
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۵۷
۱
در خراباتِ مُغان نورِ خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
۲
جلوه بر من مفروش ای مَلِکُالْحاج که تو
خانه میبینی و من خانهخدا میبینم
۳
خواهم از زلفِ بُتان نافهگشایی کردن
فکرِ دور است همانا که خطا میبینم
۴
سوزِ دل، اشکِ روان، آهِ سحر، نالهٔ شب
این همه از نظرِ لطفِ شما میبینم
۵
هر دَم از رویِ تو نقشی زَنَدَم راهِ خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
۶
کس ندیدهست ز مُشکِ خُتَن و نافهٔ چین
آنچه من هر سَحَر از بادِ صبا میبینم
۷
دوستان عیبِ نظربازیِ حافظ مکنید
که من او را ز مُحِبّانِ شما میبینم
تصاویر و صوت









نظرات
ناشناس
مشیری
علیرضا
شهریار۷۰
همان حافظ پرست
موعود
گمنام
سعید
سمانه ، م
Parham
امیر
مجتبی
nabavar
مجتبی
nabavar
مجتبی
امیر حسین
کاظم
محمد علی
سورنا
مرتضی
سلطانیان
پاسخ دوستان، "خانه خدا" باید با مکث خوانده شود، به معنای صاحب و بزرگ خانه.در فارسی خراسانی خدا به معنای صاحب و بزرگ است مانند "کتخدا" که شده کدخدا یعنی بزرگ و صاحب ده. "ناوخدا" که میشود صاحب و بزرگ کشتی.حافظ میفرماید: شما خانهی خدا را میبینید و من خود صاحبخانه را.
رضا
پاسخ سورناعزیزچنانچه آنگونه که شمامیفرمائید"خانه ی خدا"خوانده شودعلاوه بروزن شعرقطعامعنای شعرنیزبهم خواهدریخت.پس الزامامی بایست "خانه خدا"صحیح باشد.مضااینکه به کاربردن ترکیب"خان خدا"توسط حافظ بسیاربعیداست چون معنای شعرراتاحدمادیات تنزل خواهدداد
رضا ساقی
پاسخ به او این غزل ناب راسروده وازاو دعوت می کند که بیایدو به چشمِ خود ببیند که: آری درخراباتِ مغان نیزنورخداهست! بیا وببین و ازاینکه چه نوری درکجا تجلّی کرده،حیرت کن!.اصلاً شانِ نزولِ این غزل، جوابیّه ای برای خواجوست. درغزلی که خواجوی کرمانی سروده باتفاخروتمسخر می گوید:خودپرستی مکن اَرزانکه خدا می طلبیدرفنامَحوشواَرملکِ بقا می طلبیساکنِ"دیری"وازکعبه نشان می جوییدر"خراباتِ مغانیّ وخدا می طلبی!خواجودراین غزل ازاینکه ساکنانِ دیرِ مغان وخرابات نیزدَم ازخدامی زنند درشگفت است واین موضوع راعجیب می پندارد!خواجو هرچندکه شاعروعارفِ بزرگیست، امّاشیخی متعصّب وصوفیِ پشمینه پوشِ خانقاهیست وباحافظ که ازبندِتعلّقِ خرقه پوشی وخانقه نشینی رسته است،اززمین تاآسمان تفاوت دارد.حافظ وارسته ای آزادمنش وآزاداندیش است وباهیچکس تعارف ندارد.حافظ شاه نعمت اله راکه خود وزنه ای سنگین درعرفان هست با عنوانِ تحقیرآمیزِ "مدّعی" خطاب می کندچه رسدبه خواجو! حافظ هرجا ضرورت داشته باشد،درمقابل هرکس قرارگیردسخن خودرا می زند وهیچ مبارزی درعرصه یِ سخنوری حریفِ اونمی تواندبوده باشد. ازتفاوتهای حافظ وخواجو،اینکه حافظ پیرو ومریدِ هیچکس نیست،ِحافظ ومرادومرشد وپیرندارد واگرداشته یاشد حداقل وجودِخارجی ندارد وموجودی خیالیست. همیشه درغزلیاتِ حافظ این شخص، شخصیتِ خیالی دارد وکسی است که انسانِ کامل است.