
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۶۱
۱
آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک میبوسم و عُذرِ قَدَمَش میخواهم
۲
من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا
بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم
۳
بستهام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز
آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم
۴
ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم
۵
پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهانبینم داد
و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم
۶
صوفیِ صومعهٔ عالَمِ قُدسَم لیکن
حالیا دیرِ مُغان است حوالتگاهم
۷
با منِ راهنشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
۸
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامنِ حُسنِ تو بگیرد آهم
۹
خوشم آمد که سحر خسروِ خاور میگفت
با همه پادشهی بندهٔ تورانشاهم
تصاویر و صوت












نظرات
کسرا
...
سیدعلی ساقی
پاسخ هایی مواجه خواهدشد:ابوسعید ابوالخیر :عاشق به یقین دان که مسلمان نبوددر مذهب عشق کفر و ایمان نبود و عطارنیشابوری:جهانی است عشقت چنان پر عجایبکه تسبیح و زنار میبرنتابدنه در کفر میآید و نه در ایمانکه اقرار و انکار میبرنتابدوشیخ شبستری می گوید:به ترسا زاده ای دل دِه به یک بارمجرّد شو ز هر اقرار و انکارچو عشق آمد چه جای عقل رعناست؟که کارِ عشق بدمستی و غوغاستدر آن منزل که عشق آمد ستیزاننباشد عقل آنجا جز گریزانویا:خوشا آن دم که ما بیخویش باشیمغنیِّ مطلق و درویش باشیمنه دین، نه عقل ،نه تقوی، نه ادراکفتاده مست و حیران بر سر خاکحافظ همیشه از"پیرمغان ودیرمغان" با احترام وارادت یادکرده ودربرابر پیرمغان سر تعظیم فرودآورده است. امادرمقابل،واعظان وزاهدان ریایی راهمیشه ودرهمه حال به سُخره گرفته وتخطئه نموده است.حافظ جنابِ « پیرمغان» جای دولتستمن ترک خاک بوسی ِ این در نمی کنم مبوس جزلب ساقی وجام می حافظکه دست زهدفروشان خطاست بوسیدنگر مدد خواستم از « پیرمغان» عیب مکنشیخ ما گفت که درصومعه همت نبودگرمرشدمن پیرمغان شدچه تفاوت؟درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست نوای چنگ بدانسان زندصلاحی صبوحکه پیرصومعه راه درمغان گیردو درجایی دیگر با صراحت وتأکیدبیشتر میفرماید:در خرابات مغان نور خدا میبینماین عجب بین که چه نوری زکجا می بینمازآن به دیرِمغانم عزیزمی دارندکه آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست.ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چونروی سوی خانه ی خماردارد پیرمادرابیات زیرروشن تر وآشکارا اقرار می کند که در ابتدا از حقایق آگاه نبوده تا اینکه درپی آشنایی بااندیشههای پیرمغان در معنی بر او گشوده شده است: اول از تحت وفوق وجودم خبر نبوددرمکتب غم تو چنین نکته دان شدمآن روز بر دلم درمعنی گشوده شدکز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدممغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصرن به آنان تعلق داشت . آنگاه که آئین زردشت برنواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستانام طبقه روحانی را بهمان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان وساسانیان معمولا این طایفه را مغان می خوانده اند مغان جمع"مغ"است.مغ یعنی مردروحانی زرتشتی ، پیشوای مذهبی زرتشتی، گود، ژرف،عمیق، بهمعنی رودخانه همگفتهشده است . همچنین معنای باده ی مغان و شرابی که زردشتیان بعمل آورند :زکوی مغان رخ مگردان که آنجا فروشند مفتاح مشکل گشاییظاهرن چنین به نظر می آیدکه منظورحافظ ازپیرمغان همان زرتشت است، چراکه درجاهایی که ازواژه ی پیرمغان-پیرمی فروش-پیرخرابات استفاده شده سایر کلمات وعباراتِ پیرامونی، یادآورافکارزرتشتی وتبیین کرامات آن پیامبرایرانی تباربوده است:ازآستان پیرمغان سرچرا کشیم؟