
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۷۹
۱
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
۲
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
۳
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
۴
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
۵
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
۶
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
۷
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
۸
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
۹
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
تصاویر و صوت








نظرات
حمیدرضا
آرش طوفانی
محمد کریمی فر
ساقی
پاسخ همین سئوال است و شارحان محترم بدان توّجه نکرده اند وبرداشت های بی معنی وغیرحافظانه ای ارایه داده اند.اگرمابتوانیم به آن سئوال
پاسخ درخورپیداکنیم همان کلیدِ حلّ معمّاخواهدبود.زاهد درانتظار چیست که حافظ می فرماید: عبوس زُهد یازاهدِ عبوس منتظر نماند همانند خماران ننشیند چرا؟
پاسخ دردرون بیت و در مصرع بعدیست: من مّرید وپیرو خرقه ی باده نوشان شده ام یعنی من دیگر راهم راپیدا کرده ام من دیگر به نزد زاهدان بازنخواهم گشت.(بانظرداشت اینکه حافظ درابتدای راه دوشادوش زاهدان وعابدان طی طریق می کرده وسپس ازآنان جداشده وبه راه دیگری رفته است.) اگرامام جماعت طلب کند امروز خبر دهیدکه حافظ به مِی طهارت کرد چنانکه ملاحظه می شود حافظ هرروزبه نماز جماعت هم می رفته وبازاهدان نشست و برخاستی داشته است.بگونه ای که اگر یک روز غیبت می کرده،امام جماعت یاپیش نماز مسجد نیز سراغ اورا می گرفته اند . بنابراین زاهد اخم آلود،منتظرحافظ است که برگردد،امّا چرا حافظ این انتظار را با انتظار خماران ادغام کرده است؟ زاهدان شراب رانجس می دانند ونوشیدن آن راگناهی نابخشودنی. حافظ بهترازهمه می داند که اگر به زاهدی که نسبت به شراب اینقدرحسّاس است بگوید:همانند خماران شرابخوار نشسته ای، چه طنزتلخی برای او خواهدبود وچه طعنه ی اثربخشی ازآب در خواهدآمد! حافظ هوشمندانه واژه ای انتخاب می کند که دیگر انتظاراورانکشند وبه اصطلاح خماراونباشند. پیش زاهد ازرندی دَم مَزن که نتوان گفت باطبیب نامحرم حال دردِ پنهانی من "مریدِ خرقه ی دُردنوشانم"چیزغریبی نیست. یعنی من ارادتمنداین گروه هستم.بعضی ها ایرادگرفته اند که مگر می شود مریدِ خرقه ی کسی شد؟
پاسخ این است که آری می شود.حتّا امروزه هم این اصطلاح درمیان مردم جاریست وهمه ی ماازاین دست عبارات:(عاشق بندکیف اَت هستم،بندِکفشتم و...) شنیده ایم که برای رساندن ارادت به همدیگرمی گویند.وقتی حافظ می خواهد به گوش زاهد برساند که من دیگر مرید شمانیستم ،واژه ای انتخاب می کند که زاهد راابکوبد وبشکند،طعنه ای می زند که او راخوار وخفیف وخُرد کند.