امّاخواجو پیرویِ دونفرازمشاهیرِصوفیان ومشایخِ صوفیه یِ آن عصریعنی شیخ الاسلام امین الدین بلیانی وشیخ علاء الدوله سمنانی رادرکارنامه یِ خود دارد که هردو متعصّب،خودبین ومتکبّرانی هستند که درعرصه یِ عرفان حرفی برای گفتن نداشته وبیشتردرتنگ نظری، سختگیری ویک سویه نگری شهرت دارند! این دوآنچنان خودبین ومتکبّرهستند که سخنانِ عارف بزرگ وصاحبِ مکتبی همچون محی الدین عربی را "هذیان"می خواندند وکمال الدین عبدالرّزاق راتکفیرمی کردند! خواجوعلیرغم اینکه درعرصه یِ ادبیات،شاعری نامداروبزرگ است،متاسفانه درعرصه یِ عرفان ،مرید ودلداده یِ چنین اشخاصی بوده است.!ضمنِ آنکه خواجو امیرمبارزالدین سرسلسله یِ آل مظفر را که فردی متعّصب وخشن بوده نیزمدح کرده است درحالی که حافظ وعبیدِزاکانی امیرمبارزالدین راموردِ انتقادتند ونیش دارخویش قرارمی دادند.حضرت حافظ که درعرصه یِ خودسازی وعرفان به بینشِ خاصی نایل شده،ومکتبی فراگیرو خاصی بنانهاده،این باردراعتراض به دیدگاهِ خواجوی کرمانی، فریاد می زند که:معنی بیت:من در جایی که (ازنظرگاه عابد وزاهد)مـیـگساری و عشق بازی میکنند نـور خـدا میبینمم! اگر باور ندارید بیایید وباچشمانِ خودببینید ودر حیرت فروروید.... درخرابات مغان گرگذرافتد بازمحاصل خرقه وسجّاده روان دربازمجلوه برمن مفروش ای مَلک الحاج که تو خانه مـیبـینی و مـن خانه، خــدا مـیبـیـنم دربیت اوّل دیدیم که حافظ برای آنکه جویندگان حقیقت، توانسته باشند سریعترپی به شان ِ نزولِ غزل پی ببرند، غزل را باهمان واژه ای که خواجو بکاربرده "درخراباتِ مغان"آغاز کرده است. درمصرعِ دوّمِ همان بیت نیز،"وین عجب" راازخودِ خواجو گرفته وبه عَمدوخودخواسته می آورد. به ادامه یِ غزلِ خواجو دقت فرمایید:کارَت ازچینِ سرِ زلفِ بتان درگِره است"وین عجب" ترکه ازآن مشک ختا می طلبیدرشرحِ سایرِ بیتها خواهیم دید که اغلبِ واژه هایی که حافظ بکارگرفته،عیناً درغزلِ خواجونیزبه چشم می خورد ویامفهوم ومعنایِ آن واژه درغزل خواجووجود دارد. دربیت دوّم نیز
پاسخِ سخن"ساکنِ دِیری وازکعبه نشان می جویی"ِ خواجورامی دهد وباعنوانِ"ملک الحاجِ جلوه فروش" ازاویادمی کند.جلوه فروش: تفاخر ، فخر فروشی و خـودنمایی کـردنمـَلـِـک الـحـاج : امـیـر و سـرپـرست کاروان حاجـیـان ، رئیس کاروان حج این "ملک الحاجِ جلوه فروش" هم مانندِ مدّعی،شیخ ، واعـظ ، فقیه ، زاهـد ، صوفی و ... از چهرههای مـنـفی در غزلیّات حافـظ هستند. نکته یِ جالبی که دراین مبارزه به چشم می خورد این است که هردوشاعرباقافیه یِ یکسان غزلسرایی کرده اند، امّا خواجو ردیفِ غزل را "می طلبی" انتخاب کرده وهمه یِ بیت ها به خواستن وطلبیدن منتهی شده،ودرهمه یِ ابیات معنایِ جستجو برای "نایافتنی" رااراده نموده است.! امّا حافظ باتوّجه به جهان بینیِ خاصی که دارد،بارندی وهوشمندی، ردیفِ "می بینم" راانتخاب کرده تادرهمان ابتدایِ مبارزه، کارِ حریف رایکسره کرده باشد.