
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۱۴
۱
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
۲
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخنشنو کجا دیده اعتبار کو
۳
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوشنفس نافه زلف یار کو
۴
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
۵
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
۶
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
۷
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگارِ دون، طبعِ سخنگزار کو
تصاویر و صوت









نظرات
رحیم غلامی
محمد صادق
رضا
پاسخ گفتم : آری همینطور است من ازشدّتِ اشتیاق ِ بوسیدن ِ لبِ توهلاکم امّا من که قدرت و اختیاری نـدارم ونمی توانم گُستاخی وجسارت کنم!.من ِخاکی که ازاین دَرنتوانم برخاستازکجا بوسه زنم برلبِ آن قصربلند؟ حافظ اگر چه در سخن خازنِ گنج حِکمت استازغم روزگاردون، طَبع سخن گـزارکو ؟خازن :خزانه دار ، نـگـهـبـان گـنـج و خـزانهحِکمت :داشتن ِ فهم ودرک ودانش مهارتهای زندگانی ، به پـنـد و انـدرز نیز حکمت گفته میشوددون:پـَستطـبـع : ذوق ِ شاعرانگی ، قریحهطبع ِسخن گزار : قزیحه ی خوش سخنگفتن ، کسی که حقِّ مطلب را به نیکویی ادا کند.مـعـنــی بـیـت : "حافـظ" گر چه خزینه دارِ گنج دانش وحکمت است ومعلوماتِ فراوانی درمهارتهای زندگانی دارد لیکن غم واندوه ِروزگار ِپَست، آنقدرزیاداست که فرصتِ پرداختن به سخن سرایی وشعر وغزل گفتن نیست. حافظ عروس ِ طبع مراجلوه آرزوستآئینه ای ندارم ازآن آه می کشم!
مهدی ابراهیمی
حامد
ارسلان
fatih
تماشاگه راز
در سکوت
فاطمه یاوری
فاطمه یاوری
برگ بی برگی