
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۴۹
۱
دوش سودایِ رُخَش گفتم ز سر بیرون کُنَم
گفت کو زنجیر؟ تا تدبیرِ این مجنون کُنَم
۲
قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشم
دوستان از راست میرَنجَد نِگارم، چون کنم؟
۳
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوهای فرمای تا من طبع را موزون کنم
۴
زردرویی میکَشَم زان طبعِ نازک، بیگناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گُلگون کنم
۵
ای نسیمِ منزلِ لیلی خدا را تا به کی
رَبع را برهم زنم، اَطلال را جیحون کنم
۶
من که رَه بُردم به گنجِ حُسنِ بیپایان دوست
صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم
۷
ای مَهِ صاحب قران، از بنده حافظ یاد کن
تا دعایِ دولتِ آن حُسنِ روزافزون کنم
تصاویر و صوت












نظرات
پرهام
سپیدار م
ساقی
پاسخ می دهد.طوری که گویی دونفر باهمدیگرصحبت می کنند.دراین بیت نیز چنین اتّفاقی صورت گرفته است.ندایی که از درونِ حافظ،دنبال زنجیرمی گردد،بخش دیگری ازوجودِ شاعراست که ازتصمیم اوناراضی هست ونمی خواهد شاعر،فکرعشق ِ معشوق را ازسربیرون کند.چون اوهمان بخش ِدیگر،ازاین فکر،حظّ ِ روحانی می برد وتمایل دارد این لذت، استمرارداشته باشد.حافظ شاعر ِحقیقت هائیست که ازآمیزش ِتضادها متولدشده اند.اصلن گویاحقیقت نیزچیزی جز جمع ِ تضادها نیست.اگرتضاد نباشد هیچ چیز وجود نخواهدداشت.بدون سیاهی سپیدی دیده نمی شود،تاریکی بستری برای نوراست وموسیقی آهنگیست که ازترکیب ِ سکوت وصدا تولید می شود.دردرون ِ انسانها نیز خیر وشر ِ ،همیشه درجنگ وجَدل هستند،بحث وجَدل دردرون راهمه ی ِ ماتجربه کرده ایم وتازنده هستیم هرروزتجربه خواهیم کرد.شاعری ماندگارمی ماندکه با جسارت ،توانسته باشدصحنه های آوردگاه میدان ِ درون خویش را دربوم شعر به تصویربکشد وتابلویی عبرت انگیز وخیال پرور به یادگارگذارد.قامـتـش را سـرو گـفـتم ، سر کشید از من به خشم دوستـان ! از راسـت میرنـجـد نـگــارم چـون کـنـم ؟! "سرکشیدن" : طغیان کردن ، رویگردان شدن ، عصیان کردن . مـعـنـی بـیـت : یک بار قامت معشوق را به سرو تشبیه کردم ، با خشم از من روی برگرداند . ای دوستان من چه کار کنم که معشوقم از سخن راست میرنجـد ؟!! "راست" ضد دروغ است امّـا به قامتِ سرو هم اشاره دارد(راست قامتان) ، در اینجا معشوق از سخن عاشق رنجیده خاطرشده است.چرا؟حافظ عمداً این پرسش راطرح می کند تا مخاطبین شعر وجویندگان ِ نکته های ِ ظریف،به این
پاسخ رهنمون گردند که:معشوق تـوقـّع دارد سرو را به قامت او تشبیه کرد نه قامتش را به سرو ، این حرف برای معشوق ِعاشقی چون حافظ سخت است.حافظ معشوق ِ خود را همیشه دربالاترین سطح می بیند. اودراینجا بگونه ای سخن می گوید که تشبیه ِاشتباه خود را برجسته کند. رنجش ِمعشوق برحق است،نبایست قامت ِ اوبه سرو تشبیه می شد!،قامت ِ اوبایدشاخص باشد وچیزهای دیگر مثل سرو را به این شاخص تشبیه کرد.