چراکه خواجو هنوز ازپیله یِ جُستن بیرون نیامده وهنوز درردیفِ "طلبیدن" به انتظار نشسته تانوبتِ اوفرارسد! امّا حافظ نیازی به "طلب" ندارد اواین مرحله راپشت سرگذاشته ونایافتنی رایافته است واینک به جایی رسیده که نادیدنی راباچشمانِ خود درخرابات مغان "می بیند". حافظ باانتخاب ردیفِ "می بینم" این پیام رابه خواجو می فرستدکه ماکجاییم وتوکجا؟ تومی پرسی ومی طلبی... من دیرزمانیست که رسیده ام ومی بینم.... "آوردهانـد که شخصی با عـارفی دیـدار کرد که بـرای سفر حجّ از او خداحافظی کند ، عـارف گفت : میخواهی به طواف کعبه بـروی ؟ گفت : آری . عارف گفت : هزینهی سفر را به مـن بـده و هفت بار مـرا طواف کن ! که خدا در دل مـن هست و در سنگ و گـِل نیست...." ازهمین روست که حافظ خدا رامی بیند امّا ملک الحاج خانه ی خدا رامی بیند نه خود خدا را. ومی فرماید:ای ملک الحاج ! تـو در خـانهی کعبه ،خـدا را نمیبینی وفقط خانه رامشاهده می کنی ولی من در خـراباتِ مغان که درست نقطه مقابلِ کعبه هست نـور خـدا را میبینم .مـعـنــی بـیــت : ای رئـیـس کاروان حاجیان ! به مـن فخر فروشی نـکـن که بسیار به حجّ رفتهای ، تـو فـقـط خانهی کعبه را میبینی و مـن خـدای کعبه وصاحب خانه را میبینم .مصرع دوّم را بعضی "خـانه ، خدا میبینم" می خوانند بااین خوانش علامت مفعولی خانه ، یعنی "را" حذف شده است به این معنی که خـانه را خـدا میبینم یا اینکه من بی آنکه به کعبه رفته باشم درخانه ام نشسته وخدارامی بینم. امّا خوانشِ "خانه خدا می بینم" به معنی خدای خانه وصاحب خانه رامی بینم بنظرحافظانه ترمی آید چنانکه گویند دهخدا یا کدخدا به معنای صاحب وبزرگ ده دراینجا خانه به جای ده نشسته وشده "خانه خدا" به معنای صاحب خانه.درنظرگاه حافظ پاکیزگی وطهارت دل مهمتراززیارت کعبه بادل ناپاک است اگردل ودیده ازآلودگیهاپاک ومطهرباشد درهرجایی می شود خدا رامشاهده کرد.چون طهارت نبود کعبه وبتخانه یکیستنبُوَد خیر درآن خانه که عصمت نبودخواهم اززلف بـُتان نافهگـُشایی کردن فکـردورست همانا که خطا مـیبـیـنم زلـف" : موی دوطرف سر که بردوطرف صورت و بـر بـُنـاگوش میریـزد ، مـوی جـلـو سـر را "طـُرّه" یا "کاکـُل" و مـوی پشت سـر را "گـیـسو" میگـویـنـد ."زلـف" گاهی به جای گیسو استفاده میشود ، اغلب هم منظور از "زلـف" یـا "گـیـسـو" تمـام موی سـراست."زلـف" در اصطلاح عـرفانی حجاب و مانع وصال است اززاویه ای دیگر خودِ زلف،عاشق رابه رخسارمعشوق رهنمون می گردد. دسـت بـر زلف معشوق کشیدن و دستـرسی به زلف نیز معشوق نشانهی وصـال است."بـُـتـان" : زیـبـا رویـان"نـافـه" :غـدهای که در کنـار نـاف نـوعی از آهـو ـ آهـوی خـُتـن ـ قرار دارد و مـُشـک در آن انـبـاشته میشود. در بـهـار ، وقتی نـافـه پـر از مـُشـک میشـود شـروع بـه سوزش و خـارش میکـنـد و آهـو از شدّتِ خـارش نـافـش را به سنگی تـیـز میمـالـد ، نـافـه پـاره شـده و مـادّهای سـیـاه رنگ و خوشبـو از آن خـارج شـده و بر سنگ میریـزد و صحرا سرشار از بـوی مُشـک میگردد ، ایـن یـک مـعـنـای : "نافه گشایی" است ، در ایـنـجـا : "زلفِ" بستهی زیبارویـان،از دو جهت به نافه تشبیه شده ؛ سیاه بـودن و خوش بو بـودن .