
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۲۷
۱
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
۲
خرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
۳
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
۴
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
۵
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
۶
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
۷
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
۸
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
۹
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
تصاویر و صوت





نظرات
جاوید مدرس اول رافض
الناز
س ، م
نفیسه
رضا ساقی
ساسان
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ می دهد که نه، در جایی که شمعِ عقل دیوانه وار لحظه ای از گردش بر دورِ تو و ستایشِ تو باز نمی ایستد ما با ناسپاسی به حالِ خور و خوابِ خود مشغول و از تو غفلت می ورزیم. خرد که قیدِ مجانینِ عشق می فرمود به بویِ سنبلِ تو گشت دیوانه قید یعنی بند، پس همین شمع یا خردی که حکم می فرماید به بند و زنجیر زدن بر پایِ دیوانگانِ عشق اکنون ببینید که چگونه به عطرِ گیسوی همچون سنبلِ یگانه خورشیدِ هستی دیوانه شده است، پس ای انسانها آیا نباید این حکم را در بارهٔ خودِ او اجرا کرد و در بند و زنجیرش کرد؟ البته که باید چنین کرد و تا از این شمعِ پر مدعا رهایی نیابیم انسان که خویش است و از جنسِ خورشید نتواند که عاشق شود و بر گِردِ اصلِ خود پروانه وار بگردد. به بویِ زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد؟ هزار جانِ گرامی فدایِ جانانه حافظ ادامه می دهد اگر انسان موفق به در بند و زنجیر کردنِ عقلش گردد، عقلی که پیوسته انسان را از عواقبِ عاشقی می ترساند اما خود دیوانه و عاشقِ بویِ سنبل و گیسوی آن رویِ خورشید است، پس آنگاه انسان نیز می تواند عاشق شده و به بوی و آرزویِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق امیدوار باشد تا سرانجام موفق به دیدارِ رویِ او گردد و اگر هم در این راه جان بیفشاند چه باک؟ یک جان که سهل است، اگر هزار جانِ گرامی و ارزشمند نیز فدایِ جانانه یا آن جانِ جانان گردد باز هم ارزشِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ او را دارد زیرا که حافظ امیدوار می شود تا بوی سنبل را شنیده و همچون عقل بر گِردِ آن رخسارِ زیبا بگردد. منِ رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگارِ خویش چو دیدم به دستِ بیگانه غیرت در اینجا یعنی غیریت و بیگانگی، پس حافظِ عاشق از این بیگانگی و دو بینی رمیده و گریزان است و چون دوش یا هرلحظه نگار و معشوقِ خود را که خویش است به دستِ بیگانه یا خویشتنی که با عشق بیگانه است میبیند از پای می افتد و از ادامهٔ راه باز می ماند، خویشتنِ مولودِ ذهن همان رقیب است که معیارش شمعِ عقل است اما انسان نمی بیند که همین شمع خود دیوانهوار بر گِردِ چراغ و خورشیدِ زندگی میگردد و تسلیمِ اوست و او را ستایش می کند. حافظ نگارِ خویش را به لحاظِ اینکه معشوق، تصویرِ اوست و او نقش و تصویرِ معشوق بکار برده است که اشاره ای به وحدتِ وجود و یگانگی میباشد و حافظ اینکه خویشِ خود را در دست و اختیارِ خویشتنِ مولودِ ذهن ببیند بر نمی تابد، معنیِ این سخن این است که غالبن انسانی که گمان می کند سالک است و در جستجوی خداوند، ناآگاهانه خدایی ذهنی را توسطِ خویشتنِ خود خلق و در دست گرفته، کنترل می کند، کاری که واعظ و زاهدی می کند که با عشق بیگانه است و قائل به دوگانگی، و خدایِ ذهنیش را در دوردستها و