
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۶۷
۱
فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم
۲
چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم؟
روح را صحبتِ ناجنس عذابیست الیم
۳
تا مگر جرعه فشانَد لبِ جانان بر من
سالها شد که منم بر درِ میخانه مقیم
۴
مگرش خدمتِ دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دَهَش عهدِ قدیم
۵
بعد صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری
سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم
۶
دلبر از ما به صد امّید سِتد اول دل
ظاهرا عهد فرامُش نَکُنَد خلقِ کریم
۷
غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم
۸
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم
۹
گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری
که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم
۱۰
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم
۱۱
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش
چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم
تصاویر و صوت








نظرات
محمد امیر سیاوش حقیقی
فیروزه سعادت یار
محمد رضا شایان مهر
امین کیخا
روفیا
خسرو
حمید
فرخ مردان
رضا
نیکومنش
تنها خراسانی
آرش
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخِ بلی داده و ربوبیتِ خداوند را پذیرفت که معنایِ آن می شود خدمت یا بندگیِ او، اما اکنون سالهاست که بر درِ میخانه مقیم است و آنقدر وصالش به درازا کشیده است که بیمِ آن می رود او بندگیِ دیرینِ من و عهدِ قدیم را فراموش کرده باشد؟ پس ای بادِ صبا آن عهد را به آن یار یادآوری کن تا پس از اینهمه عنایتش در پر کردنِ جامهایِ شراب اکنون اگر مصلحت بداند رخساره بنماید. بعدِ صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم عَظمِ رمیم یعنی استخوانهای پوسیده و معنایِ ظاهر بیت این است که اگر پس از صد سال بر خاکِ گورم گذر کنی استخوانهای پوسیده ام زنده شده و رقص کنان از قبر بیرون می آیند. اما می دانیم که بزرگان تأکید کرده اند که چنین فرصتی برای انسان فقط در این جهان وجود دارد و باید پیش از اینکه جان به جان آفرین تسلیم کند به عهدِ خود وفا کرده و به عشق زنده شود، پس منظور از گِل همین وجودِ جسمانیِ انسان است که از منظرِ عرفا تا پیش از اینکه به وصالِ معشوق برسد خاک و استخوانهای پوسیده ای بیش نیست، و حافظ هم پیش از این فتوی داده است تا نمرده بر چنین انسانی نماز کنند، پس حافظ می فرماید اگر صد سال هم که بگذرد بر درِ میخانهٔ عشق می ماند تا سرانجام معشوق بر خاکش گذری کند و سرانجام این وجودِ جسمانی که بدونِ عشق استخوانهایِ پوسیده ای بیش نیست از گورِ ذهن رقص کنان برخاسته و زنده گردد. دلبر از ما به صد امّید سِتَد اول دل ظاهراََ عهد فرامُش نکند خُلقِ کریم اما سببِ تأخیر چیست، حافظ یا سالکِ عاشق تا به کِی باید بر درِ میخانه نشسته و به نوشیدنِ شرابش اکتفا کند و چه وقت زمانِ وصل فرا می رسد؟ می فرماید دلدار ابتدا در عهدِ الست دلِ انسان را ربود و با صدها امیدواری به او دلگرمی داد که پس از حضور در جهانِ ماده در صورتی که از شرابِ عشقش بهرمند شود معشوقِ ازل در همین جهان رخساره به او می نماید و ظاهراََ بنا بر شواهد خداوند که خُلقِ کریم است هیچ عهدی را فراموش نمی کند، پس چرا دیدار اینچنین به درازا کشیده است؟ غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مباش کز دمِ صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم غنچه استعاره از عاشقی ست که مدتی مدید است بر درِ میخانهٔ حضرتش نشسته و از شرابِ حافظ یا دیگر بزرگان می نوشد اما هنوز به دیدارِ معشوق نائل نشده و از این تأخیر در شکوفایی و تبدیل دلتنگ شده است، پس حافظ میفرماید به غنچه بگویید از کارِ فروبستهٔ خود دلگیر و نومید نباشد زیرا که بدونِ شک خداوند عهد را فراموش نمی کند و بلکه شاید " مصلحتِ وقت نمی بیند"پس مطمئن باشد با استمرار در باده نوشی سرانجام در سحرگاهی با مددِ دَمِ صبح و انفاسِ نسیم غنچهٔ فروبسته اش شکفته و تبدیل به گُل خواهی شد. در قدیم اعتقادِ عموم این بود که نسیمِ صبحگاهی که بر غنچه می وزد موجبِ شکفته شدنت می گردد، انفاس در اینجا به معنیِ نَفَس هایِ بزرگان و عارفان است که آموزه هایِ آنان همچون نسیمی در صبحدم بر عاشقان دمیده و آنان را شکوفا می کند، و حافظ میفرماید به غنچه بگویید در اتفاقِ این رُخداد جایِ هیچ شک و شبهه یا دلتنگی و نا امیدی نیست. فکرِ بهبودِ خود ای دل ز دری دیگر کن دردِ عاشق نشود به، به مُداوایِ حکیم اما غنچه یا عاشقی که دردِ عشق دارد احتمالن بر اثرِ تنگدلی و نومیدی به میخانه هایِ دیگری سرَک می کشد تا شرابِ آنان را نیز بیازماید که یکی از آنها دل بستن به مداوایِ حکیم است، حکیم در اینجا با ایهامی که دارد ابتدا معنایِ طبیب را به ذهن متبادر می کند اما بنظر می رسد معنایِ مورد نظرِ حافظ حکیمی باشد که حکمت و فلسفه می داند، و حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل خطاب به غنچهٔ عاشق می فرماید دردِ عشق دردی نیست که با نسخهٔ حُکما و فلاسفه که بر مبنایِ استدلالهای عقلی نسخه می پیچند بهبودی حاصل کند، پس برای رهایی از این درد و بهتر شدنِ حال درِ دیگر را پیشنهاد می کند که همان درِ میخانهٔ حافظ است، یعنی باز آی که بهتر از حافظ که طبیبِ عشق است طبیب و حکیمی نخواهی یافت. گوهرِ معرفت آموز که با خود ببری که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم پسحافظ که در بیتِ پیشین به ضرورتِ مراجعه به پیر و طبیبِ عشقی پرداخت که می تواند موجبِ بهبودیِ عاشق گردد در اینجا نیز همهٔ انسانها را به کسبِ گوهرِ معرفت از پیشگاهِ آن طبیبان توصیه می کند چرا که تنها گوهری را که انسان می تواند از این جهان با خود ببرد همین گوهرِ حضور و معرفت است، در مصراع دوم نِصاب یعنی مقدارِ مُعین و کم و زیاد، پس حافظ می فرماید این گوهر را بدست بیاور و کم و بیشِ زر و سیمِ این جهان را به اهلِ دنیا واگذار کن، یعنی بگذار آنان سرگرمِ کارِ جمع آوریِ سیم و زرهایِ این جهانی باشند تا تو آسوده خاطر به کارِ جمع آوریِ گوهرِ اصلی که گو معرفت است بپردازی و سرانجامِ کار نیز صَرفه با توست زیرا که آنان نمی توانند آن سیم و زر را با خود ببرند اما تو می توانی آن گوهرِ ارزشمند را تا ابد به همراه داشته باشی. دامِ سخت است مگر یار شود لطفِ خدا ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم اما چرا انسان با اینکه این مطالب را می داند بازهم در دامِ این جهان می افتد و دل در گروِ سیم و زر بسته و برای دستیابی به چیزهایِ این جهانی از قبیلِ ثروت و قدرت از هیچ ستمکاری نسبت به دیگران رویگردان نمی شود؟ شیطانِ رجیم یا ابلیسِ رانده شده از درگاهِ خداوند نمایندگانی در درونِ هر انسانی دارد که آنرا نَفسِ امّآره یا خویشتنِ مولودِ ذهن نامیده اند که لحظه ای از فکرِ نِصابِِ زر و سیم آسوده نمی شود، زیرا که افزایشِ آنها را موجبِ سعادتمندیِ خود می داند، پس حافظ میفرماید این دامی سخت است که برای انسان در این جهان گسترده اند که تنها با لطفِ خداوند می توان از آن رهایی یافت وگر نه انسان قافیه را به شیطانِ رجیم یا رانده شدهٔ درگاهش خواهد باخت و صرفه یا منفعت نصیبِ او که دشمنِ انسان است دشمن خواهد شد. حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبعِ سلیم در انتها حافظ میفرماید اگر طلا و نقره یا ثروت و مقام نداری چه می شود؟ درواقع هیچ اتفاقی نمی افتد و بلکه حافظ از این فقدان شکرگزاری می کند چرا که اگر او نیز در چنین دامِ سختی گرفتار می شد و مشغول به این ظواهرِ دنیوی می گشت بدونِ تردید از دولت و ثروتِ لطافتِ سخن و طبعِ سلیمی که دارد باز مانده و محروم می شد، و چه دولتی بهتر از این دو که حافظ را جاودانه کرد.