حافظ عمداً نمی گوید "مرید دُردنوشانم" ازقحطی واژه وتنگی قافیه نیست که "مّرید خرقه ی دُردنوشان راانتخاب کرده است.برای شاعری مثل حافظ، قحط واژه وعبارت معنی ندارد.اومی گوید مُریدی خرقه ی دُردنوشان ازتو(زاهدعبوس) سزاوارتر وباارزش تر است.یعنی اهمیّت ِاین خرقه برای من از خودِ زاهدعبوس والاتراست. حافظ هم اوست که : باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحور راباخاک کوی دوست معاوضه نمی کند بنابراین تعجّبی ندارد که مُریدی خرقه ی دُردنوشان پاک دل رابه مریدی زاهد عبوس ترجیح دهد.شـدم فسانـهی سـرگـشتگیّ و ابـروی دوست کـشیـد در خَم چـوگا ن خـویـش چـون گـویام "افسانه شدن" : بر سر زبانها افتادن ، وشهرتی پیداکردنست .واژه ی ِ "سـرگـشتـگی" همانندِ گوی درخمیدگی چوگان،درخَم بیت جاخوش کرده و معناهای زیادی تولیدکرده و تـنـاسب معنایی (ایـهـامی) زیبایی باسایرواژه هاخَلق کرده است : 1- سرگشتگی به معنای سرشدگی،تمام وجود من "سر" شده ،همانطور که می گویند تمام وجودش چشم شده،تمام تنش دهن شده بود.حافظ تمام وجودش سرشده تاشبیه "گوی" شود درخمیدگی چوگان دوست جای گیرد. 2-سرگشته به معنی (سرش بر گشته) سرش خـمـیـده ؛ متناسب با سرخمیده ی ابروان دوست و چـوگان که چوبی سرخمیده تقریباً شبیه عصا ست. 3- سرگشتگی به معنای دَربه دَری، آوارگـی ، حـیـرانـی ، مـعـمـولاً نـشـانـهی حـیـرانـی انـسان در چشم اوست و آدم حـیـران از شـکل چشمـهـایش پـیـداست ، چشم مانندتوپِ گوی گِرد است وابروی دوست همچون چوبِ چوگان خمیده واین چشم حیرت زده در خـم ابـرو همچون گـوی در خـم چـوگـان است.در بعضی نسخـه ها به جای "ابـروی دوست" "گـیـسوی دوست" ضـبـط شـده که بـازهم "گـیـسـو" مـانـنـد "ابــرو" بـا چـوگان "ایـهـام تـنـاسب" یـا "مـُراعـات النـظیـر" دارد ودرخیال انگیزی معنا خللی ایجادنمی شود.مـعـنـی بـیـت : ( ازبس که درخمیدگی حیرت آور ابروان دوست،متحیّرماندم)من به دربه دری وحیرانی شهرت پیداکرده ام،ابروی چوگان مانندِ معشوق، مـرا همچون چشم در خمیدگی ِ خود گـرفـتـه و به هر سـو که میخواهـد میکشاند.من به سرگشتگی افسانه شدم ابروی چوگان مـانند معشوق ،تمام وجود مـرا که همچون سـر شده، همـانـنـد گـوی در خم خود گـرفـتـه است و به هر سـو که میخواهـد میکشاند. اگرنه درخم چوگان اورود سرمنزسرنگویم وخودسرچه کاربازآیدگـَـرَم نـه پـیـر مُغان در بـه روی بـگـشـایـد کـدام در بــزنـم ؟! چـاره از کجا جـویـم ؟!! حافظ باهمه ی پیچیدگی وتضاد وتناقضات اندیشه پروری که دارد،درچنداصل ثابت وپایداراست.یکی ازآنها اطاعت محض ازپیر مغان است ،هرجا که ازاویادکرده به احترامش ایستاده،هرچه اوفرموده به گوش جان شنیده وازغم واندوه روزگار ودرد ورنج فراق به آستان اوپناه برده است.امّا عجیب است که هیچکس نمی داند مشخصاً اوکیست! اسمی ازاونبرده وبا لقب هایی مانند: مرشد،راهنما،پیر میکده،می فروش، وپیرمغان با ادب واحترام یادکرده است.