پس "نافه گشایی" در اینجـا یعنی زلف زیبا رویـان را باز کـردن که مثل باز کـردن نـافـه بـوی خوش زلف در فضا پـراکنده میشـود."خـطـا" : ایـهـام دارد : 1- اشـتـبـاه ، سـهـو 2- ناحیهای درچـیـن شمالی که به سه شکل نوشته شده است : "خـتـا" ، "خـطــا" ، "قـطـااین بیت راحافظ درقبالِ همان بیتِ خواجو:کارَت ازچینِ سرِ زلفِ بتان درگِره استوین عجب ترکه ازآن مشک ختا می طلبی سروده است.خواجوبه عشق ورزان طعنه می زندکه شما هنوزکارتان دربازکردنِ زلفِ یارگِره خورده ودردام گرفتارید.واین عجیب تر که هنوزنتوانسته اید گرهی اززلفِ یاربازکنید نافه ی مشک ازآن می طلبید!حافظ در
پاسخ به خواجوباقوّت از اعتقاداتِ خویش دفاع می کند:آری ای خواجو وای منکرانِ طریقِ عشق،ای زاهدانِ ریایی ،دوسـت دارم که گره اززلف بُتانِ نازنین بـاز ودست به نافه گشایی بزنم تا همچون باز شدن نـافـه یِ مشکین آهوانِ ختایی، فضـا ازشمیمِ دلنوازبویِ زلفِ بتان عطرآگین عطر گردد.توکوته بین وپیشِ پابین هستی ونمی توانی ببینی،ازنظرتو این خیالی بـاطـل است،همانگونه که نورخدارا درخرابات مغان عجیب ومحال می پنداری، مسلـّمـاً ازدیدگاهِ تودچارخطاشده ام.چون معنیِ ظاهریِ بیت رابرداشت می کنی، می پنداری که فکرِ من در جایِ دور ودرازی مثلِ چین(محل وجودِ نافه)سِیرمیکند پس همانا به نظرِتوباطل وخطا می بینم. امّا فکرِمن دور ودراز واندیشه یِ من بلندو طولانی هست، همانطورکه گیسوانِ یاربلنداست،ازهمین روخطا(به معنی ختا ،نافه ) می بینم.توفکرکوتاه داری وخطا را به معنی ِاشتباه می پنداری. درغزل دیگری که منسوب به حافظ است خطاب به یارمی فرماید:گرزلف سیاهت رامن مُشک ختاگفتمدر تاب مشو جانا در گفته خطا افتدسوزدل اشک روان آه سحر نالهی شب این همه ازنظر لطف شـمـا مـیبـینم خواجوی کرمانی درادامه ی غزلِ کنایه آمیز خویش به رندان می گوید:خبر از درد نداریّ و دوا میجویاثر از رنج ندیدی و شفا میطلبیحافظ در
پاسخ به طنزمی فرماید:شما نسبت به رندان لطف دارید که می گویید خبرازدردنداری... علیرغمِ نظرِ لطف شما، من نه تنها درد ورنج، بلکه درفراقِ معشوق،ســوز وگدازِ دل ، اشـک روانِ دمادم ، آه جگرسوزِســحـر و نـالـهیِ جانکاهِ شـب را دارم وتحمّل می کنم ومی بینم.این توهستی که نمی بینی،نه نورخدا درخرابات راباورمی کنی،نه می توانی ژرفایِ معنیِ"فکردوراست "رادریافت کنی ونه توانِ آن راداری که این همه سوزِ دل وآهِ شب وناله وغم رادرک کنی. من به لطفِ شما همه یِ این رنج ودرد را ازهجرانِ معشوق می بینم.خواهی که روشنت شود احوال سوز مااز شمع پرس قصّه زباد هوا مپرسهـردم ازروی تونقشی زندم راه خـیــال باکه گویم که دراین پرده چههـا میبینم؟ "راه زدن" : گـمـراه کـردن ،نقشی که ازتوبرضمیر وخاطرم درهرلحظه می نشیندراهِ خیالم را می زند،قطع می کند،اجازه نمی دهدبه خیالپردازی ادامه دهم."