دولت درآن سرا وگشایش درآن دراست. نوشیدن شراب درمذهب زرتشت روا بوده ودرمراسمات مذهبی مورداستفاده قرارمی گیرد.پس بی جهت نیست که می گوید:بنده ی پیرخراباتم که لطفش دائم استورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.ازآنجاکه درمذهب تسنّن وشیعه شراب وباده دراین دنیا حرام می باشد لیکن وعده داده شده که درآن دنیا به نیکوکاران شراب طهور اعطا خواهد شد. حافظ بصراحت خطاب به شیخ میگویدتووعده ی شراب می دهی اماپیرمغان درهمین دنیا به پیروانش شراب می نوشاند. مرید «پیر مغانم» زمن مرنج ای شیخچراکه وعده تو کردی و او بجا آورد.چل سال پیش رفت که من لاف می زنمکز چاکران « پیرمغان» کمترین منم منم که گوشه میخانه خانقاه من استدعای « پیرمغان» ورد صبحگاه من استامابنظرِنگارنده ، عباراتی مانند: پیرطریقت ،پیرخرابات ،پیرمغان ، پیر می فروش،وشیخ جام مصداق خارجی وواقعیّتِ وجودی نداشته واین عبارات وواژه ها به توسط شخصِ حافظ ابداع گردیده تابواسطه ی آنهایک تصویرِخیالی و ذهنی ازیک مرشد و مرادِعارف وکامل ،در قابِ ذهن مخاطبین نقش ببندد. وهمانادیرِمغان نیز کنایه ازمکانی خیالی و ذهنیست که وارستگان وعاشقان درآنجا به عشقبازی باخالق یکتامی پردازند.من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانستتوهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانیبـا مـن راهنـشیـن خیـز و ســوی مـیـکـده آیتا در آن حلقه بـبـیـنی که چه صاحب جاهـممن اگرچه بظاهردر این جهان، غریبه وبی چیز وبی کس وکار هستم ، برخـیـز بامن به سوی میکده ی آگاهی ومعرفت برویم تا ببینی من گـدایِ راه نشین در آنجا چقدر والا مقامم.مست بگذشتی و از حـافــظت اندیشه نبودآه اگــــر دامـن حـُسـن تـــو بـگـیـــــرد آهــمبا گلایه می فرماید سر مست ومغرور ازکنارحافظ عبورکردی و بی هیچ واهمه ای بگذشتی وهیچ به فکر حافظ نبودی.، مصرع دوم ایهام دارد:وای برتو... آه از آن روزی که آتش آهِ سوزانِ من دامنِ حُسنت رافرا بگیرد......باتوجه به اینکه درمرام حافظ نیست که ازرفتار معشوق خویش اینگونه تهدیدآمیز وگزنده گلایه نماید به همین سبب سعی کرده گلایه یِ خویش رارندانه درلفافه ی ایهام بپیچدتامعنای لطیف تری نیزدرذهنِ معشوق ومخاطب تداعی نمایدوآن اینکه :وای اگر آهِ دست به دامن توگرددو شکایت خودرابه دامنِ حسن توبازگویدوازرویِ عجز و درماندگی ، دست به دامن حسن توشود واز تو برتوشکایت کند!روشن است که درچنین شرایطی یار درمضیقه ی عاطفی قرارمی گیردوچه بساکه به ترحّم آیدومرحمتی نثارعاشق کند.خوشـم آمـد که سحر خسرو خاور میگفت:با هـمـه پـادشـهـی ، بـنـدهی تـورانشـاهـممنظورازخسرو خاور خورشید است . جلال الدین تـورانشاه وزیر شاه شجاع بود هم شاه شجاع هم تورانشاه هردو اهل شعروشاعری بوده وباحافظ انس والفتی داشتند. جهت ابرازارادت به تورانشاه بامبالغه وشوخی می گوید: سحرگاهان ،بامداد خورشید هنگام طلوع میگفت: با اینکه پادشاه کل جهانم ولی من بنده ی تورانشاهم ودرخدمت او هستم.حافظ هرگاه بنابه اقتضای زمانه ورسمی که درآن روزگار معمول بوده ،به هردلیلی:(اجبار،اکراه ویاتعارف وتمجیدو.....) پادشاه یاوزیری راموردِمدح قرارمی داده آنچنان غلّو ومبالغه می کرده که دربسیاری اوقات تعریف وتمسخر درهمآمیخته می شد.لیکن بگونه ای باهنرمندی و زیرکی "تعریف وتحقیر" راادغام می نمودکه ممدوح ،مسحورِسحرِقلم شاعرشده وقوه یِ تشخیص ازوی سلب می گردید.بیشتراوقات نیز مفاهیمی مانند عدل وداد وبخشش ومروت رادرمتن مدح می گنجانیدو پادشاهان راهمچون کودکان تشویق به نیکوکاری ودادگستری می نمود.جویبارملک راآب روان شمشیرتوستتودرخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
محمد شهاب
مهدی ابراهیمی
در سکوت
برگ بی برگی