در آسمانها جستجو می کند و به همین سبب نیز از پا افتاده است و قادر به پای گذاشتن در طریقتِ عاشقی نیست. چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت فسونِ ما برِ او گشته است افسانه نقشهایی که انسان بجای آن نگارِ خویش بر انگیخته است بسیارند، از جمله نقشِ فیلسوفی که مدعیِ عقل است و استدلالاتِ عقلانی، نقشِ صوفی، نقشِ شیخ و زاهد و واعظ، کشیش و راهب و نقشهای فراوانِ دیگر که هر کدام در طولِ تاریخ به نوبهی خود کوشیدند با فسون و سحر و جادوی خود آن نگارِ خویش را بدست آورده و گردِ آن چراغِ و خورشیدِ هستی بخش بگردند و با حالِ خویش پروا داشته باشند و به او وصل و جاودانه شوند، اما هیچ سودی نداشت و هیچکس به کامِ دل نرسید، بگونه ای که این افسون ها که از آغاز هم بی اثر بوده اند اکنون دیگر بر اثرِ تکرار نزدِ آن نگارِ خورشید صفت به افسانه پیوسته اند. بر آتشِ رُخِ زیبای او به جای سپند به غیرِ خالِ سیاهش که دید به دانه؟ حافظ در ادامه میفرماید ای نقش پردازان و ساحران، آیا بهتر از خالِ سیاهِ معشوقِ ازل که همچون اسپندِ روی آتش بر رخسارِ زیبای چون خورشیدش در تب و تاب است و اشتیاقِ خود را برای پروا و توجهِ عاشقان به نمایش می گذارد دانهٔ بهتری سراغ دارید و می بینید؟ دانهٔ خالِ سیاه همان هُشیاریِ آغازینِ الست یا عشق است که خداوند در رخِ انسان نهاده و خود را رّبِّ او نامید، همان خالِ سیاهی که چون در آغازِ نوجوانی پرورده شود می تواند چراغ و خورشیدِ رخسارِ انسان شده و او را همچون خداوند یا اصلِ خود زیبا روی کند، اما آنچه مانع می شود همان شمعِ عقلِ مصلحت اندیش است که دانه هایِ جسمی و این جهانی و همچنین دانهٔ نقش ها و باورها را بهتر و با ارزش تر از دانهٔ خالِ سیاهِ معشوقِ الست می بیند. به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی ز شمعِ رویِ تواش چون رسید پروانه حافظ یک بار دیگر بر تسلیم بودنِ عقل در برابرِ آن خورشیدِ بینهایت تأکید کرده و می فرماید چنانچه پروانه و جوازِ لازم از سویِ شمعِ رویِ معشوقِ الست صادر شود،شمعِ عقل در نفَسی و بلادرنگ به مژده و رویِ خوش جانِ خود را تسلیمِ بادِ صبا می کند تا به حضورِ حضرتش ببرد، یعنی پس چرا ما انسانهای عاشقِ نقش و صورت و دانه که از عقل پیروی می کنیم چنین نمی کنیم و حاضر به فدا کردنِ جانِ عقل و شمعِ مختصرِ خود نیستیم تا مست شده و به جانان و عشق زنده و زیبا روی شویم؟ مرا به دورِ لبِ دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیثِ پیمانه دُور که ایهام دارد یعنی گردش، و اشاره ای هم دارد به هلال و گِردیِ لبِ پیمانه، پس حافظ در ادامه می فرماید که او یک بار در الست با لبِ معشوق پیمان بست و سخنِ رَبِّ خود را تایید کرد که از جنس و امتدادِ اوست، و اکنون در این جهان نیز بر سرِ پیمانِ خود استوار است و جز لبِ معشوقِ ازل در اندیشهٔ دیگری نیست و حدیثی جز این را بر زبان جاری نخواهد کرد، یعنی هرآنچه حافظ می اندیشد و بر زبان می راند بر مبنای پیمانِ الست است و آن پیمانهٔ شرابِ عشق و البته لبِ دوست که توفیقِ بوسیدنش همان وصال است. حدیثِ مدرسه و خانقه مگوی که باز فتاد در سرِ حافظ هوای میخانه اما نقش پردازان و ساحرانی که مقصودشان دانه های باورپرستی ست بر سخنانِ حافظ خُرده می گیرند که پس حدیثِ مدرسه و خانقاه و دِیر و همچنین تکلیفِ دهها هزار حدیثی که باید در مدارسِ خود بر صحت و یا جعلی بودنِ آنها تحقیق کنیم چه می شود؟ حافظ می فرماید حرفش را نزنید که در سرِ حافظ هوایِ میخانه افتاده است و باید در میخانهٔ عشق حضور یابد تا شراب و پیغامهایِی را که نو به نو به او می رسد از دست ندهد.