گرچه با کنارهم قرار دادن بیت هایی که درمورد پیرمغان سروده شده،می توان به نتایجی دست یافت.قبلن دراین مورد توضیحات مفصّل ارایه شده است.رجوعع شود به غزلیات پیشین.مـعـنـی بـیـت : اگر پـیـر مـُغان آن انسانِ کاملِ نیک پندارنیکوخصال، مـرا پـنـاه نــدهــد و در بـه روی مـن نـگـشـایـد،هیچ کـسـی نیست که قادرباشد،تشویش وتـحـیـُّـــر مـرا چـاره کـنـد.جزآستان توام درجهان پناهی نیستسرمرابه جزاین درحواله گاهی نیست. مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی چـُنـان کـه پــرورشــم دادهانــد مـیرویــم دراین جهان پهناور،انسان باهمه ی پیشرفت های حیرت انگیزدرهمه ی علوم،درمقابل معماهای حل نشده،همچون کودکی متحیّر انگشت بردهان مانده وازاسرارهستی بی خبرافتاده است.! انسانها درهرقدمی که درمسیر کشف مجهولات برمی دارند،هنوزیک به یک حقیقتی نرسیده صدهاسئوال بی
پاسخ که چونان زنجیری به هم پیوسته اند،یکایک سربرمی آورند وبرحیرت آدمی می افزایند.!یکی ازاین مجهولات حل ناشده،این است که آیا سرنوشت انسان ازقبل تعیین شده یا اینکه خود انسان سرنوشت خودرا رقم می زند؟این دونظریه ازقدیم به موازات همدیگر شکل گرفته وتازمان ما همچنان طرفداران ومنتقدانی داشته اند.آنها که به جَبری بودن وغیراختیاری بودن سرنوشت معتقدند براین باورهستندکه سرنوشت ما ازقبل نوشته شده وتلاش وکوشش ما هیچ تاثیری برای تغییر سرنوشت نخواهد داشت:گلیم بخت کسی را که بافتندسیاهبه آب زمزم وکوثرسفید نتوان کرد.اما آنها که این نظریه را قبول ندارند معتقدندکه انسان دارای عقل وشعور واراده بوده وسرنوشت خودرا خودش رقم می زند.باتوسعه ورشد علم ودانش بشری به ویژه روانشناسی،امروزه اغلب صاحبظران براین باورند که هردو نظریه هم درست هستند وهم خطا.!!چراکه انسان دربسیاری ازامور مانند: انتخابِ پدر ومادروکشوری که به دنیامی آیدو..... هیچ اختیاری ندارد وناگزیراست باهرچه که قسمتش بوده باشد بسازد وبسوزد!هیچکدام ازما به اراده ومیل خویش به این دنیا پاننهاده ایم،مارا بی آنکه خودخواسته باشیم،راهیِ این جزیره ی اسرارآمیز کرده اند،برایمان پدرومادرانتخاب کرده اند،شکل وشمایل رقم زده اند، هوش وعقل مشخصی اعطانموده اند،خُلق وخوی خاصی وخصوصیّاتی درنهاد ماتعبیه کرده اندبرروی ما اسم گذاشته اند،نقطه ی جغرافیایی برای زندگی تعیین کرده اند وحتّا دین ومذهبمان نیز پیش ازآنکه به دنیا قدم بگذاریم مشخص نموده ودرشناسنامه هایمان درج کرده اند.ماناگزیریم وهیچ قدرتی والبته هیچ اختیاری درچنین مسایلی نداشتیم.چه بسا هریک ازما ممکن بود دریک نقطه جغافیایی دیگری به دنیا می آمدیم.درآنصورت پدرومادر،میهن، دین ومذهب وووووهمه چیزمتفاوت می شد..شانس واقبال چه تاثیرغیرقابل انکاری درزندگی ما دارد؟!؟وامَا باتغییرزاویه ی نگاه،متوجه می شویم ما انسانهاقادریم به هرچیزی که می خواهیم برسیم.!فقط اراده وهمت وپشتکارمی خواهد!