
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۴۶
من نه آن رندم که تَرکِ شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیبِ توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از مِی وقتِ گُل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غَوّاص و دریا میکده
سر فروبُردم در آن جا تا کجا سر بَرکُنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نامِ فِسق
داوری دارم بسی یا رب، که را داور کنم؟
بازکَش یک دَم عِنان ای تُرکِ شهرآشوبِ من
تا ز اشک و چهره راهت پُر زر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لَعلِ اشک دارم گنجها
کِی نظر در فیضِ خورشیدِ بلنداختر کنم
چون صبا مجموعهٔ گل را به آبِ لطف شست
کج دلم خوان، گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم
عهد و پیمانِ فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغَر کُنم
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست
کِی طمع در گردشِ گردونِ دونپَرور کنم
گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همتم
گر به آبِ چشمهٔ خورشید دامن تَر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطفِ دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمهٔ کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را، ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
تصاویر و صوت













نظرات
می گسار
پاسخ: حاشیهٔ دیوان قزوینی ذیل این غزل:در این غزل در نسخ مختلفهٔ جدیده از یک الی هشت بیت الحاقی دیده شده است از جمله این بیت مشهور:من که امروزم بهشت نقد حاصل میشودوعدهٔ فردای زاهد را چرا باور کنمولی در نسخ قدیمهٔ قریب العصر با حافظ از قبیل خ، ق، نخ، ل اثری از هیچکدام از این ابیات موجود نیست.
علیرضا منتظر
شرح سرخی بر حافظ
رهگذر
رضا
پاسخ به سئوال موردِ بحث، معمولاً ابتدا بانگاهی که عاقل اَندرسفیه اندازد به پرسشگر انداخته وسپس می فرمایند:"اهل عرفان در ابتدا حرف هایشان را صریح مطرح می نمودند، ولی چون بی پرده گویی و صراحتِ گفتار، سبب به وجود آمدنِ مشکلاتی برای آنها شد، از جمله این که از سوی فقها و متشرّعین موردِ تهدید و تکفیر قرار گرفتند و عدّه ای هم مثل منصورحلّاج برسراین موضوعات به قتل رسیدند، این موضوع سبب شد تا آنها بناچاربه نحوی رو به تقیّه (به معنای استتارکردن وخودرااز دیدِ دشمن پنهان داشتن) بیاورند و مضامین خود را در قالبِ ادبیّاتی رمزگونه مطرح سازند!!!!!حقیقتاً اگرکسی ازشنیدن ِ این توجیهاتِ ابلهانه شاخ درنیاورد به فتوای حضرت حافظ واجب است برای اونمرده نمازمیّت خواند یاحداقل به آدمیّتِ اوتردید کرد!آخراین توجیهِ عالمانه وعارفانه راچگونه بایدپذیرفت ودرکجای دل می توان جا داد؟!اگر مطابق این منطق به فرض حافظ حقیقتاً در مقام ِ تقیّه بوده وبه اصطلاح می خواسته ازغضبِ فُقها وخشم ِ علمای زمانه ی خویش دراَمان بماند؟ پس چرا این همه تاکید وپافشاری در"شرابخواری وشاهدبازی ومیکده" داردکه اتّفاقاً هرسه واژه ازنظرگاهِ شرع بسیارمذموم بوده ودرردیف ِ گناهان بزرگ شمرده شده است؟ آیانمی دانست که این واژه ها کارراخراب ترکرده واورا بیشتردرمعرض اتّهام قرار خواهد داد؟! آخراین چه نوع منطق است که کسی برای تقیّه دست به دامان شراب وشاهد گردد تا دراَمان باشد؟! اینگونه که بدتردچاردردسرشده واوضاع خرابتر می شود؟برخی دیگرنیز بااستنادبه اشعاری از شیخ شبستری ودیگرعارفان بزرگ، ازدادن
