حافظ

حافظ

غزل شمارهٔ ۴۲۷

۱

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

۲

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

۳

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

۴

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

۵

چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

۶

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دید به دانه

۷

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانه

۸

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

۹

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه

تصاویر و صوت

دیوان حافظ به اهتمام محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی، به خط حسن زرین خط، مرداد ۱۳۲۰ شمسی ، زوار، چاپ سینا، تهران » تصویر 426
دیوان حافظ دانشگاه پرینستون نوشته شده به تاریخ جمادی الثانی ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 210
دیوان حافظ نسخه‌برداری شده در رمضان ۸۵۵ ه.ق توسط سلیمان الفوشنجی » تصویر 231
دیوان لسان الغیب سنهٔ ۹۲۰ هجری قمری دارای مقدمهٔ منثور » تصویر 284
خاطر مجموع (جامع دیوان جامع حافظ بر اساس بیست و یک متن معتبر چاپی) تدوین و توضیح شفیع شجاعی ادیب - شمس الدین محمد حافظ - تصویر ۹۳۶
فریدون فرح‌اندوز :
سهیل قاسمی :
مریم فقیهی کیا :
فاطمه زندی :
محسن لیله‌کوهی :
محمدرضا مومن نژاد :
عندلیب :
افسر آریا :
شاپرک شیرازی :