پـرده" در اینجا : پـردهی خیال ، پـردهی نقاشی که پـرده خوانان از روی آن نـقـّالی میکـنـنـد. هر لحظهای تصویـر جدیدی از چـهـرهی تـو در خـیـالـم مـتـصـوّر میشود و نـمـیگـذارد که تصویـر دیگری در نـظـرم بـیـایـد.باچه کسی می توانم بگویم که بتواند درک کند. دراین بیت گویی که دلِ شاعر ازاین همه کج فهمی ها ویکسویه نگریها به دردآمده باشد،رویِ سخن را به سمتِ معشوق گرفته ومی فرماید:هرلحظه درکارگاهِ خیال تـصـویـر های متفاوتی از جمال تو میبـیـنـم که کسی نمیتـوانـد درک و بـاور کـنـد.ازروی تو نقش های متفاوتی دریافت می کنم،در هرتصویر زیباییهایِ جدیدی می بینم،باکدام صاحبنظربگویم که ازتصوّرسیمایِ توچها می بینم،اهلِ دل وصاحبنظر باید باشدکه توانسته باشد درک کند که من چه می گویم.احساسات ومکنوناتِ قلبیِ خودراباچه کسی درمیان نهم؟آنهاکه نمی توانند نورخدارادرخراباتِ مغان باورکنندآنهاکه نافه گشایی از زلفِ بتان راباطل می پندارند وبرنمی تابند،چگونه می توانند نقش هایی که ازتومتصوّرمی شوم درک کنند؟ همانگونه که می دانیم شیوه یِ غزلسراییِ حافظ بسیارمتفاوت ازشیوه های سایرِ غزلسرایان است.یکی ازبارزترین تفاوتها،این است که درغزلهایِ حافظ،هربیت درظاهرجداگانه معنیِ ویژه ومستقلی ای دارند وبعضاً ارتباطِ خودرابابیتِ پیشین ویابابیتِ پسینِ خودقطع کرده وبه موضوعِ مستقلیِ می پردازند.اما می بینیم که این قطع ظاهریِ ارتباطِ عرضی وطولیِ بیت ها نیز،هیچگاه لطمه ای به موضوعِ کلّیِ غزل نمی زنند.چراکه درپایانِ غزل مشاهده می کنیم که تک تک بیتها به رغمِ داشتنِ موضوعی مستقل، همانند دانه هایِ ِمرواریدی ارزشمندهستندکه بواسطه یِ رشته ای نامرئی درکنارهم چیده شده وگردنبندیِ بی نظیر وقیمتی راتشکیل داده اند.ضمنِ اینکه هرکدام به تنهایی نیز همانندِ دانه های مروارید،قیمت و ارزشِ خاصِ خودرادارند واینگونه نیست که درصورتِ پاره شدنِ رشته یِ غزل،معنی وارزش خودراازدست داده باشند. دراین غزل نیز چنین اتّفاقی که درسایرِ غزلها مشاهده می کنیم رخ داده است.وقتی شاعرفریادمی زندکه آنچه راکه دراین پرده می بینم باچه کسی درمیان نهم که قدرتِ درک وفهمِ بالایی داشته باشد، همچنان می بینیم که خواجو ،زاهد،شیخ،مدّعی، محتسب،عابد،خرقه پوش ومنکرانِ عشق، متهّم به این هستندکه آنها به دلیلِ قشری ومتعصِب بدون،نمی تواننداحوالاتِ عاشقانه رابه درستی درک کنند. سرِتسلیمِ من وخِشتِ درِمیکده هامدّعی گرنکندفهم سخن گوسروخشتکـس ندیدست زمُشک خُتن ونافهی چین آنچه مـن هــر سحـر ازبدصبا مـیبینم.مـنـظـور از "مـُشـک خـُتـن" ، مُشک آهـوی خـتـن (چین) است که بسیار معروف بـوده است ."بـاد صـبـا" : نسیم ملایمی است که از طرف شمال شرقی میوزد ، در ادبیات مـا : از سمت کوی معشوق میآیـد و بـوی عطر محبوب را به همراه دارد ، از جانب معشوق به عاشق پـیـام میآورد و پـیـام عـاشق را به معشوق میرسانـد .خواجودرادامه یِ غزل می گوید:کی دلِ مردهات از باد صبا زنده شودنفس عیسوی از باد هوا میطلبی حافظ می فرماید:هیچ کس نمیدانـدونمی توانددرک کند که رایحه وشمیمی که هر سحر، صـبـا از زلف معشوق برای من میآورد از مـُشـک آهـوی خـُتـن نیزخوشبـو تـر است.