پاسخ روشن ناتوان مانده وباطفره رفتن سعی کرده اند مسئله راپیچیده ترساخته تا ماهیّتِ سئوال رابپوشانندوآن رابه حاشیه برانند. این دسته غافل ازآنند که حافظ باتمام عارفانِ پیش ازخود وبعدازخود، تفاوت های اساسی دارد وهرگز نمی توان بااستنادبه شعردیگران ونظرگاهِ سایرشاعران و عارفان، جهان بینی ِ حافظ راتوجیه کرد. چراکه حافظ اصلاً عارف نیست که این توجیهات درموردِ اوصادق بوده باشد! حافظ فقط حافظ است وبس وهمانندی برایش نیست. شاید حافظ درعرصه ی عرفان ازهمه عارف ترباشد امّا اوعارفی نیست که بتوان بااشعاردیگران اورا ارزیابی کرد! قیاس کردنِ حافظ باهرعارف وحتّاشاعران دیگر وتوجیه کردن شراب وشاهد ومیکده یِ حافظ با شرابِ شیخ شبستری ودیگران، همانندِ گذاشتن ِ کلاهِ شنبه برسرجمعه بوده وهیچ جایگاهی ندارد. حافظ پدیده ای منحصربفرد است وفقط برای شناختِ اوباید به غزلیّات ِ خودش رجوع گردد نه شعرومنطق ِ کسی دیگر. بنابراین باتوجّه به شناختی که ازحافظ داریم بنظرمی رسد منظورحافظ از"شراب وشاهد ومیکده" (حداقل دراین بیت) معناهای ظاهری هستند وبرداشتِ عرفانی یاچیزی دیگرمیسّرنمی باشد. اومی خواهد با تکیه برمعناهای ظاهری وبرجسته سازی این واژه ها، حساسیّتِ زاهد وعابدرابرانگیخته وهرچه بیشتروبیشتر صفِ خودرا ازآنها جداوخودرا درمدار آزاداندیشی قراردهد. تنهادراین صورت است که فرصتی مناسب پیداخواهد کرد وخواهدتوانست به جهان بینی ِ خویش توسعه وعُمق بخشد. جهان بینی ای که برای اوازهمه چیز عزیزتر ومهمّتراست. به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم عشق دُردانـه ست و مـن غوّاص و دریا میـکـده سـر فـرو بــُردم در آنـجـا تـا کـجــا سـر بـر کـنـم واین بیت دقیقاً نقطه ومحور مدار جهان بینی ِ حافظ است که دربیتِ پیشین اشاره شد. انتخاب طریق عشق وراهی شدن به سرمنزل مقصود..."عشق دُردانه ست" : یعنی برایم ازهمه چیز مهمّتراست. همچنانکه مروارید برای گوهری. "من غواص هستم" یعنی جانم رابه کف گرفته دل به دریازده ام تا آن مُرواریدِ عزیز وگرانبها(عشق) رابدست آورم. "میکده همچون دریـای ژرف وبی کرانه است که عشق دراَعماقِ آن جای گرفته است" "سر فرو بردم" : با سر وارد آب شدم.استعاره ازانتخاب ِطریق عشق است"تاکجاسر بَر کُنم" : تااینکه ازکجاسر بر آورم.مـعـنـی بـیــت : ( ای محتسب، زاهد، عابد،صوفی) من طریق عشق راانتخاب کردم. درنظرگاهِ من عشق همانند مُرواریدِ بی نظیر و گران قیمتی هست که در اعماق ِ میکدهی شناخت ومعرفت ،آزادگی،پاک باطنی وپاک اندیشی، جای گرفته است. من به شوق ِ آن دُردانه، چونان غوّاصّی دست ازجان شسته و دل به این دریازده وبه آن اعماق فرو میروم بااینکه نمیدانم سر از کجا در میآورم . برای من مهمّ نیست که چه برسرم خواهد آمد، همین که این راه راانتخاب کرده ام خودرارستگار وجاوید می بینم واهمیّتی ندارد که دراین راهِ پُرخطرچه سرانجامی برای من رقم خواهدخورد. راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیستآنجاجزآنکه جان بسپارند چاره نیستلاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم بـسـی یـا رب کـه را داور کـنـــــم ؟! "لالـه" : گلی به شکلِ جام و سرخ رنگ که بر روی پایه ای بلند قرار دارد.