
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۵
۱
برو به کارِ خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فِتاد دل از ره، تو را چه اُفتادست؟
۲
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نَگشادست
۳
به کام تا نرساند مرا لبش، چون نای
نصیحتِ همه عالم به گوشِ من بادست
۴
گدایِ کویِ تو از هشت خُلد، مستغنیست
اسیرِ عشقِ تو از هر دو عالم آزادست
۵
اگر چه مستیِ عشقم خراب کرد ولی
اساسِ هستیِ من زان خراب، آبادست
۶
دلا مَنال ز بیداد و جورِ یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
۷
برو فِسانه مخوان و فُسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تصاویر و صوت









نظرات
حمیدرضا
شادان کیوان
داغون الشعراء
میر ذبیح الله تاتار
سهیل قاسمی
تیرداد
رضا
پاسخ داد: نه دعا را فراموش نکردم می توانم بخوانم امّا من مثل تونیستم وآن دل و پاک وبی ریایی که تو داری من ندارم!این واعظِ بی عملِ قصّه ی ما بهتر ازهرکسی می دانست که اصلاًچنین دعایی وجود ندارد واوخود آن را ساخته وپرداخته کرده است! او این رانیزمی دانست که تنهاعاملِ برروی آب راه رفتنِ آن عامی ِساده دل، ایمانِ قلبی و پاکِ اوبه این دعاست نه تاثیراین دعای کاذب!! واعظانِ بی عمل خوب حرف می زنند وبهترازهرکسی می دانند که به همان میزان که خوب حرف می زنند فریبکار و حُقّه بازند، آنها به سخنان خویش اعتقادی ندارند!. بیزاری ناتمام حافظ ازآنها، درهمین نکته ی لطیف نهفته است.معنی بیت:ای واعظ چرا اینچنین داد وبیداد به راه انداخته ای ؟ من اگرمی نالم من عاشق ودل ازکف داده ام، توراچه شده؟ سببِ این داد وفریاد که ازتو بلند شده چیست؟ پیِ کار خود برو وبیش ازاین فریادمکن!حافظ هرگاه به شیخ وواعظ و....می رسد هرچه می تواند چاشنی ِ طعنه و طنز را فزونی می بخشد تا بیشتر تحقیر شوند! چرا ؟ به امیداینکه شایدتوانسته باشد باتحقیر وتمسخرآنها، ازاعتمادِمردم کاسته و شیوه های حُقّه بازی وفریبکاری ِ آنها را برملا کند. حافظ شاعری بامسئولیت بود ودربیان حقایق تردیدی به دل راه نمی داد. برعکس بسیاری شاعران دیگر که نه تنها ازبیان دردها ومشکلات جامعه ی خود داری می کردند، بلکه برای واعظان بی عمل ،سوتِ بلبلی نیز می زدند وآنها رابیشتربه فریبکاری تشویق می کردند!. صد افسوس که درهمه ی دوره ها وزمانه ها وضعیّتِ شعر وشاعری این چنین بوده و تعدادِشاعران نترس و بامسئولیتی مثل حافظ، به عددِ انگشتان دست نیز نمی رسند! دراین بیت، هم سئوالی ویرانگر ازواعظ می پرسد، هم تحقیر می کند(پی کارخودبرو) وهم با طنزی ظریف اورا موردِ تمسخرقرارمی دهد. (ازمن که دل افتاده، ازتوچه افتاده است؟! بارندی وتشبیهِ پنهانی، فریادِ واعظ را به فریادِ کسی تشبیه می کند که آن چیزش ....افتاده باشد!.) حافظ آراسته کن بَزم وبگو واعظ راکه ببین مجلسم وتَرکِ سرمنبرگیر میان او که خدا آفریده است از هیچدقیقهایست که هیچ آفریده نگشادستمیان او: کمرمعشوق ( زمینی)"آفریده" درمصرع اوّل فعل است یعنی خدا خلق کرده است. ازهیچ: کنایه ازاینکه کمرخیلی باریک است. ازمیزان باریکی، کمردیده نمی شود! اغراق درشرح وبیانِ چیزی، درشعر معمول است وباعثِ شیرینی تاثیروزینتِ کلام می شود."