هیچ چیزی محال نیست وبرای اثبات این ادّعا(که ما می توانیم)هرروزمصداقهای روشن تری ازاینکه:"ماهرگونه بیاندیشیم همان خواهدشد" رُخ می نماید.......بنابراین ،این خود ماهستیم که داستان زندگی خودرا می نویسیم نه دیگران.به روشنی می بینیم که هردونظریه هم درست است هم خطا! امّاببینیم حضرت حافظ این فیلسوف صاحب مَسلک، این عاشق صادق واین رند زیرک واعجوبه ی تاریخ، دراین باره چه نظری دارد؟ آیا او جبریست یا به اختیار واراده باوردارد؟بعضی ازصاحبنظران با استناد به اشعاری ازآنحضرت، او رادرردیف جبریّون قرارداده اند! ابیاتی مانند:مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی چـُنـان کـه پــرورشــم می دهند مـیرویــمیا: نیست بر لـوح دلـم جـز الف قامت یار چــه کـنـم حــرف دگـر یـاد نـداد اسـتـادمیا:در پـسِ آیـنـه طوطی صفـتم داشتـهانـد آنچه اسـتـادازل گـفـت بـگـومـیگـویـمامّا اگر"جبری"گری حافظ درست بوده باشد،همه چیزخراب می شود.ازیک سو دلمان راضی نمی شود حافظ را ازدست بدهیم ودیوانش را به کناربگذاریم .ازسوی دیگرمیل نداریم به سخنان کسی گوش جان بسپاریم که جبریست وهمه چیز را ازقبل تعیین شده می پندارد.چنین راهنما ورهبری باچنین نگرشی،دست وپای مارا می بندد،اراده واختیار ازما می گیرد وبه مامی گوید چنانکه پرورشت می دهند می رویی!زیادتقلّانکن قسمت هرچی باشدگردن بنه ودَم برنیاور! اومارا ازسعی وتلاش بازمی دارد.!وقتی به چنین تعارضی می رسیم،ندایی ازدرون بگوش می رسد! دیوان حافظ را بردار وفالی بزن شاید راه چاره ای بوده باشد تو ازآن بی خبری!.ناگاه دستمان به سوی دیوانش درازمی شود....نیّتی کرده وصفحه ای که پیش رویمان بازشده رامی خوانیم:چرخ برهم زنم اَرغیر مرادم گرددمن نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلکباورنمی کنیم،تردیدبه جانمان می افتد، مگرمی شود؟حافظ دارد باماسخن می گوید!دوباره نیّتی کرده ودوباره اولین بیتی که به چشممان می آید می خوانیم:بیاتاگل برافشانیم ومی درساغرانداریمفلک راسقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم!خوشحالی وجودمان رافرامی گیرد...به اندیشه ی حکیمانه ی حافظ مرحبایی می گوییم و دیوانش را ورقی می زنیم،بیتی دیگر می خوانیم ورضایت خاطرمان فراهم می گردد:سعی نابُرده دراین راه به جایی نرسیمزد اگرمی طلبی طاعت استاد ببرهرچه بیشترورق می زنیم ودر دریای دیوانش غوطه ور می شویم درمی یابیم که حافظ نه جبریست نه مطلق به اختیار اعتقاد دارد.حافظ واقع گرای حقیقت جوییست که هوشمندانه همه ی جوانب رامدّ نظر داشته است.مگرمی شود حافظ را درچارچوب جبری گری ویا اختیار زندانی کرد؟ اوفراترازقالبهاست ودرهیچ چارچوبی قرارنمی گیرد! حافظ درآن روزگاران وبا آن دانش محدودِ بشری به چیزی رسیده بود که درحال حاضر، بشر با این همه توسعه ی دانش وانفجارعلم رسیده است!