«صـبـحـدم مـرغ چـمـن با گل نـوخاسـتـه گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تـو شکفتگــــــل بخـنـدیـد که ؛ از راسـت نـرنـجـیــم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نـگـفـت»سخن سخت نباید به معشوق گفت ، باید سخن سنجیده باشد،خاطر معشوق نازک است وعاشق باید ملاحظه نازکی ِ خاطر اورا درهرحال درنظر داشته باشد.و باز هم تناسب ِ جادوئی ِ بین ِ واژه ها ، "سر کشیدن" به غیرازقهر ووعتاب،به معنای ِ ؛ "سر را بالا گرفتن نیز هست" سر را که بالا بگیری یک سروگردن،بلند تر میشوی ، معشوق سرش را بالا میگیرد یعنی من از سرو بلندترم .هم ازنظرِ معنایی وهم ظاهری بین "راست" ، "قامت" ، "سرو" و "سرکشیدن" ایهام تناسب ِ زیبایی برقرار شده است.حافظ همیشه سعی می کند کلمات وواژه های یک بیت را ازخویشاوندان ِیکدیگرانتخاب کند،واو همیشه دراینکارموّفق می شود وتناسب ها وایهام های زیبایی خَلق می کند.نـکـتـه نـاسـنـجـیــده گـفـتـم ، دلـبـــرا ! مـعـذور دار ! عـشـوهای فــرمـای ! تـا مـن طـبـع را مــــوزون کـنـم عشوه کردن، نازکردن به اشارات چشم و ابرو ، در اینجا با توجه به : "بفرما" معنی دیگری هم میتواند داشته باشد و آن : "اشارات لب" است ، سخن گفتن و صدای معشوق است ، دیدهایم که سازی که کوک نبوده باشد،آن را با صدای ساز دیگر کوک میکنند ، در اینجا هم "حـافــظ" از معشوق میخواهد حرفی بزند تا او طبعش را با صدای معشوق موزون کـنـد، معشوق اگر حرف بزند ، قریحه و احساساتِ عاشق تنظیم و کوک میشود. حافظ
پاسخ ِ پرسشی راکه دربیت ِ قبل طرح کرده بود دراینجا آورده وخطاب به معشوق می فرماید:به خطا سخن گفتم،اشتباه کردم وبدون ِ ملاحظه حرف زدم،باعثِ رنجش ِ خاطر نازک شما شدم.حال آماده ام تا خطای ِ خودرا جبران کنم.غمزه ای، وعشوه ای بفرما،حرفی بزن،کاری کن که من طبع ِ خودرا تنظیم کنم وموزون ودلنشین سخن بگویم.به نوعی این نکته را به معشوق می رساند که چون نسبت به من بی توّجهی می کنی،من ناکوک می شوم وسخنان ناسنجیده برزبان می آورم.پس لطفی کن باعشوه ای مرا نوازش کن تا خطاهایم راجبران کنم. زرد رویـی میکـشـم زان طـبــــــع نـازک ، بی گـنــاه ســاقـیـا ! جـامـی بـده تـا چـهـره را گـلـگـون کـنـم "زرد رویی" را نشانهی ِ بیماری وبیخوابی و تحمّل ِزجر است ، بی خوابی و رنجی که عاشق درهجران وازبی توّجهی ِ معشوق میکشد. طبع لطیف ِ معشوق ونازکی ِ خاطراو،باعث شده که از سخنان ِ ناسنجیده یِ عاشق خود بـرنـجـد و از او خشم بگیرد و روی بگرداند. عاشق به خاطر ِقهر وعتاب ِمعشوق، بیخواب وبی قرار شده و رنج میبرد، غـذا از گلویش پایین نمیرود و چهرهاش زرد شـده است . اواحساس ِ گناه می کند وگناه نیـز به خاطر عذاب وجدانی که دارد باعث بی خوابی و زرد رویی میشود.بین "زرد رویی" و "چهرهی گلگون" آرایه یِ تضـاد برقرار است . "گلگون" : مانند گل سرخ ،به رنگ ِ شراب) عارفان یکی از منافع شـراب را زیبایی و گلگون شدن ِ چهره میداند )"ساقی" : شراب دهنده ، در بسیاری ازغزلها ساقی خود معشوق است. وجام شراب استعاره ازبوسه هست.مـعـنـی بـیـت : ای ساقی ،ازآن خاطر ِنازک وطبع ِلطیف ،بدون هیچ گناهی،دچارعذاب وبی قراری شده،وبیمارگشته ام.خشم و قهر ِمحبوب چهرهام را زرد کرده است. جام شرابی به من بنوشان تا چهرهام مانند گل ِسرخ گردد .