
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۶۶
۱
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم
۲
رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم
تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمدهایم
۳
سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مهرگیاه آمدهایم
۴
با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
۵
لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟
که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمدهایم
۶
آبرو میرود ای ابرِ خطاپوش ببار
که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمدهایم
۷
حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما
از پِیِ قافله با آتشِ آه آمدهایم
تصاویر و صوت










نظرات
mosh۱۳۷۰
بهرام مشهور
طیبه
آریا
zed
دکتر ترابی
چنگیز گهرویی
چنگیز گهرویی
وحید
ف س
Hamishe bidar
پویان
ساسان رحیمیان
علی
علی
ناشناس
امر
امیر
محمد
رضا
ماهوش
حسین،۱
محمد
محمد
آرزو
رند خرابات
متعلم
محسن
طلوع سبز
ساقی بهشت
هاوژان شارویرانی
بهرام خاراباف
عبدالعزیز میرخزیمه
مهدی
اتابای اتابای
برگ بی برگی
پاسخ میدهد که از سر حدِّ عدم، عدم همان منزل جانان یا فضایِ بینهایت و یکتاییِ خداوند است، سر حد یعنی مرز، یعنی از درب منزل جانان آمده ایم ، منظورِ نهایی عبورِ انسان از سرحد و ورود به عالمِ یکتاییِ خداوند یا فضای عدم میباشد و این امر برای انسان ممکن نیست مگر اینکه ابتدا به اقلیمِ وجود یا جهانِ فُرم وارد شده و پس از سیر تکاملیِ هشیاری و تعالیِ معنوی بارِ دیگر به درب منزل جانان که در ابیات بعد خانه شاه نامیده است باز گردد، باشد که این مرتبه او را به درون خانه راهی باشد و چنین طرحی جبر و مشیت الهی بوده است، از آن روی که منزل عشق قابلِ توصیف بوسیلهٔ ذهن نیست عرفا از چنین اصطلاحاتی بهره می برند تا معانیِ عالمِ معنا را بصورتِ کلمات بیان کنند، چنانچه ذکر شد بالاتر از سرحد و مرزِ عالمِ یکتایی برای انسان جایگاهی نبوده است اما با شانس حضور و زندگی در جهانِ مادی امکانِ عبور از این مرز و ورود به فضای یکتایی برای وی مهیا شده است که با دستیابی به گنج حضور یا وصل و دیدار حضرتش میسر میشود، در مصرعِ دوم به طولانی بودن راهی که انسان از مرز عدم تا به اینجا طی نموده است اشاره میکند، راهی که میلیونها سال بهطول انجامیده و انسان بصورت هشیاری از سر حد عدم یا منزلِ جانان ابتدا بصورت جسم سیرِ تکاملی خود را تا گیاه و سپس حیوان و در نهایت بصورت انسان امروزی و حضور در اقلیم وجود طی نموده است ، مولانا در باره این سفر میفرماید : از جمادی مردم و نامی شدم از نما مردم به حیوان بر زدم مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم حمله دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملایک پر و سر و حافظ هم میفرماید سفرِ معنویِ انسان با همین سیرِ تکاملی تا رسیدن به منزل عشق و ورود به فضای عدم ادامه دارد. سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بستانِ بهشت به طلبکاریِ این مهر گیاه آمده ایم سبزهٔ خط که گِردِ صورتِ نوجوانان می روید در زیبایی شناسیِ قدیم نمادِ زیبایی بود و به همان " آنی" اطلاق می شود که عارفان از آن بسیار گفته اند، درواقع زیباییِ غیرِ قابلِ توصیف را گویند، مِهر گیاه همان گیاهِ عشقه است، گونه ای پیچک که در زمینِ خشک با مِهر بر ساقهٔ گیاهان پیچیده و از رطوبتِ خود آنان را سیراب می کند تا از خشک شدنِ قریب الوقوع در امان بمانند. پس حافظ میفرماید ما یعنی همهٔ انسانها و بویژه انسانِ عاشق به اصل خود که در ابتدایِ آفرینش سبزهٔ خطِّ حضرت معشوق را در آن سرحد مشاهده کرده است اکنون باید در این جهانِ فرم به طلبکاریِ آن مهرِ گیاه بپا خیزد، مهر گیاه که دوستان نیز به تفصیل در باره آن نگاشته اند کنایه ای ست از ذات خداوند یا عشقی که در انسان به ودیعه گذاشته شده است که اگر انسان را در بر بگیرد مانع از خشکی و فنایِ او میگردد، پسمنظورِ انسان از این سفر بسیار طولانی دیدارِ رخسار حضرت دوست یا عبور از سر حد و رسیدن به فضای عدم و یکتایی میباشد یا درواقع هدف حضور انسان در جهانِ فُرم طلبکاریِ آن ( مهر گیاه) یا ذات خداییِ خویش و به تعبیرِ دیگر زنده شدن انسان به عشق است. با چنین گنج که شد خازنِ او روح امین به گدایی به در خانه شاه آمده ایم پس اینکه انسان امتداد و از جنس خداوند است و با شانس حضور در جهانِ فرم امکانِ زنده شدن به عشق یا آشکار نمودنِ گنج پنهان خداوند را بدست آورده است گنجی