی مانندِ مولانا و سعدی و حافظ مواجه می گردد باید بداند این زیباییِ بیرون بواسطۀ سوزِ عشقی است که آنان در درونِ خود دارند و چون شمع می سوزند اما نهان از چشمِ دیگران، یعنی سلوکِ معنویِ خود در طریقتِ عاشقی را پنهان می کنند. در غزلی دیگر سوختن از غمِ عشقش را چنین سروده است؛ خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز/ هم بدین کار کمر بسته و برخاسته ام بیا و هستیِ حافظ ز پیشِ او بردار که با وجودِ تو کَس نشنود ز من که منم پس حافظ که درونِ پیراهن و ظاهرِ زیبایِ خود همچون شمع در سوز و گداز است از فراقِ یار و معشوقِ خود، از او می خواهد تا بیاید که با وصالش حافظی برجای نمی ماند و هستیِ او از پیشِ روی برداشته می شود تا ادامهٔ راهِ بینهایتِ عشق بر او آسانتر شود، در مصراع دوم ادامه می دهد در اینصورت وقتی حافظ و معشوقِ ازلی به وحدت برسند و یکی شوند دیگر کسی از حافظ نخواهد شنید که منم، چرا که منِ حافظ در ذاتِ خداوند ممزوج و درآمیخته است، چنانچه قطره ای که به دریا میپیوندد پس از آن کسی از او نمیشنود که قطره است.
امیرالملک
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
nabavar
پاسخ یه یاران گنجوری که گفته اند: آهوی ختنم درست است نه نافه ی ختن:نافه ی ختن شوق بازگشت به موطن اصلی خود ، ختن دارد چنانکه حافظ نیز آرزوی رفتن به گلشن رضوان دارد:روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم.به قول مولوی: هر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویشحافظ نیز درین غزل روزگار وصل را آرزو دارد، مانند نافه که هم درد اوست و در آرزوی وصل به مام وطن ش
دکتر محمد ادیب نیا
حبیب
رضا س
کوچک
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
در سکوت
یوسف شیردلپور
Hadi Golestani
Hadi Golestani
یکی (ودیگر هیچ)
رضا حسینزاده
سروش جامعی