نظرات

user_image
جاوید مدرس اول رافض
۱۳۹۴/۱۰/۰۵ - ۰۲:۵۶:۱۶
بر آتش .................... به جای سپندبه غیر خال سیاهش که دید به‌دانه؟*رخ زیبای او: 25 نسخه (801، 803، 819، 821، 823، 824، 825، 827، 836، 843 و 15 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) قزوینی- غنی، خانلری، عیوضی، سایه، خرمشاهی- جاویدرخ زیبای تو: 9 نسخه (813، 818 و 7 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصالدر مصرع نخست یک دگرسانی قابل توجه دیگر نیز هست:برای سپند: 7 نسخه (801، 803، 813، 818، 824 و دو نسخۀ متأخر)به جای سپند: 27 نسخه (819، 821، 823، 825، 827، 836، 843 و 20 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) همۀ مصححان-غزل 417 در 37 نسخه آمده و بیت فوق در 3 نسخه از جمله نسخۀ مورخ 818 نیست. از نسخ کاملِ کهنِ مورّخ، نسخۀ 822 خودِ غزل را ندارد.
user_image
الناز
۱۳۹۴/۱۱/۰۱ - ۰۸:۱۳:۱۴
سلام ببخشید توی مصراع دوم بیت اول اون پروا نه است یا پروانهچون کلمه ی اخر مصراع اول بیت اول پروانه است و اگه کلمهی اخر مصراع بعدش پروانه باشه میشن ردیف ولی مصراع های ذوجهم کلمات اخرشون با پروا نه هم قافیه اندچجوری میشه؟؟؟ببخشید اگه گیجتون کردم
user_image
س ، م
۱۳۹۴/۱۱/۰۱ - ۱۰:۲۲:۱۹
الناز جان درودبه نکته ی درستی اشاره کردیاگر اینطور بخوانی درست میشودچراغ روی تو را شمع گشت پروانِهمرا ز حال تو با حال خویش پروا نِهکه” نِه “ مصرع دوم علامت نفی استکه بهتر است طوری خوانده شود که با دیگر قافیه ها جور باشد در تنگنای قافیه خورشید ، خَر { خَور } شودشاد باشی
user_image
نفیسه
۱۳۹۶/۰۹/۰۵ - ۱۹:۵۱:۵۱
سلامدرباره تلفظ پروانِه و پروا نِه، نکته جالبی که هست اینه که تو لهجه هایی مثل یزدی که به جای مصوت های -ِ و -َ، مصوت دیگری با صوت بین این دو تلفظ می شود، کلا مشکلی در قافیه این بیت حس نمی شود.:)
user_image
رضا ساقی
۱۳۹۷/۰۸/۲۰ - ۰۳:۲۸:۴۴
چراغ روی تو را شمع گشت پروانهمرا ز حال تو با حال خویش پروا،نهباتوجّه به توصیفاتی که ازخال ورخ وچهره ی برافروخته ی مخاطب غزل صورت گرفته بنظرمیرسد که حافظ درحال نازکشیدن ازشاه شجاع جوان ِ خوش سیماست. به تجربه دریافته ایم که حافظ درهمه ی غزلهایی که دروصف این شهسوارشیرین کار سروده حتماً به خال معروف رخساراو،زلف دلکش ولب لعل شکرفشان اوبااحساساتی عاشقانه اشاره کرده است بطوریکه این واژه ها تبدیل به نشانه شده وبه شکل کلیدی برای تشخیص شان نزول غزل درآمده اند.چراغ روی:رخسار دوست به چراغ تشبیه شده است.باحال خویش پروا،نه: بیمی ازحال خویش نیست معنی بیت: رخسارتو همانندچراغی تابان است آنسان که شمع مشتاق روی توشده وبسان پروانه گِرد تومی چرخد. من ازتاثیر حال توهیچ بیمی ازچگونگی خال خویش ندارم فقط توهستی که درکانون توجّه من قرارگرفته ای. همانگونه که پروانه نیز دررفتن به سوی شمع ناپروا هست من نیزپروایی ندارم که چه پیش خواهدآمد.یادبادآنکه رخت شمع طرب می افروختوین دل سوخته پروانه ی ناپروا بودخرد که قید مجانین عشق می‌فرمودبه بوی سنبل زلف تو گشت دیوانهقید: بندمجانین: دیوانگان. قیدمجانین می فرمود: دستوربه بندبسته شدن دیوانگان راصادرمی کرد"به بوی" ایهام دارد: 1-به رایحه ی 2- درآرزوی. هردوندّنظرشاعربودهمعنی بیت: درحالی عقل دستوربه بندکشیده شدن دیوانگان وشوریدگان عشق را صادرمی کرد خود به بوی معطّرگیسوان تو شیدا ودیوانه شد وآرزوکرد که ایکاش خودش به بند زلف توبسته می شد.عقل دیوانه شد آن سلسله ی مُشکین کودل زما گوشه گرفت ابروی دلدارکجاستبه بوی زلف تو گرجان به بادرفت چه شدهزار جان گرامی فدای جانانهمعنی بیت: اگربه بوی گیسوان تو جان عزیز وگرامی به فنارفت هیج ایرادی نیست اگرهزاراران جان داشتم فدای رایحه ی گیسوان تومی کردم.زلف بربادمده تاندهی بربادمنازبنیادمکن تانکنی بنیادممن رمیده زغیرت زپا فتادم دوشنگارخویش چو دیدم به دست بیگانهرمیده: گریزان،فراریغیرت: تعصّب وحمیّت داشتن به ناموساین بیت رامی توان با دوخوانش متفاوت دومعنای متفاوت برداشت کرد.خوانش اوّل:من ِ رمیده ، زغیرت زپا فتادم دوش معنی بیت: منِ گریزان ازمردم، منِ خلوت گزیده، وقتی نگارخویش را بادیگران دیدم ازفشارتعصّب وغیرت ازپای افتادم.خوانش دوّم:من رمیده زغیرت، زپافتادم دوشدراین خوانش حافظ به جلدِ کسی می رود که از تعصّب وغیرت گریزان بوده امّا بادیدن نگارخویش دردست دیگران غیرتی می شود! حافظ می خواهد بدینوسیله نشان دهد که زیبایی معشوق من آنقدرزیاداست که غیرت مرابرمی انگیزاند نمی توانم ببینم معشوق به این زیبایی به دست دیگران افتاده است!معنی بیت: من ازتعصّب وحمیّت داشتن گریزان بودم امّا وقتی معشوق خویش رابه دست بیگانگان دیدم غیرت وتعصّبم برانگیخته شد وازفشارغیرت ازپا افتادم. معشوق من آنقدر زیباست که تعصّب خاصّی پیداکرده ام نمی توانم اورابا اغیار ببینم درحالی که پیش ازاین چنین حساسیّتی نداشتم.