گرانبها ست که نیازمند به نگهبانی و مراقبتِ پیوسته میباشد و خداوند روح الامین یا جبرئیل درونی یا همان روح خدایی انسان را به این خازنی گماشته است، جبرئیل با پیغامهایی که از سوی خداوند توسط پیامبران و اولیای خود برای انسانها می آورد به این وظیفه مهم خود عمل میکند و در صورتِ بی توجهیِ انسان به این پیغامهایِ معنوی کار دیگری برای این حراست از گنج ارزشمند انسان از روح الامین بر نخواهد آمد و از دست دادنِ این گنج و فرصتی که زندگی برای ورود به درگاه حضرتِ معشوق در اختیارِ انسان قرار داده است قطعی خواهد بود ، این جبرئیل همچنین میتواند همان روح به امانت گذاشتهٔ خداوند در انسان باشد که بطور ذاتی قدرت تشخیص و دریافتِ نداهای غیبی را برای هر انسانی امکان پذیر میکند ،پیغامهای معنوی میتواند از طرف بزرگان و عارفان به او انتقال یابند و یا نداهایی بدون واسطهٔ روح امین باشند برای حراست از گنجِ گرانبهایی که توصیف شد، در مصرع دوم میفرماید انسانِ عاشق فقط با حفظِ چنین گنجی میتواند و رویِ رفتن به گدایی بر درِ خانه شاه را دارد. خانهٔ شاه همان منزلِ عشق یا عالم یکتایی ست که انسان تا پیش از ورود به این جهان تنها تا مرزِ آن اجازهٔ حضور داشت و اکنون با وجودِ کار معنوی فراوان بر روی خود و بکارگیریِ توصیه های بزرگانِ عالمِ معرفت برای ورود به منزلِ شاه یا همان فضایِ عدم باید این حضور را از حضرتش گدایی کند ، یعنی کار معنوی و مراقبت از گنجِ حضور به تنهایی کافی نیست و لطف و کرامتِ حضرتش نیز لازمهٔ جوازِ ورود به خانه شاه است ، در رابطه با خازنی گنجِ حضورِ انسان برای ورود به منزل شاه مولانا نیز انسان را رها شده ای بدون حراست از گنج گرانبهایش در این جهان ندانسته میفرماید ؛ از حدِ خاک تا بشر چند هزار منزل است شهر به شهر بردمت ، بر سر ره نَمانَمَت و حافظ در غزل ۳۱۸ همین مطلب را به شکلی دیگر بیان میکند : نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس ، تا خاکِ رهت گردم و البته که خداوند انسان را بر این خاک رها نکرده و بلکه با دمیدن روح امین خود در انسان، به گماردنِ خازن و نگهداری از چنین گنج گرانبهایی اقدام نموده اما اختیارِ همکاری با این نگهبان را به شخصِ انسان واگذار نموده است . لنگرِ حلمِ تو ای کشتیِ توفیق کجاست که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده ایم لنگر ابزاری ست که با انداختن در آب موجبِ توقفِ کشتی می شود، حِلم یعنی بردباری که از صفاتِ خداوند است و کشتیِ توفیق استعاره از خداوند یا زندگیست که قرار است عاشقان را به ساحلِ نجات برساند، اما غالبِ ما انسانها که باوجودِ حراستِ روح امین از این گنج گرانقدر قدردان آن نیستیم پیامهای معنویِ روح الامین را نشنیده می گیریم که نتیجهٔ آن گناه یا خطا و قصورِ فراوان است در امرِ پاسبانی از این دارایی مهم، پس حافظ میفرماید این کشتیِ توفیق و نجات لنگر حلم ندارد ، یعنی حلم و بردباری حضرتش بینهایت است و در دریای کرم و بخشش اوست که انسانِ عاشقِ غرق در قصور و کوتاهی در این سفر معنوی باز هم می تواند تلاطمِ امواجِ دریا را پشتِ سر گذاشته و با او به ساحلِ نجات برسد. آبرو می رود ای ابرِ خطا پوش ببار که به دیوانِ عمل، نامه سیاه آمده ایم ابر خطا پوش همان دریای کرم و بخشش الهی ست و حافظ از خداوند میخواهد برای حفظِ آبروی انسان بارانِ رحمت حضرتش را بر نامه اعمال سیاه انسان ببارد و آنرا شسته و محو گرداند چرا که دارای هیچ نکته مثبتی نبوده و رؤیت آن مایه خجالت و آبرو ریزی انسان است .کنایه از اینکه انسان با همه کارهای معنوی که انجام داده و گمان می برد بوسیله آنها به رستگاری میرسد سخت در اشتباه بوده و بدونِ لطف و کرمِ حضرتش راه بجایی نخواهد برد. حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما از پی قافله با آتش آه آمده ایم خرقه پشمینه کنایه از دلبستگی و هم هویت شدنِ انسان با باورهای اعتقادی و تکالیفِ مذهبیِ خود میباشد و حافظ میفرماید این خرقه را رها کن که برای رسیدن به خداوند، یا ورود به فضای عدم و یکتایی هیچ کاربردی ندارد و تنها راهِ ممکن رفتن و دنبال کردنِ قافلهٔ عشق است که به سرانجام خواهد رسید. آتش آه کنایه از آتش عشق و آهی ست که نشانه احساس دردِ فراق و جداییِ انسان از حضرت معشوق میباشد و همچنین می تواند آه و افسوسِ پشمینه پوشی باشد که عُمری با زُهدِ خود زیسته و دلبستهٔ آن زهد است اما درپِیِ قافله و کاروانِ زندگی آنرا بی ثمر می بیند. به هوش باش که هنگامِ بادِ استغنا هزار خرمنِ طاعت به نیم جو نخرند
در سکوت
مجتبی ایرانمهر