آفریده" درمصرع دوّم یعنی کسیدقیقه: نکته ی باریک وظریف، لطیفهمتعصّبین زمانه وآنها که خیلی مایل هستند از تمام اشعار حافظ برداشت عارفانه نمایند ازاین بیت چنین برداشت کرده اند: منظور از کلمه ی ” میان” اینست که در قلب و درون ِ قالب انسان پیچیدگی هایی است که هیچکس قادر به کشف و درک آن نیست مگر خداوندمتعال!! جلّ الخالق!.... اگرچنین بود ومنظورحافظ سوق دادن توجّه ِ مخاطبین به رازورمز کارکردِقلب واحشاء وامعاء و....بود، چراحافظ اشاره به میان ِ "او" دارد؟ یعنی غیر از"او" دیگران درمیانشان قلب وکلیه وکبد ندارند وازپیچیدگیهای درونی برخوردارنیستند !چرا انگشت اشاره به سوی "میانِ او"بلند شده است!؟. آخرکسی نیست به این متعصّبین یا بهتربگوئیم به این واعظان محترم، بگوید که اگرمی خواهید درمورد عرفان وپیچیدگیهای درونی انسان سخنی گفته باشید ودلتان راخنک کنید،چرا اشعارحافظ را دستآویزخودقرارمی دهید.؟ اینگونه که شما دربافتن آسمان وریسمان تخصّص دارید، بااین منطق وبااین زبانی که دارید، با دستآویز قراردادن هرچیزی می شود درمورد هرچیزی سخن گفت. مثلاً می شود ازسیب زمینی یاشلغم،شروع کرد درموردِ پیچیدگیهای ساختار آن،پوسته، میانه ومغزآن سخنها گفت وبه مسائل عرفانی نیز پیوندزد، ودرنهایت با ذکر این جمله که: تنهاخداوندمتعال می داند چگونه این سیب زمینی دردل ِخاک رشدمی کند،سخن رابه پایان رساند !؟ همان کاری که واعظان زمان حضرت حافظ می کردند. ازاین منطق ودیدگاه حافظ بیزاربود ودلش خون.شاعرعزیز دراینجا به مددِ نبوغ خویش، مضمونی شاعرانه درموردِ کمرمعشوق، به این زیبا وخیالپروری آفریده تا اهل دل واهل ذوق ازخواندن آن لحظه ای مشعوف وسرخوش گردند،چرا لطیفه ونکته ی ناب شعررا بابی انصافی وخودخواهی می پوشانید وذهن مخاطبین را بامسایلی که خودتان دوست دارید مغشوش می کنید! بگذریم....معنی بیت: کمر معشوق ِ من آنقدرباریک است که خداوند گویی ازهیچ آفریده است! به کمر ِ باریکِ معشوق من، دستِ کسی نرسیده است. به لطفِ بیان ِ رندانه ای که حافظ دارد، در ژرفای معنای کلام، این نکته ها نیز وجود دارد وبه ذهن مخاطب متبادر می گردد: (کسی تاکنون نتوانسته بندِ کمراوراگشوده و به اودست درازی کند.) درباریکی وجاذبه ی کمراولطیفه ای سربسته ونکته ی سِّرآلود نهفته است.حافظ ازوجود یک رازدرکمریارحرف می زند امّا اینکه آن رازچه چیزیست چیزی نمی گوید! زیراچنانکه خود فرموده، تاکنون ازعهده ی هیچکس برنیامده تا آن رابگشاید، گویی خودش نیزنتوانسته است.! لیکن حافظِ رند نیک می داند که سِرّکمر که بازشود به گشایش ِ سِرّ دیگری منتهی می شود! سِرّی که گفتن آن سزاوارنیست..... بنابراین حافظِ محجوب! مخاطبین شعر را در همینجامتوقّف می کند تا حُرمت وعفّتِ کلام آلوده نگردد وجویندگان، خود به فراخورذوق خویش، لایه های عمیق تر معنارا کنکاش کرده و بدان طنزلطیف دسترسی پیداکنند وازکشف آن محظوظ گردندامید درکمرزرکش اَت چگونه ببندم؟دقیقه ایست نگارادرآن میان که تودانی!به کام تا نرساند مرا لبش چون ناینصیحت همه عالم به گوش من بادستبه کام رسیدن: به وصال معشوق رسیدن وهم آغوشی با او، درمعانی عرفانی به خدارسیدن وفناشدن وباقی ماندن درذاتِ خداوندی.نای: نیامّا بکام رسانیدن نی چگونه کامیست که حافظ ِ خوش ذائقه هوس کرده است؟