در ادبیاتِ ما نیز کنایه از چهره ی گلگون ِ محبوب نیزمی باشدکه باعثِ داغدارشدنِ عاشق می شود. لیکن ازآنجاکه گلی به شکل جام و سرخ رنگ است بیشتربه ساغر پرازشراب تشبیه می شود دراینجا به کسی که ساغر در دست دارد تشبیه شدهاست. "لاله ساغر گیـراست ": لاله پیاله دردست دارد،لاله باده نـوش است."نـرگـس" : حافظ دراینجا نرگس را به سببِ اینکه سرش پاییـن افتاده مست گرفته است."لالـه" و "نـرگس" در اینجا نَمادِ ونماینده ی پدیده های طبیعت هستند. حافظ باطنز وطعنه به زاهد وعابد کنایه می زند که چرا فقط شرابخواری مرا می بینیدوسرزنش می کنید؟ اگرباچشم دل پیرامون خودرا بنگرید خواهیددید که فقط من نیستم همه شراب می خورند،حتّا گیاهان وگلها نیز مشغول عیش وعشرتند. "فـِسق" : فساد و خلاف شرع "داوری" : شکایت ، قضاوت"داور" :قاضی . مـعـنـی بـیــت :شگفتا درشرایطی که دریک طرف گلِ لالـه ساغربه دست گرفته وشراب می خورد، ودرطرف دیگرگل نرگس مست افتاده است. آن وقت برمـن ِبدطالع نام فاسق می نهند! پـرودگارا ازاین اوضاع شاکی هستم ولی چه می شود کرد؟ نسبت به این بی عدالتی چه کسی را قاضی کنم ؟!!محتسب شیخ شدوفسق خودازیادببردقصّه ی ماست که درهرسربازاربماندباز کش یکدم عنان ، ای تـُرک شهرآشوب مـن ! تـا ز اشک و چـهـره راهـت پـُر زر و گـوهـر کـنـم باز کش یکدم عنان : افسارمَرکب یااسب را بکش ولحظه ای درنـگ کن ، تـوقف کن "تـُرک" : استعاره از معشوق زیبا رو وغارتگردلها"شهر آشوب" : کسی که باجلوه گری توانددلهای مردم شهری راغارت کرده وتمام شهربه آشوب کشاند."گوهر" : لعل ویاقوت که سرخ رنگ هستند، استعاره از اشک خونیـنمـعـنـی بـیــت : ای معشوق بسیار زیبا وغارتگردلها ! لحظهای مگذر،توقّف کن تا من ازچهرهی زرد و اشک خونینـم طلا و یاقوت پیش پایت بریزم .چهره ی عاشق ازشدّت بی خواب وخوری ودردِ فراق واندوه یار زردشده ومی خواهد آن را نیزبعنوان زربرای تزئین خاک راه یارپیش پایش بگذارد. اشک خون آلودنیز که به جای یاقوت درنظرگرفته شده تابه زیرپای معشوق ریخته شود.بارم ده ازکرم سوی خودتابه سوزدلدرپای، دَم به دَم گُهرازدیده بارمَتمـن کـه از یـاقـوت ولـَعـل اشـک دارم گـنجها کـی نـظـر درفیـض خورشیـد بـلـنـد اختـر کـنـم "یاقوت ولعل" استعاره ازاشک خونین است که دربیت ِ پیشین مورداشاره قرارگرفت. در اینجا نیز"اشـک" را از آن جهت که خونیـن و سرخ رنگ وازروی عشق ودلدادگیست به لـعـل و یاقوت تشبیه کرده است."فـیـض" : عنایت و تـوجـّه ، عطـا و بخشش"خورشید" : استعاره از پادشاه است. پادشاهی که گنجهای بسیاری دراختیار دارد. ضمن آنکه درقدیم براین باوربودند که تابش خورشید بر بعضی سنـگـهـا درگذرزمان باعث میشود که سنگ محترق شود و بعد با آب باران محلولی به دست میآید که کم کم این محلول در اثر گرما غلیـظ شده و در طی زمانی درازمدّت خشک و منجمد میشود و به لعل و گوهر تبدیل میشود. اشاره به این باورقدیمی نیزهست. "بلـنـد اختـر" :کسی که طالعش بلـنـد است ، خورشید یاپادشاه نیزبه سببِ داشتن ِ جایگاه ِ بلند، دارای طالعی نیک هستند.دراینجا شاعرتصویرزیبایی مناعتِ طبع وبی نیازی خودرا به تصویرکشیده است.مـعـنـی بـیــت : من به موجب ِعشقی که دردل دارم وشب وروز اشک خونین می بارم، پس گنجـهایی ارزشمند همچون لعل و یاقوت فراهم آوردهام،و دیگر نیازی نیست که منتظربمانم وخورشید درگذر زمان لعل وگهر بسازد، یا هیچ نیازی ندارم که پادشاهی ازروی عطا و بخشش به من لعل وگوهربدهد .