اگرساقی راهمان معشوق درنظربگیریم: ای محبوب من، با من آشتی کن،دچار ِبی قراری وبیماری شده ام ، بوسهای به من بده تا چهرهام همانندِ کسی که شرابی نوشیده سرخ شود. روی ِ زرداست وآه ِدرآلودعاشقان را دوای رنجوریای نـسـیـم مـنـزل لـیـلی ! خـــــدا را تـا بـه کـی رَبـع را بـر هـم زنـم ، اَطــلال را جیحون کـنـم ؟!رَبع : سرا، محلّه، منزل .اَطلال : تلِّ خاک باقی مانده از خانه ی ِ خراب شده لیلی ازمعشوقه های ادبیات عرب است مثل : سلمیٰ ، زلیخا و.... که در ادبیات فارسی هم وارد شدهاند، استعاره از معشوق است.حافظ دراینجا بامجنون (عاشق ِ لیلی) هم ذات پنداری کرده وازبادصبا که پیام رسان ازمعشوق به عاشق وبلعکس است به عنوان ِ نسیم ِ منزل لیلی یاد کرده وازاواستمداد می طلبد.مـعـنـی بـیـت : ای نسیم صبا تـو را به خدا سوگند می دهم کمکم کن، نشانی ازمنزل ِلیلی (معشوق ) به من بیار.آخر تا کی من باید به امیدِ رسیدن به منزل ِمعشوق، و کوی و محلّه را باناله وافغان به هم بریـزم و بر ویـرانه های کوی ِمعشوق آن قدر گریه کنم که آنجا را به رودخانه تبدیل کنم ؟! مـن که ره بـردم به گـنـج حـُسن بی پـایــان دوست صـد گـدای همـچـو خـود را بـعـد از ایـن قـارون کـنـم حُسن" : جمال ، زیبایی"گنج ِ حُسن": زیبایی به گنج تشبیه شده است حافظ با آنکه ازشدّت ِ بیماری زردرویی می کشد وازناله وافغان کوی ومحلّه رابرهم می زند وبیقرار وناآرام است،لیکن خودراکامروا می داندچرا؟ چون به گنجی بی پایان دسترسی دارد.عاشق ِصادق،هیچ لذّتی رابالاتراز زیبائیهای ِ معشوق نمی داند.حتّا اگربه وصال نرسد،درکارگاه ِخیال عکس ِ رخ ِ معشوق را برپرده ی ِ تصوّر می نشاند ودرحظّی روحانی غوطه ورمی گردد.مـعـنـی بـیـت : من که گنج ِ بی پایان ِزیبایی معشوق را به دست آوردهام ، از این به بعد نه تنها خودم کامیاب هستم،بلکه آنقدرتوان دارم وهمچون قارون ثروتمندهستم که می توانم عاشقان ِ بسیاری را اززیبائیهای محبوب،بهره مند نمایم.باشراب ِتوصیفِ صفاتِ معشوق، عاشقانش راسرمست سازم. گدا درعرصه ی ِعشق وعرفان به کسی گفته می شود که اززیبائیهای معشوق محروم بوده باشد.حافظ مدّعیست که به گنجینه ای بی پایان ره پیدا کرده ومی خواهد صدها نفر عاشق را نیزسیراب وثروتمندکند.بنابراین معنی عرفانی این بیت چنین است:من در طریق ِ معرفت ، حُسن بی کرانهی دوست را درک ودریافت کرده و صفات جمال حق تعالی را شناختهام .از این به بعدنیز، سالکان نـوپـا و نیازمند را با این صفاتِ جمال ِ دوست آشنا خواهم کرد .وقتی نیک می نگریم،حافظ به گزاف حرفی نزده،چراکه نه تنها درآن دوره ،ادّعای خویش رامحقّق نموده، بلکه درحال ِحاضرنیزپس ازقرنها،بهترازقارون،بخشندگی می کندو عاشقان ِ معشوق ِ حقیقی راباشرابی که از حُسن روح انگیزِ اومهیّا نموده،بهره مند وسرمست می سازد. وچنین که پیداست،رونق ِمیکده ای که حافظ سنگ بنای آن رابنانهاده،حداقل به این زودیها فرونخواهدنشست.آن گنجی که اوبدست آورده پایان ناپذیراست.....