یعنی ای خواجو، به رغم نظر توکه سر ِ زلف ِبتان رامایه ی ِ فروبستگی ِکار عاشقان می دانی وگِرهِ آن را ناگشودنی می پنداری،وطلبِ مُشکِ ختا را ازآن محال می دانی،من ازنسیمِ صبا که بوی مشکِ ختا ونافه ی چین اززلفِ یار می آوَرَدآن می بینم که تو وسایرِقشریّون ازدریافت آن ناتوان هستید.نکته اینجاست که حافظ مضامین را ازهرکس که گرفته باشد،همیشه به شیوه یِ خود،بازآفرینی می کندوبرژرفای معنایِ آن می افزاید. آنچه حافظ هرسحرازبادِ صبا می بیندتنها گِره گشایی از زلفِ یاربرای مشکِ ختا نیست.گره ازکارِفروبسته یِ دل نیز می گشاید وجانِ خسته ودل شکسته را به بویِ زلفِ اوزنده می کند.دربیتِ پیشین دیدیم که خواجوتنها"ختا" رادرغزل آورد،امّاحافظبامصراعِ "فکر دوراست همانا که خطا می بینم" مضمون رابه قلمروِایهام می کشاند ومضمونِ دیگری می آفریند. اومَرکبِ فکررابه دوردستها(چین) م فرستد. چین هم که همیشه درادبیاتِ ما دورترین سرزمین بوده ومرکز نافه یِ ختا. بنابراین فکر،بلند وطولانی شدویادآورِ درازی ِ گیسوانِ یار،فکرتامحدوده یِ چین رفت تا نافه یِ چین راسوغات وره آوردِ خودکند.نافه ای که خود کنایه ای از بویِ خیال انگیز زلف ِ یاراست. کوتاه سخن اینکه حافظ به خواجو می گوید:توکجایی وماکجا؟ بادصباعطری که ازمعشوق برایِ من می آوردهزاران برابر بـرتـر و معطّرتر از مـُشک خـتـن است.دربازیِ دیگری که ازحافظ سراغ داریم چین وشکنج ِ گیسوی یار دورترازراه طولانی ِ کشورچین است امّا دلِ حافظ هرگزمیلِ بازگشت به وطن را ندارد: تادلِ هرزه گردِ من رفت به چینِ زلف ِ او زآن سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی کند!دوستان عـیب نـظربازی حافظ مکـنید کـه مـن او را زمحبّان شما مـیبینم "نـظـر بـازی" : تماشا و لـذّت بـردن از چـهـرهی زیـبـا رویـان ، نـظـر بـازی چیزی غـیراز"هـیـزی" و "چشم چرانی" است،درعالمِ عرفان،نـظـربـاز در چـهـرهی زیـبـا رویـان، تـجـلـّیِ جـمـالِ مـعـشـوق اَزلی را میبـیـنـدوبه منبع زیبائیها رهنمون می گردد. "غـزالی" در رابطه بـا "نـظـربـازی میگویـد : « اگر کسی از زیبایی ِ کسی آنـگـونـه لـذّت بـبـرد که از نـظـر به سـبـزه و آب روان لـذّت میبـرد نـشانهی آن است که شهوت در وی فروکش کرده است»استادشهریارنیز دربابِ نظربازی درغزلی زیبا می گوید:روی توآئینه ی جمال ِالهیستدرتوتماشای من گناه ندارد.مـنـظـور "حـافــظ" از نـظـربـازی ، همان نـظـرِ"سـعـدی" ، "غـزالی" "بـیـدل" ، "شیخ روزبـهـان" و "ابـن عـربیست" که اگر نـظـر از روی شهوت و هوس نباشد در آن ایـرادی نمیبـیـنـنـد "حـافــظ" در مسیـر سـلـوکِ روحـانی ، نظربازی را مـقـدمـّهی رسیدن به عشق حقیقی میدانـد و بـرای آن اهمیت خاصّی قائـل است ، امـّا نـزد واعظ ، فـقـیـه و زاهد این نـظـر مـردودشناخته شده وبهانه ای برای هوسرانیست. درنظربازی ما بیخبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگرایشان دانند.