حافظ دراینجا به مَددِ عشق به بی نیازی رسیده ومارانیزدعوت می کند که دیگربه خانه ی بی مروّتِ بیگانه نرویم وگنج اصلی رادرخانه ی خویش ودردرون خودجستجوکنیم.مَروبه خانه ی اَربابِ بی مروّتِ دَهرکه گنج عافیتت درسَرای خویشتن است.چون صبـا مجموعهی گل را به آب لطف شُست کج دلم خوان ، گـر نـظـر بر صفحهی دفتـر کـنـم "صـبـا" : باد بهاری، نسیم سحرگاهی"مجموعهی گل" :گلستان، باغ وگلزار وچمن"آب لطف" : آب کرم وبخششاستعاره از شبنم باران."کج دل" : بی ذوق وبـد سلیقه "صحفه دفـتـر" : دفترحساب وکتاب وشرح اینکه چه کسی چقدربدهکار وچه کسی چقدرطلبکاراست. دراینجا منظورهمان دفترحسابیست که هرکس معمولاً درذهن ِخود برای هریک ازافرادپیرامونی بازکرده وخوبی ها وبدی های آنان را به حسابشان واریزمی کند و درموردِ دیگران ازروی آن قضاوت می کنند.مـعـنـی بـیــت : بدان سبب که هنگام ِ سحر، نسیم صبحگاهی بی هیچ چشمداشتی باغ وگلزار و گلها وچمن را با شبنم لطیف شتشومیدهد وصفا می بخشد من نیزاگرازاین پدیده ی طبیعی نیاموخته باشم وپیرامون ِ خویش را نبخشیده باشم،بسیارآدم بی ذوق وبدسلیقه ای هستم. آدم خوش سلیقه وباذوق مثل بادسحرگاهی عمل می کند وبی هیچ چشمداشتی نسبت به همه یکسان عشق ورزی ومحبّت می کند وبامراجعه به دفترحساب وکتابِ ذهنی،دیگران راقضاوت نمی کند،بلکه کدورتها ورنجشها را بابارش بخشش ولطف می شوید و نادیده می گیرد وازکسی نمی رنجد.وفاکنیم وملامت کشیم وخوش باشیمکه درطریقتِ ماکافریست رنجیدنعـهـد و پـیـمـان فـلـک را نیـست چنـدان اعتـبـار عـهـد با پـیـمـانـه بـنـدم ، شرط با ساغـر کـنـم "عهد و پیمان":شرط، قرارداد وتوافق خواه کتبی خواه شفاهی"فـلـک" : روزگار، آسمان "اعتبـار" : ارزش ، در اینجا به معنی : پای بندی و وفاداری واعتماد است."پـیـمـانـه" : جام شراب ، "شـرطـ" : عهد و پیمان"سـاغـر" : جام شرابمـعـنـی بـیــت : روزگاربی وفاست وهیچ چیز پاسدارنیست. چرخ فلک به پـیـمانش پـایبنـد نیست وهرگز به عـهـدش وفا نمیکنـد. ازاین جهت است که من با جام باده پیـمان می بـنـدم، حداقل اطمینان دارم که این جام ساعاتِ خوشی را برایم رقم می زند پس پیمان پیمانه را اعتباری هست.پیرپیمانه کش من که روانش خوش بادگفت پرهیزکن ازصحبت پیمان شکنانمن که دارم در گـدایی گنج سلطانی به دست کـی طـمـع در گـردش گــردون دونپـرور کـنـــم "گـدایی":نیازمندی، فقرو ناداری، تهیدستی ، "گـنـج سلـطـانی" : همان است که دربیتهای پیشین موردِ اشاره قرارگرفت. همان لعل وگوهر(اشک خونین) وداشتن ِ عشق دردل که حافظ را ازپادشاه وحتّا خورشید بی نیاز ساخت. ویا دربیت قبلی که حافظ ازآسمان وروزگاردل بُرید وباپیمانه پیمان بست وهمچون صبا بی قید وشرط عشقورزی کرد بی آنکه به دفترحساب ِآنان رجوع کند. براستی که چنین خُلق وخویی اگرکسی داشته باشد هم اوست که توانِ شکستن تاج سلطنت رادارد ودرحقیقت اوصاحبِ اصلیِ گنج سلطانیست."در گدایی گنج سلطانی داشتـن" پارادوکس زیبائیست که حافظ عزیزهمیشه آن رادوست داشته ویکی ازخلّاقان ِ بی بدیل پارادکس صورت ومعناست."طمع داشتن" :چشمداشت داشتن "گـردون" : فلک ، آسمان"دون" : پست ، سـِفـلـه مـعـنـی بـیــت : من که در عین فقر وناداری چنین خُلق وخویی(عشق ورزی بی قید وشرط،بخشش،مناعتِ طبع وووو) دارم هرگز به فلکِ سفلهپـرور وروزگاربی اعتبار چشمداشتی نخواهم داشت.