براستی که اوصدهاسال اززمان خویش جلوترمی زیسته است.!باتوّجه به توضیحات بالا،نتیجه اینکه ناچاریم بپذیریم که بخشی اززندگانی همچون انتخاب پدرومادرو....جبری وغیراختیاری وبخشی دیگرمنوط به خرد وهمَت واراده هست.حال دربیت موردبحث حافظ به بخش جبری بودن زندگانی اشاره دارد وکلّ زندگی مدّ نظر اونیست.پس کسانی که اورا به جبری گری متّهم می نمایند به این نکات توّجه نکرده وقضاوت عجولانه نموده اند.معنی بیت:چمن: کنایه ازدنیاست"خـود رویی" : خودبه خود رویـیـدن (بـدون تعلیم و تـربـیـت رشد کردن) ، کـنـایـه از "هـرزه بـودن" ، "لا اُبالی بـودن" البته ازدیدگاه زاهدِ عبوس مـرا بـه هـرزه و لا اُبـالـی بـودن سـر زنـش نـکـن ای زاهدِعبوس، آنـگـونـه کـه مـرا پـرورش میدهـنـد رشـد میکـنـم. (اشاره به بخشی اززندگانی که خارج ازاختیارمن است.شرایطی که تغییردادن آن مانند:درکدام نقطه ازدنیا زندگی کنم وزیردست کدام پدرومادری تعلیم وتربیت ببینم و...برای من میسّرنیست.تـو خانقاهه و خـرابــات در مـیـانـه مـبـیـن خــدا گــواه کـه هـرجـا کـه هـست بـا اویــم خـانـقـاه" : در اصل "خـانگاه" به معنی جای خان بوده که در عربـی خـانـِقـاه تلـفّــظ شده (در تصوّف رهبر و مرشد را خان و شاه میگفتهاند.) "خـانـقـاه" محلی است که صـوفـیــان در آن جـمـع میشدهاند و محـفـل اُنـس و حلـقـهی ذکـرشان آنجا بـوده و مـراسم آیـیـن های خود رادرآنـجـا اجـرا میکردهانـد. "خـانـقـاه" در شعر "حـافـــظ" مـقـابـل و مـتـضـاد خـرابات و مـیـکـده است و بـار معناییِ مـنـفـی دارد.حافظ مدّتی درخانقاه رفت وآمدکرده وپس ازپی بردن به ریاکاری وعقایدپوچ آنها، ازخانقاه خارج شده است.ز خـانـقـاه به میخانه میرود حـافــظ مگرزمستیِ زهدِ ریا به هوش آمـد؟!درایـنجـا نیزدومکانِ متضاد(خـانـقـاه و خـرابـات) را دریکجانشانده تا بـگـویـد خـانـقـاه و خـرابـات هردوظاهرکابوده ونبایست ازروی نام وظاهرقضاوت کرد. هیچکدام ازاینها وسیـلـهی وصـول بـه حـق تعالی نـیـستـنـد ،اصل باطن آدمیست که بایدپاکسازی شده وصیقل بخورد.دردرون هریک ازاینها که باشی،شرط اصلی،دل وجانست که بایستی تزکیه گردد،مهم نیست که جزو کدام دسته هستی.همین نکته که خانقاه وخرابات تفاوتی باهم ندارند،یکی ازپایه های بنیادین جهان بینی حافظ است که اورا ازسایرین متمایز می کند.معـنی بـیـت : ای زاهد عبوس ،بـه ظاهرمن نگاه نکن که درخانـقـاه هستم یا خـرابات. ازنظرمن اینهاهیچ اهمیّتی ندارند .( اینها واسطهی وصال نیستند).تومی خواهی باورکن می خواهی باورنکن. خـداوند خودش گـواه است کـه مـن هـرجـا بـاشم بـا او هستـم.زاهدتنگ نظرانه چنین می پندارد که فقط راه ومسیر اودرست است وسایرین گمراه ومغضوبین هستند.امّا حافظ گرچه ازخانقاه بیزاراست لیکن بانگرشی متعالی،براین باوراست که حتّا درخانقاه هم باشی،امکان وصال هست فقط باید دل وجانت پاک باشد.به تعداد آدمیان راهی به خانه ی دوست هست.