مسعود زمانی
علی محمدی
احسان
رضا باقی
شهباز
پاسخ به نماد عرفی جامعه که منظور باز میگردد به خانه خدا و اصل که خداوند است و می گوید که دلش می خواهد رازگشایی کند ولی به ناتوانی خود اعتراف کرده و از حال احساس لذت بی حسر ش از اینکه فاصله وتوقفی که در مسیر سلوک ایشان بوده است برداشته شده می گو ید و در ادامه از شاهدان که همه ما می باشیم می خواهد که او را قضاوت نکنیم و با احساس شعف او هم احساس شویم یاحق
خامش
خامش
برگ بی برگی
پاسخِ چنین سؤالی را داده و می فرماید که او همهٔ این عبادات و راز و نیازهایِ شبانه و سوزِ درونیِ ملک الحاج و عابد را بدلیلِ لطفی که شنونده به او دارد می بیند، در معنایِ دیگر لطف به معنای لطافتِ درونی ست و حافظ اینچنین سوز و گداز های عابد در نماز و عباداتِ شب و سحرگاهیِ او را ناشی از لطافتِ درونیِ او می داند که از جنسِ خداوندِ لطیف و اصلِ اوست و نه بر اثرِ تحولِ واقعی که در نتیجهٔ این عبادات در وی ایجاد شده باشد. هر دم از رویِ تو نقشی، زندم راهِ خیال با که گویم که در این پرده چه ها می بینم پس حافظ بار دیگر ملک الحاج را مخاطبِ خود قرار داده و می فرماید او می خواهد چنین خیال کند که ملک الحاج واقعاََ به تحولی درونی رسیده است و این راز و نیاز های شبانه و سوز و اشک و آهِ او نیز گواهِ این مطلب است اما هر دَم نقشی متفاوت از رویِ تو می بیند، یعنی یک لحظه می بیند که تو نقشِ انسانِ نیکوکار و مردم دوستی را ایفا کرده و به کمکِ مستمندان می شتابی، زندانیان را با پولِ خود آزاد می کنی، جهیزیه برای دخترانِ دَمِ بخت فراهم می کنی و روزی دیگر نقشِ خَیِّرِ مدرسه ساز را ایفا می کنی و ساعتی بعد برای مثال چماق در دست گرفته بر سَرِ کسی که اندک انتقادی به تو یا به باورهایت داشته باشد می کوبی، و دقایقی بعد نیز کسی که اسمِ شراب را بر زبان بیاورد تکفیر کرده و نقشِ محتسب را بازی می کنی و قس علیهذا، حافظ میفرماید این نقشهایِ مختلفی که روی و صورتِ تو در هر دَم و لحظه ای ایفا می کند راهِ خیالِ مثبت در بارهٔ تو را می زند، و پرده ای دیگر را بر او می گشاید که چیزهایی ورایِ آنچه گفته شد را در آن می بیند، یعنی چیزهایی دیگری نظیرِ آنچه چون به خلوت می روی آن کارِ دیگر می کنی که قابلِ بیان نیست و عارف با چشمِ عدم بینِ خود آن را هم می بیند، پس همهٔ شواهد را که در کنارِ یکدیگر قرار دهیم نشان دهندهٔ این مطلب است که آن حج و سوزِ دل و اشکِ روان، راز و نیازهایِ شبانه و ناله هایِ سحرگاهیِ ملک الحاج کار نمی کند و اصطلاحن خروجیِ مطلوبی ندارند. مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛" نه تو اعطیناکَ کوثر خوانده ای؟ پس چرا لب خشک و تشنه مانده ای؟" ، اما آیا این یک قاعده است؟ قطعاََ چنین نیست چرا که حافظ میفرماید هر دَم نقشی متفاوت را از رویِ ملک الحاج می بیند، یعنی اگر همواره یک نقش که عشق به انسان و هم نوع است را می دید و می دید که او به شخصِ معتاد و شرابخواره هم کمکِ مالی می کند و یا تهیه جهیزیه بدونِ تبعیض شاملِ دخترانی که حجابِ مطلوبِ او را هم ندارند می شود، و یا کمکِ مالی به زندانیانِ ورشکستهٔ بی نماز هم تعلق می گیرد، و در محله هایِ فقیر و غیرِ مسلمان نیز به ساختِ مدرسه می پردازد در آنصورت نقشِ رویِ او متغیر نبود و راهِ خیالِ مثبتِ حافظ را در بارهٔ او نمی زد و او می پذیرفت که این طوافِ کعبه و سوزِ دل هایِ شبانه و آهِ سحرگاهی کارگر واقع شده است، پس درونِ پرده و