دولت عشق بین که چون ازسرفقروافتخارگوشه ی تاج سلطنت می شکندگدای تو گـر چه گــَردآلـود فـقـرم شـرم باد از هـمـّـتـم گـر بـه آب چشمهی خورشیـــد دامـن تـر کـنـم "گرد آلـود فقرم": مجازاً بسیارفقیر ونادارهستم.گَردِفقربرسراپایم نشسته وکاملاً آشکار ومشهوداست که تهیدست هستم."هـمـّت" :مناعتِ طبع، بلـنـدنـظری،"چشمهی خورشید" : خورشید به چشمه تشبیه شده است،تافضا رابرای رویش ِ مضمونِ زیبایی که شاعر بادرنظرداشتِ"آلودگی به گردِ فقر" درمصرع اوّل درذهن می پروراندمهیّاگردد. چشمه ی خورشید می تواند استعاره از کرم و احسان پادشاهان و دولتمندان نیزبوده باشد."دامن تَر کردن" ایهام دارد 1- دست ِ نیازمندی به سوی کسی درازکردن ودامن خویش آلـوده به طمع کردن 2- شستـن ِ گَردِ فقر و زدودنِ آن درچشمه ی خورشید مـعـنـی بـیــت : اگر چه که گَرد فـقـر و تـهیـدستی به سراپایم نشسته وبرکسی پوشیده نیست چقدرنیازمند وفقیرم. ولی این شدّتِ فقرونیاز باعث نمی شود که من دستِ نیازبه سوی هرکس وناکسی درازکنم ودامن ِ مناعتِ طبع خویش را آلوده وتَرکنم. من آنقدربلند نظرم که هرگزاین نـنـگ رابرخودروانخواهم داشت وبرای شستنِ گردوغبار فقرمنّتِ چشمه ی خورشید راهم نخواهم کشید. شرم ازهمّتم باد اگردرنزدِ دولتمندان واَغنیا اظهارفقرکنم وبا درخواست کمک ازآنها دامنم را بیالایم. ماآبروی فقروقناعت نمی بریمباپادشه بگوی که روزی مقدّراستعاشقان را گر در آتش میپسندد لطفِ دوست تَـنـگ چشمم گر نظر در چشمهی کوثر کـنـم "آتـش": ایهام دارد : 1- آتشِ فراق2- آتـش جهنّم "تـنـگ چشم" :تنگ نظر و بَخیـل نقطه مقابل کسی که سعـهی صدردارد."چشمهی کوثـر" : چشمهای است در بهشتمـعـنـی بـیــت : الف : اگر نظرمعشوق بر این باشد که من ِعاشق را در آتش فراق بسوزاند،ازنظرمن این لطف وعنایتِ اوست وهرگز زبان به اعتراض نخواهم گشود. من درجهنّمی که دوست می پسندد می سوزم وهرگزآرزوی خلاصی ازآتش جهنّم وانتقال به بهشت وبهرمندی ازچشمه ی گوارای کوثررادردل نمی پرورم. اگرچنین کنم مراتنگ چشم وکوته نظربخوان، من به مَددِعشق از سعه ی صدر برخوردارم هرگزچنین نخواهم کرد.دوست هرآنچه بیاندیشد وبپسندد همان بهشت ماست.دردایره ی قسمت مانقطه ی تسلیمیملطف آنچه تواندیشی حُکم آنچه توفرماییدوش لعلش عشوهای میداد حــافــظ را ولی مـن نـه آنـم کـز وی ایـن افـسانـه ها باور کـنـم "دوش" : دیشب ، شب پیش"لـعـل" : استعاره از لب سرخ رنگ ِ معشوق است"عشوه" : اشارات وحرکاتِ دلبرانه ی چشم وابرو ولب معشوق ،ناز و کرشمه، که معمولاً به قصد برانگیختنِ عاشق یا دلخوش کردن او انجام می گیرد."افسانه" : داستان غیر واقعی و باور نـکـردنمـعـنـی بـیــت : شب گـذشته معشوق بالـبان ِسرخ رنگش حرکاتِ دلبرانه ودلستاننده ای انجام می داد وقصد داشت که احساساتِ مرا برانگیزاند،به بازی گیرد ومرابه وصلت دلخوش کند، ولی مـن کسی نیستم که این وعدههای غیر واقعی را باور کنم.البته بایدتوجّه داشت که
پاسخ حافظ به عشوه های معشوق ازروی ناراحتی وکدورت نیست بلکه رندانه می خواهد اونیزاحساساتِ معشوق رابَرانگیزاند تا وعده های خودرا عملی ترسازد وگامی بیشتر ازعشوه وغمزه بردارد وعاشق خویش راکامروا سازد. درانتظاررویت ما وامیدواریدرعشوه ی وصالت ما وخیال وخوابی
منوچهر تقوی بیات
منوچهر تقوی بیات
میثم
برگ بی برگی
رامین عباسی
در سکوت
سیّد محس سعیدزاده
متین عبدالهی
فرهنگ معظمی
فاطمه یاوری
فاطمه یاوری
Tavarish