برای درکِ کامل حالِ حافظ، باید به فنون نواختنِ نی آشنا باشیم.نی آلتی موسیقیست و پیش ازآنکه در درون آن نفس دمیده شود،چوب خشکی بیش نیست! لیکن آنگاه که نوازنده ای ماهر، دهانه ی نی را به دهان گرفته ودرمیان دولبِ خویش جای داد ودرآن دمیدن آغازید، همان چوب خشکِ به ظاهربی مقدار وبی جان، به یکباره روح و جان می گیرد، به ناله درمی آیدوازسوز ناله ی خویش، دل ِعالمی راخون می کند!. نی رانمی توان باهردمیدنی، نواخت وبه ناله وا داشت. شاید آموختنِ نواختن ِنی ازهمه ی آلات موسیقی سخت ترباشد. باید نفست گرم وسوزنده باشد،باید دردمندباشی ونفس ازسینه ای زخمی وخونین عبورکند تا کارسازافتد.نوازنده ی نی که روزها وماهها تمرین ِ دمیدن می کند، پس ازکسب مهارت، نفس را ازاَعماق ِدرون ِ خویش ونه ازگلوی خود! درنی می دمد تا صدایی ازاو دربیاید. حالتِ نواختن وارتباطِ فیزیکی ِنی ونوازنده،نیزتداعی کننده ی بوسه گرفتن عاشق ومعشوق هست. حافظِ نکته سنج وباریک بین،دلش می خواهد همانندِ نی، ابتدا درآغوش گرم معشوق،دهان اندردرمیان دولبِ شیرین وسرخ یار بگذارد سپس یار چنان ازصمیم قلب دراونفس گرم وروحبخش بدَمد که حافظِ مشکل پسند به مُراد رسیده وکامیاب گردد! او نه به هرشوخ ِ بی سر و پایی دل می سپارد ونه به هرنوع وصلتی راضی می شود، چنانکه نی به هرنوع دمیدنی
پاسخ نمی دهد وبه نالش درنمی آید!معنی بیت: تازمانی که معشوق ِ من ،همانندِ نوازنده یِ ماهر ِ نی، بااشتیاق وازاَعماق ِ درون مراننوازد وبه مُرادِ دل نرساند، نصیحت وملامتِ همه ی عالم به گوش من بادِهواست(بیهوده وبی تاثیراست.) حافظ ، خلّاق ِ بی نظیرپارادکس درعرصه ی شعر است. درمصرع دوّم با تغییردادن زاویه ی نگاهِ خود به نی، پاردکس زیبایی آفریده است . دراینجا برعکس نگاهِ مصرع اوّل، فقط پیچش ِ باد دردرون ِ نی رامدّ نظرقرارداده و نصیحت ِمردم را به آن تشبیه نموده است، همانندِ بادی که ازسرنی وارد وازسردیگرخارج می گردد، نصیحت نیزازاین گوش وارد وازآن گوش خارج می گردد. اوباهنرمندی این دوراباهم پیوند زده است.همچو چنگ اَرنه کناری ندهی کام دلم ازلبِ خویش چونی یک نفسی بنوازمگدای ِکوی تو از هشت خلد مستغنیستاسیر عشق تو از هر دو عالم آزادستهشت خُلد: هشت بهشتمعنی بیت: گدای کوی تو به ظاهر تهیدست ومِسکین است. او ازدولتِ عشق تو ازهشت بهشت بی نیازاست وهیچ طمعی به بهشت وطبقات ومراتبِ وسوسه انگیزآن ندارد. همین که درحوالی منزل تو،ازهمان هوایی که تو نفس می کشی اوهم نفس می کشد،راضیست. کسی که اسیر عشق توشد ازهربندِ تعلّقاتِ هردو جهان آزاد وفارغ است.باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحورباخاکِ کوی دوست برابر نمی کنماگر چه مستی ِعشقم خراب کرد ولیاساس ِ هستی من زان خراب آبادستخراب کرد: نابودکرد،ازخود بیخودنمود.مستی ِ عشقم خراب کرد: مستی ِ حاصله ازنوشیدن ِشرابِ عشق، مرا ازخود بیخود وهمه چیز را(شامل ننگ ونام،هوا وهوس،شهرت واعتبار،خودخواهی ومنیّت و......رانابود کرد.خراب آباد: اوّل خراب می کند بعدآباد می سازد یا به ظاهر خرابیست ودرباطن آبادی.حافظ دراین بیت نیز پارادوکس زیبایی از(خراب وآباد) خلق کرده است. خرابه ای که آبادیست!