چند آرایه ی زیبا نیز در این بیت داریم : 1- تضاد ؛ بین "گدا" و "قارون" 2- ایهام تناسب بین "گنج" و "قارون" 3- تـلـمـیـح ؛ "اشاره به داستان گنج قارون"ای مـَهِ صـاحب قـِران ! از بـنـده حـافـظ یـاد کـن تــا دعـای دولـــت آن حـُسن روز افــزون کـنـم "مـَـه" ماه ، استعاره از معشوق یا ممدوح است"صاحب قران" : عنوان صاحبقران معمولاً به حاکمی داده میشد که به هنگام قِران سیّارات، خاصه قران سَعدین، متولّد میشد یا مدت حکومتش از سی سال تجاوزمیکرد. با این حال، این لقب برای حکامی نیز به کار می رفته که چنان ویژگیهایی نداشتهاند. نیک بخت ، و پادشاه عظیم الشأن ، کسی که حکومتش طولانی و پایدار باشد."یـاد کردن" : کنایه ازبذل ِ تـوجـّه کردن ، عنایـت کردن"دولـت" : نیک بختی مـعـنـی بـیـت : ای محبوب ِیگانه ! به حـافـظ که چاکر و بندهی تو است تـوجـّه و عنایتی کن تا من هم برای دَوام ِسعادت ِ تو وبرای استمرار ِ زیبائیهای روز افزون تـو دعاکنم.باتوجه به مضمون ِ بیت آخر،مخاطب ِاین غزل وممدوح ِ موردِ نظر به ظنّ ِقوی شاه شجاع می باشد .زیرا روابط ِ دوستاانه واُنس واُلفت ِ آنها گرچه بسیارصمیمانه وباچاشنی ِ عاطفه ومهر ومحبتِ شدید بوده،لیکن بعضاً دچار ِتیرگی شده ودوستی ِآنهاراتحتِ تاثیرقرارمی داده است. دوستی حافظ باشاه شجاع بسیارفراتر ازیک دوستی ِ عادی بوده وفراز وفرودهایی نیز داشته است. اگرهم تصوّرمان درست بوده باشد،چنانچه ملاحظه میگردد،غزل عاشقانه – عارفانه سروده شده ودرصورت ِ حذف بیت ِ آخرهیچ نشانه ای مبنی براینکه مخاطب ِشعر شاه شجاع بوده باشدنیست،حتّادربیت ِ پایانی نیز هیچ اسمی ازاو بُرده نشده واین گمان تنها یک احتمال است. و"ای مه ِ صاحب قِران" قابلیّت این رادارد که درمدح ِ هرکسی بکارگرفته شود.
نیکومنش
ابراهیم خضرایی
ابراهیم خضرایی
مسعود هوشمند
رضا ثانی
رضا ثانی
علی
تماشاگه راز
برگ بی برگی
پاسخ می دهد گویی از شدتِ عشق مجنون و دیوانه شده ای، وگرنه تو کجا و بازگشت از راهِ عاشقی کجا؟ پس زنجیری بیاورید تا این مجنون را تدبیر کنم، زیرا جنون که از حد بگذرد باید احساسِ خطر کرد و چاره ای برای آن اندیشید و تدبیرِ دیوانه بند است و زنجیر تا پس از این چنین سخنانی بر زبان نیاوَرَد. از متنِ غزل چنین بر می آید که حافظ قصدِ سخن در بارهٔ چگونگیِ غزل سراییِ خود در بارهٔ معشوق را دارد و توصیفاتی که از او نموده است، و اینکه این کارِ معنوی و فرهنگی را در راستایِ سودایِ دیدارِ رُخش، یعنی تمنایِ رسیدن به وصالِ معشوقِ ازل شروع کرده و به انجام می رسانَد. قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم عارف یا حکیمی که قصدِ توصیفِ خداوند را داشته باشد چاره ای ندارد تا با زبانِ ذهن او را تصویر کند، برای مثال مرتبهی متعالی و بلندایِ او را به سرو تشبیه کند و یا قامت و چشم و ابرو یا لبِ معشوقِ زیبا رویِ این جهان را استعاره ای از خصوصیاتِ معشوقِ ازل معرفی کند تا بتواند منظورِ خود را به دیگر سالکان و عاشقان برساند، پسحافظ میفرماید ای دوستان و مخاطبانی که غزلهای حافظ را برایِ رسیدن به حقیقت برگزیده اید، خداوند از اینکه او را بوسیله چنین تشبیهات و استعاره هایی توصیف کنم خشمگین می شود، همچنین اگر راست و مستقیم و بی پرده، بدونِ چنین صورت پردازی هایی به او بپردازم، بازهم از من می رنجد، حال شما بگویید چه کنم؟ اگر بخواهم عطایِ لقایش را به این ببخشم که نه از من خشم داشته باشد و نه رنجشی، که مرا مجنون نامیده و قصدِ تدبیرم بوسیله زنجیر را دارد، پسچون کنم؟ یعنی شما اگر راهِ دیگری برای محقق شدنِ سودایِ رُخش می دانید بگویید تا همان کنم. و یا حال که چنین مشکلی وجود دارد بطور کلی سودایِ رُخ و دیدارش را از سر بیرون کنم؟! مولانایِ جان پیش از آنکه معشوق از تمثیلِ بکاررفته برنجد و یا خشمگین شود رندانه می گوید؛ " ای برون از وهم و قیل و قالِ من خاک بر فرقِ من و تمثیلِ من" نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم حافظ که خود می داند بجز بیانِ معشوق از طریقِ ذهن و استعاره و تشبیه راهِ دیگری وجود ندارد، هم به او بازگشته و دلبر خطابش می کند، یعنی معشوقی که دلِ او را ربوده است و از اینکه چنین توصیفاتی ناسنجیده است و شایستهٔ جلال و مقامِ کبریاییِ او نیست عُذر خواهی کرده و آنرا از طبعِ ناموزونِ خود می داند، پس از هم او می خواهد تا عشوه ای بنماید و گوشه چشم و عنایتی بکند تا حافظ طبعِ خود را برابرِ خواستِ او موزون کند و بیاراید. می دانیم که بزرگان و عارفانِ پیش از حافظ نیز در بارهٔ خداوند و معشوقِ ازل از چنین تشبیهاتی بهره می بردند تا پیغامِ معنوی خود را به دیگران انتقال دهند و حافظ با زیباترین وجهِ ممکن و با فاصلهٔ بسیار از دیگر عارفان به این کار مبادرت ورزیده است بگونه ای که خود نیز بارها طبعِ لطیف و موزونِ خود ستایش را می کند، اما چنانچه در بیتِ بعد خواهیم دید این همه را بدلیلِ جامهایی می داند که توسطِ ساقی به او داده اند. زرد رویی میکشم زان طبع نازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم زرد رویی کشیدن یعنی شرمسار بودن و خجالت کشیدن، درواقع وقتی از رنگِ طبیعیِ رخسار زردیِِ آن را بیرون بکشیم آنچه برجای می ماند رنگِ قرمز است، همان که امروزه میگوییم از خجالت سُرخ شدم، و بی گناهی یعنی بدونِ خطا، پس حافظ می فرماید طبعِ دلبر یا حضرتِ معشوق آنچنان نازک و لطیف است و بدونِ گناه و خطا مطالب را بوسیلهٔ وحی و در قالبِ داستانهای نمادین بیان نموده است که او (حافظ) زرد رو کشیده صورت است و خجالت زده از بیانِ ناموزونِ خود و از کنایه یا استعاره هایی که در شعرِ خود بکار می بَرَد، پس ای ساقی جامی را از آن شرابِ ناب بده تا با نوشیدنش چهرهٔ حافظ گلگون و به رنگِ ارغوان شود، یعنی آنچه را حافظ با طبعِ خود می سراید ناموزون و زرد رویی کشیدن و مایه ی شرمندگی هستند و هر آنچه از آرایه هایی که می بینید حافظ موزون سروده است همگی بخاطرِ جامهای شرابی هستند که ساقی به او داده اند که موجبِ گُلگونیِ چهره می شوند که نشانِ عاشقی ست. آیه ۷۹ سوره نساء نیز می فرماید که هرچه از خوبی و نیکویی ها به تو می رسد از جانبِ خداوند است و هرچه از بدیها می بینی از نَفس یا خویشتنِ ذهنیِ توست و شاید حافظ نیز با عنایت به این نکته بیتِ فوق و بیتِ پیش از آن را سروده باشد. ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی ربع را بر هم زنم، اطلال را جیحون کنم منزلِ لیلی همان منزلِ جانان است و نسیم نیز همان بادِ صباست که به کویِ حضرتش راه دارد و پیغامهایِ آن نازک طبعی که از گناه یا خطا مُبرّاست را بر زبانِ حافظ جاری می کند، خدارا یعنی بخاطرِ خدا ( در دو معنیِ متفاوت)، پس حافظ نسیم و یا بادِ صبا را مخاطبِ خود قرار داده و می فرماید تو را بخدا و یا تا به کی و محضِ خاطرِ خدا حافظ باید پیغامهای دلدار یا لیلی را از طریقِ تو بصورتِ غزل و شعر به دیگر انسانها انتقال دهد؟ یعنی اینکه سرانجام روزی پس از حافظ دیگرانی باید این عَلَم را از دستِ حافظ ستانده، کارِ او را ادامه دهند و همچون او اطلال یا خانه هایِ ذهنِ مردمان را ویران کنند تا بر ویرانه هایِ آن آبِ زندگی بخشِ جیحون جاری و دشتِ وجودِ انسانها آبادان و سبز شود و چه بسا انسانهایِ بیشتری به زندگی زنده شوند. من که ره بردم به حسن گنج بی پایان دوست صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم حافظ در ادامهٔ بیت قبل می فرماید که او بوسیلهٔ جامهایِ شرابی که از ساقیان و عارفانِ پیش از خود دریافت نموده به گنجِ بی پایان و بینهایتِ حضرتِ دوست راه یافته و دلش به عشق زنده شده است و بوسیلهٔ همین گنج و سرمنشأِ آن جام هاست که اینچنین نغمه هایِ آسمانی را می سُراید، پس صدها و هزاران انسانی که همچون حافظ گدای رسیدن به چنین گنجِ نیکویی ها هستند نیز پس از حافظ می توانند با بهره بردن از غزلیاتِ او غنی شده و برای خود قارونی شوند، ( البته که اگر آن گنج را سخاوتمندانه با دیگران سهیم شوند همچون حافظ از نجات یافتگان خواهند بود در غیر اینصورت گنجِ بدست آمده را زمینِ ذهن بلعدیده و نابود می کند). ای مَهِ صاحبقران از بنده حافظ یاد کن تا دعای دولتِ آن حسن روز افزون کنم قران همان قرین است و در طالع بینی وقتی دو ستاره در وضعیتی نزدیک به یکدیگر قرار می گیرند بسته به آن که ستاره را سعد و یا نحس می پنداشتند آن قرین را سعد و یا نحس تلقی کرده و تصمیماتِ مهمِ زندگیِ خود را در آن زمانِ خاص که سعد بود میگرفتند و از آن تصمیمِ سرنوشت ساز درزمانِ نحسیِ اوقات پرهیز می نمودند، جدای از اینکه حافظ به این طالع بینی باور ندارد بطور کلی و تمثیل گونه انسان را ماهی می داند که با هریک از ستارگان که قرین شَوَد سعدِ اکبر است، پس می فرماید ای انسانی که در هر وضعیتی باشی صاحب قران هستی و همهٔ کائنات می توانند از قرین شدن با تو سعد شوند، پس از رسیدنِ پیغامهایِ بنده که حافظ هستم به تو ای ماهِ صاحب قران، از حافظ به نیکی یاد کن و درود بر او فرست تا حافظ هم در مقامِ جبران بر آمده و دعا گویِ آن حُسنِ روز افزونِ تو باشد که سراسر دولت و ثروت و برکت است. حافظ در عینِ فروتنی خود را نیازمندِ دعایِ خیرِ عاشقانی می داند که حافظ و غزلیاتِ او را چراغِ راه وطریقتِ عشق می داند و دیگر اینکه عاشقان می توانند تا ابد بر حُسن و زیبایی هایِ خود بیفزایند، بویژه اگر دعایِ بزرگی همچون حافظ را پشتِ سر داشته باشند و راهِ عشق بمنظورِ رسیدن به منزلِ لیلی بینهایت است.
در سکوت