اندرونی را نیز زیبا و پسندیده می دید. کس ندیده ست ز مُشکِ خُتَن و نافهٔ چین آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم مُشکِ معروف به خُتن را که از نافهٔ آهویِ چین بدست می آورند اگرچه ندیدیم و استشمام نکردیم اما همگان می شناسیم و عطرِ دل انگیزش را که در گرانبها ترین عطر فروشی های اصلِ پاریس هم یافت نمی شود تنها پادشاهان و توانگران بودند که می توانستند ببینند، پسحافظ میفرماید بادِ صبا که از جانبِ کویِ معشوق می وزد در سحرگاهان چنین مُشکی را که کسی ندیده است برای او به ارمغان می آورد، این عطر و مُشک تمثیلِ فضایِ بازِ درونی ست که ملک الحاج ها از آن بی خبرند، هرچند که آنان بوسیلهٔ ذهنِ خود به ناله و زاری و راز و نیازهای شبانه و سحرگاهی بپردازند و به همین دلیل است که دلی آباد دارند و بر حج و عباداتِ خود مباهات می کنند. در اینجا لازم به ذکر است چنین گفته اند که خواجوی کرمانی در واکنش به این غزل و این بیت سروده است " کِی دلِ مُرده ات از بادِ صبا زنده شود نَفَسِ عیسوی از بادِ هوا می شنوی" که بنظر میرسد این غزلِ منتسب به خواجوست و چنین واکنشِ تُندی می تواند به این دلیل باشد که سُرایندهٔ آن از بیتِ هر "دَم از رویِ تو نقشی زند... " بی خبر بوده است و یا اینکه به معنایِ کُلیِ غزل توجه نداشته که اینچنین بر حافظِ نازنین تاخته است، بزرگوارِ ناباوری ناباورانه در حاشیه ها به خطا غزلِ حافظ را در
پاسخ به غزلِ خواجو مطرح نموده که بزرگوارِ دیگر یعنی جنابِ ساقی نیز با سعی و کوششِ ستودنی و افزودنِ شاخ و برگ بر این نظریه چنین کردند، اما اطلاعاتِ ارزشمند و درستی در بارهٔ مَشربِ فکریِ خواجوی کرمان به ما داده اند که جایِ سپاس دارد، با اندک تأمل در می یابیم که شاعرِ را گمان بر این بوده است که حافظ عارفی ست بی قید و بند نسبت به فرایضی چون مناسکِ حج و یا راز و نیاز های شبانه و آهِ سحرگاهی، پس آنها را ناکارآمد و بی فایده می داند، در نتیجه هم او که به قصدِ کسبِ فیض از محضرِ حافظ به شیراز آمده است تصمیم به ترکِ آن شهر و روی نهادن بسمتِ اصفهان می گیرد، لابد به تصور اینکه در اصفهان عارفی را می یابد که همچون خود و دیگر عرفا متعهد به انجامِ مناسکِ مذهبی نیز باشد، پس احتمالن او که خود را در اندازهٔ نقدِ حافظ نمی بیند از زبانِ خواجو می سُراید " خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت به سپاهان رو اگر زانک نوا می طلبی" ، شاید خواجو یا درواقع آن شاعرِ منتقد از این بیتِ خواجه نیز بی خبر بوده است که " فرضِ ایزد بگزاریم و به کَس بد نکنیم وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست" وگرنه تجدید نظر می کرد و شانسِ مجالست و بهرمندی از این دریای معرفت را از دست نمی داد. دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می بینم حافظ که گویی از این عیب جوییِ منتقدان باخبر بوده است آنان را دوستانِ خود خطاب کرده و می فرماید اینچنین سخنانی نظر بازیِ حافظ است، پسعیبِ آن را مکنید چرا که آنچه را بر زبان آورده حقیقتِ محض است و او بدلیلِ اینکه از محبان و دوستدارانِ شما می باشد از سرِ خیرخواهی آنها را بیان می کند. یعنی اگر از محبانِ شما نبود که بقولِ معروف می گفت دخترِ همسایه هرچه چِل تر بهتر و این آگاهی را به شما نمی داد.
شیوانا
ملیکا رضایی
مبتدی۷۶
مرد پارسی
در سکوت
مسعود زمانی
مسعود زمانی
علیرضا زرین آرا
میرعباس شاهون وند
ارغوان
نوید خسروانی
محمد مقدم
محمد مقدم