معنی بیت: بااینکه مستِ شرابِ عشق شدم وخرابکاری به بارآمد وهمه چیز را ازدست دادم (به ظاهر وازدیدگاهِ ظاهربینان، بدنام شدم،بی اعتبارشدم، لااُبالی شدم و....) امّا من کسی نیستم که پاپَس بگذارم وازعشق رویگردان شوم. چرا که عشق درسرشت من نوشته شده ودرسرنوشت من است. بُن مایه ی وجودِ من ازعشق است. همانگونه که عشق آسان می نمود اوّل ولی افتاد مشکلها، اوّل خراب می کندبعدآبادمی سازد. خراب می کند تا صاحبِ گنجی بی پایانت کند. گنجی زوال ناپذیراست. بیابیا که زمانی زمی خراب شویممگررسیم به گنجی دراین خراب آباددلا مَنال ز بیداد و جور یار که یارتورانصیب همین کرد واین ازآن دادستبیداد وجور یار: نامهربانی وبی توجّهی ِمعشوق نسبت به عاشق، بیداد وجوروجفاست.تورانصیب همین کرد: قسمت تواین شداین ازآن دادست: دومعنادارد: 1- این اشاره به بیداد دارد. بیدادرابه این سبب به تو داده که قسمت تواین بوده است. 2- "داد" به معنای عدالت، این که قسمت توبیدادوجوراست ازآن گونه عدالتِ خاص دردنیای عشق است.دردنیای عشق همه چیز متفاوت است. دردریای عمیق غرقه می گردند وبه آب آلوده نمی شوند. جان می سپارند وزنده می گردند. ازخرابی به آبادی می رسند. دراین دنیاست که شوکت شاهی به پشیزی نمی خرند ودرویش وشاه برابر هم می نشینند وگدا برهشت بهشت نازمی کند وبرستاره حکم.......وهمه ی اینها خیالپردازی ،رویا وادّعا نیست بلکه عین حقیقت است. حافظ خودنمونه ی بارزاین ادّعاست. درویشی تهیدست است که با پادشهان نشست وبرخاست دارد. به باغ بهشت وقصرحور طمعی ندارد، ازواعظ وزاهد وحتّا آتش دوزخ ترسی به دل راه نمی دهد ودرپی آنست که اگربتواند کُلاً آتش دوزخ راخاموش سازد،بهشت را باخاک یکسان کند تاکسی به طمع بهشت وترس ازجهنّم بندگی نکنند. فقط عشق بماند وعشقبازی بامعشوق اَزلی........معنی بیت: ای دل عاشق،ازنامهربانی وخشم یار اندوهگین مباش وناله مکن، ( اوهرچه کند عین لطف است وعنایت،بپذیر که دردنیای عشق،همه چیزبرعکس است برای آنکه به آبادی برسی باید که خراب شوی) قسمتِ تواین بوده که فعلاً جوروجفای یارتحمّل کنی ودَم برنیاری. این عین عدالت است چراکه دردنیای عشق همه چیزمتفاوت وبرعکس آن چیزیست که توفکرمی کنی .دَوام عیش وتنعّم نه شیوه ی عشق استاگرمعاشر ِمایی بنوش نیش غمیبرو فسانه مخوان و فسون مَدم حافظکز این فسانه وافسون مرابسی یادستفسانه مخوان: افسانه مگوفسون مدم: دعاها و وِردهای جادوگری خواندن وفوت کردن ودمیدنحافظ پس ازآنکه چند بیت درمورد عشق ومعشوق وتوصیفِ دنیای عاشقی سخن می گوید، دربیتِ پایانی، ازطرف معشوق ِ بیدادگر وسنگین دل! (البته درکارگاه خیال)
پاسخی نامهربانانه می شنود تابیشترخراب گردد! وخراب گردد که بیشترآبادشود! معنی بیت:ای حافظ،برو واینقدر افسانه و افسون برای من مخوان(چرب زبانی وچاپلوسی ممنوع) تونمی توانی مرا با این شیرین زبانی وقصّه و وِردخوانی به فریبی وباخودهمراه سازی، من از این افسانهها و نیرنگها بسیار به یاد دارم.معشوق ِ حافظ مثل خودِ او رند وزیرک است وهمیشه
پاسخهای رندانه می دهد.به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگربه یک شَکرزتو دلخسته ای بیاسایدبه خنده گفت که حافظ خدای رامپسندکه بوسه ی تورُخ ماه را بیالاید !
بیگانه
کریم
تهی دست
دکتر صحافیان
علی
حمیدرضا
عباس هوشیار
رضا تبار
در سکوت
Elahe Rad