
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۰۱
۱
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
۲
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
۳
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من؟
۴
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
۵
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
۶
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
۷
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
۸
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
تصاویر و صوت







نظرات
NAFAS
سعید
وحید
جاوید مدرس اول رافض
سیدعلی ساقی
نعمان
برگ بی برگی
در سکوت
علی رام