همه کس طالب یاراست چه هشیاروچه مستهمه جاخانه عشقست چه مسجد چه کُنشت.غـبـار راهِ طـلـب کـیـمـیـای بـهـروزی سـت غـلام دولـت آن خـاک عـنــبــریـن بــویــم غـبـار" : گـرد و خـاک "غـبـار راه" : نشانه ی حرکت وبه راه افتادن وتحمّل سخـتـی و رنـج است.رنجی که درطی سـفـر متحمّل میشـونـد."راه ِطـلـب": مرحله ا ی ازمراحل سیرو سلوک عارفانه است.سالک دراین مرحله اشتیاق وافر برای رسیدن به معبود داردو شبانه روز چـه درخواب وبیداری،در خـلـوت و جلوت، در خـانـه وبـازار پـیـوستـه وبی وقفه، دراندیشه ی طلب باشد وجزاین به چیزی نیاندیشد. "کـیمیا" : اکـسیـر ، مـادهای کـه کیمیاگران بـه دنـبـال کشف آن بـودنـد تا به وسیلهی آن فـلـزّات کم ارزش مثل مس و روی و آهن را بـه طــلا تـبـدیـل کـنـنـد. غـبـارِ راهِ طلب، دراینجا بـه "کـیـمـیـا" تشبیه شده است.یعنی مس وجود را به طلا تبدیل می کند."غـبـار" بـا "کـیـمـیـا" تناسب هم دارد ، در کـیـمـیـاگـری غـبـار مخصوصی بـوده که به عنوان "عنصرمعین" (کـاتـالـیـزور) استـفـاده میکردهانـد."بـهـروزی" :سعادت و خوشـبـختـی"دولـت" : بخت و اقبال"خـاک" : ایـهـام دارد : 1- غبارراهِ طلب 2- خاک کوی معشوق "عـنـبـریـن" :خوش بو مثل عنبر.عـنـبـر مـادّهای سـت سیـاهرنـگ و خوشبـو که از شـکـم نـوعی ماهی به نام "عنبرماهی" یـا "مـاهی کاشالوت" که زیـستـگاه آن در آبـهـای سـاحـلـی هـنـد است به دست میآورنـد. مـعـنـی بـیـت : درراهِ طلب ومسیر وصال تو،گرد وغباری که برسروروی من می نشیند،اکسیرسعادت ونیکبختی هست.همینسختی و رنج راه ِ طلب که همچون گـرد و غباری برصحن دل وجان می نشیند اکـسیـر نـیـکبختی است.این اکسیر مس وجود مرا همچون طلا ارزشمند می کند. سپاسگزارم و بـنـده و چاکر این ِدرگاه هستم خاک کوی دوست همچون عـنـبـرمشام جان ودل رامی نوازد.دست ازمسِ وجودچومردان ره بشویتاکیمیای عشق بیابیّ و زَرشویز شـوق نـرگـس مـست بـلـنــــــــــــد بـالایـی چـو لالـه بـا قــــــدح افـتــــاده بـر لـب جـویام شوق :اشتیاق وعلاقه ،امید و آرزو "نـرگـس" : استـعـاره از چشم معشوق"مـسـت" : نیمهخواب ، خـُمـارآلـود "بلند بالا" : قـد و قـامـت بلند مثل سروکشیده"قـَدح" : پـیـمانه ، جام پراز شـراب که درونش سرخ می شود به لالـه تـشبـیـه شده است.شعروقتی زیبا وماندگارمی شود که تصویر روشن والبته زیبا وخیالپرورخَلق کند.بخشی ازتفاوت های فراوانِ حافظ باسایر شعرا،درهمین نکته نهفته است. یکی ازشگردهای خاص حافظ ،انتخاب واژه ها ی مناسب برای خَلق مضمون است. دراین بیت چنانکه ملاحظه می شود کلمات: نرگس، لاله، بلندبالا(سرو)،لب جوی، ازلحاظ مفهومی، همه خویشاوندان یکدیگرند. "جـوی" : ایهام دارد : 1- جوی آب 2- جویبار اشکمـعـنـی بـیـت :همچون لاله ی عاشق که قدح به دست، درکنارجویی،درآرزوی رسیدن به گل نرگس،افتاده است،من نیزقدح دردست، درکنارجویباراشک،ازاشتیاق دیدن چشمان شبیهِ نرگسِ تو افتاده ام.