
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۸
۱
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
۲
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
۳
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
۴
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
۵
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
۶
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
۷
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
۸
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
تصاویر و صوت













نظرات
شادان کیوان
صفا
امین کیخا
قاسم فطری
میر ذبیح الله تاتار
سهیل قاسمی
گمنام-۱
رضا
Behzad Behzadi
دکتر صحافیان
کریم
فریدالدین
سحر
برگ بی برگی
در سکوت
گیو
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)
علیرضا
سفید
Elahe Rad