شاعرخودرا به جای لاله که به گل عاشق معروف است فرض کرده،لاله گویی که قدح شراب دردست دارد وبرلب جو ازاشتیاق ِ معشوق خود(گل نرگس) افتاده است.شاعربه جای لب جو،چشمان گریان خودرا جویبارفرض کرده وبه جای گل نرگس چشمان زیبای معشوق را درنظرگرفته است.ازادغام این دوصحنه،تصویری خیال انگیز ازلاله ی خمیده برلبِ جویی که کمی آنطرف ترگل نرگسی به چشم می خورد،درقاب ذهن مخاطب نمایان می شود. دقیق که می شوی درپس زمینه ی این عکس،عکسی کمرنگ تر، مستی که پیاله به دست برلب جو افتاده به چشم می خورد. حافظ علاوه برشاعری،الحق که نقّاشی ماهراست. بـیـار می،کـه بـه فـتـوای حافـظ از دل پـاک غـبار زَرق بـه فـیـض قــدح فـرو شـُـویـم "فـتـوا": حکـم شرعـی ،امّا دراینجا به معنی "نظر" است.حافظ که درمقابل ریاکاری وتظاهر زاهدان ِ عبوس مَسلک رندی رابنانهاده،حالا درمقابله بافتواهای شرعی زاهدان ریاکار،دست به مقابله به مثل می زند.آنهافتوای تکفیر وارتداد حافظ راصادرمی کنند وحافظ نیز به زبان خودآنها سخن می گوید.به همین سبب نمی گوید( به سفارش حافظ مِی بیاورید) بلکه درمقابله باآنها،به طنزوطعنه فتواصادرمی کند.!"زَرق" : دو رنـگی ، تـزویر و ریـا "غـبـار زَرق" : ریـا و دو رنـگی بـه غبار تشبیه شده است ." غبار" دربیت پیشین ارزش کیمیاراداشت،امّادراینجا چون "غبار" مربوط به دورویی وریاهست،چیزی آزارنده وکثیف است وبه لطفِ مِی بایدشُسته گردد."به فـیـض ِقدح":معنای زیادی دارد. دراینجابه لطفِ می،بامنافع واثراتِ مستی بخش مِی،ریزش عطا ازقدح. "غـزالی" در رابطه بامنافع شراب، 10 منفعت شمرده است ، و ایـن "بـرطـرف کردن دو رنـگـی و ریـا" یـکـی از مـنـافـع شـراب است. شراب بـاعـث میشود که درون و بـاطن مست آشکار شود. مـعـنـی بـیـت : بـنـا بـه فتوای حضرت حـافظ که از دل پاک و نـیـّت صافش برمی آید،باده بـیاورید تا بـه لـطف مِی، دورنگی و ریـا راکه همچون غـبـاری دل وجان راآزارمی دهد بـشـویـم.امّامگر حافظ نیز دورویی وریاکاری می کند که گرد وغبار آن بردل وجانش نشسته وآزارش می دهد.در
پاسخ باید گفت که آری هرانسانی روزانه درهرلحظه درمعرض خطر ریاکاری هست وحافظ نیزهماننددیگران ممکن است که دچارلغزش وخطا باشد.لیکن فرق ِعُمدیِ حافظ بادیگران دراین است که حافظ وسواس خاصی درمورد ریاکاری دارد وهرروزکارنامه ی اعمالش رابازنگری کرده وسعی می کند هرروز بهتراز دیروزباشد.به محض مشاهده ی ذرّه ای گرد وغبارِریاوخودنمائی،دست به اصلاح و بازسازی زده وآن راپاکسازی می کند. طریق عشق بسیارخطرناک است ومواظبت وهوشیاری مداوم نیازدارد تا سالک به مقصدبرسد. طریق عشق طریقی عجب خطرناک استنعوذبالله اگر ره به مقصدی نبریپیوند به وبگاه بیرونی
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
تماشاگه راز
برگ بی برگی
بابک بامداد مهر
شهیاد شرقی
در سکوت