یاربیگانه مشو تا نبری ازخویشمغم اغیارمخور تا نکنی ناشادمچه نقشها که برانگیختیم وسود نداشتفسون ما بر او گشته است افسانهچه نقشها برانگیختم : چه ترفندها وحیله ها به کار بستم.فسون: مکر، حیلهافسانه: داستانهای بی اساس وغیرحقیقی دراینجا پوچ وبی اثرمعنی بیت: افسوس که ترفندها وحیله هایی که برای جلب نظر معشوق بکاربستم هیچکدام اثرنکرد ترفندها ونقشه های من درنظراوبیش ازافسانه ای بی اساس نیست وتاثیری ندارند.هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرفکردرآن هوس که شودآن نگار رام ونشدبر آتش رخ زیبای او به جای سپندبه غیر خال سیاهش که دید به دانهسپند: اسفند، دانه گیاهی که برای دفع چشم زخم در آتش می اندازند. به دانه: دانه ی بهترمعنی بیت: رخسارمعشوق ازسرخی گونه ها مانندآتش برافروخته ایست وخال سیاه او مانند اسپند در درون آتش. الحق که برای آتش رخسار او دانه ا ی خوشبوتر ازخال سیاه اووجودندارد این خال بسیارنیکو برصورت اونشسته ورایحه ی جان فزایی می پراکند. خیال خال توباخودبه خاک خواهم بردکه تازخال توخاکم شودعبیرآمیزبه مژده جان به صبا داد شمع درنفسیز شمع روی تواَش چون رسید پروانهبادصبا: بادی که ازجانب بارگاه نعشوق می زد وپیام وبوی اورابه عاشقانش می رساند. رابط میان عاشق ومعشوق است.درنفسی: به یک نفسپروانه: مجوّزمعنی بیت: هنگامی که شمع ازبادصبا مجوّز ورود به بارگاه معشوق را دریافت کرد از خوشحالی واشتیاق، در یک نفس جان خویش را فداوبه عنوان مژدگانی به نسیم صباتقدیم کرد.پروانه ی اوگررسدم درطلب جانچون شمع همان دم به دمی جان بسپارممرا به دورلب دوست هست پیمانیکه برزبان نَبَرم جز حدیث پیمانهمعنی بیت: با گِرداگردِ لب دوست عهد وپیمانی دارم. شیفته ی دهان دوست هستم. دهان دوست برای من بسان پیاله ی پرازباده ی ناب است. از همین روست که همیشه صحبت ازپیمانه ی شراب برزبان دارم زیرااین پیمانه ،یادپیمانِ مرابه دهان دوست زنده نگه می دارد. حافظِ خوش ذوق، گِرداگِردِ لبِ جام راباآن شراب سرخی که دردرون آن قراردارد باگِرداگِردِ دهان و لب سرخ وآبدار یاریکی گرفته وهردورابه یکدیگرتشبیه کرده است. ضمن آنکه جام شراب اززاویه ای بصورت نیم دایره و هلالی دیده می شود که درنظرگاه حافظ باهلال لب لعل یکی گرفته شده است. لب جام ولب یارهردومستی بخش وروح افزاهستند.باده ی لعل لبش کزلب من دورمبادراح روح که وپیمان ده پیمانه ی کیستحدیث مدرسه و خانقه مگوی که بازفتاد در سر حافظ هوای میخانهمعنی بیت:ازمدرسه(محل کسب علم ودانش) وازخانقاه (محل عبادت وپرهیزگاری) صحبت مکن که دوباره هوای میکده برسرحافظ افتاده است.طاق ورواق مدرسه وقیل وقال علمدرراه جام وساقی مه رونهاده ایم.
user_image
ساسان
۱۳۹۸/۰۶/۰۱ - ۰۳:۲۵:۲۸
سلام این غزل هم از حافظ نیست
user_image
در سکوت
۱۴۰۱/۰۹/۲۷ - ۲۰:۱۳:۱۷
این غزل را "در سکوت" بشنوید
user_image
برگ بی برگی
۱۴۰۳/۰۶/۰۱ - ۲۰:۴۹:۵۳
چراغِ رویِ تو را شمع گشت پروانه مرا ز حالِ تو با حالِ خویش پروا؟‌ نِه  در قدیم به خورشید چراغِ آسمان می گفتند و شمع در اینجا نمادِ عقلِ جزویِ انسان است که در مقابلِ خورشید که عقلِ کُل یک فروغ و پرتو از آن یگانه آفتابِ عالمتاب است بسیار ناچیز و کم فروغ است، پس حافظ می‌فرماید این شمعِ عقل پیوسته همچون پروانه ای عاشقانه بر گِردِ رویِ تو ای خورشیدِ زندگی ساز می‌گردد و لحظه ای باز نمی ایستد، در مصراع دوم حالِ اول به معنیِ عشق است و حالِ دوم در ادبیاتِ صوفیانه یعنی شوق و اشتیاق، و پروا به معنیِ آگاهی و توجه آمده است، پس‌حافظ ادامه می دهد عقلی که ممیز است بینِ انسان و حیوان، عقلی که سرمنشأ همهٔ پیشرفت هاست و انسان بوسیلهٔ آن ساختِ ابزار را فرا گرفت و تکنولوژی را در خدمتِ رفاه و آسایشِ خود در آورد و زمین و دریا و آسمان را تسخیر کرد و هرچه از علومِ مادی و معنوی دارد را از او دارد، با چنین شور و شوقی بر گِردِ تو ای خورشید همچون پروانه ای عاشقانه می گردد آیا من را از عشقِ تو با حالِ خودم که خویشِ تو هستم و با هم از یک جنس هستیم آگاهی و توجهی هست؟ و حافظ
پاسخ می دهد که نه، در جایی که شمعِ عقل دیوانه وار لحظه ای از گردش بر دورِ تو و ستایشِ تو باز نمی ایستد ما با ناسپاسی به حالِ خور و خوابِ خود مشغول و از تو غفلت می ورزیم. خرد که قیدِ مجانینِ عشق می فرمود به بویِ سنبلِ تو گشت دیوانه قید یعنی بند، پس همین شمع یا خردی که حکم می فرماید به بند و زنجیر زدن بر پایِ دیوانگانِ عشق اکنون ببینید که چگونه به عطرِ گیسوی همچون سنبلِ یگانه خورشیدِ هستی دیوانه شده است، پس‌ ای انسانها آیا نباید این حکم را در بارهٔ خودِ او اجرا کرد و در بند و زنجیرش کرد؟ البته که باید چنین کرد و تا از این شمعِ پر مدعا رهایی نیابیم انسان که خویش است و از جنسِ خورشید نتواند که عاشق شود و بر گِردِ اصلِ خود پروانه وار بگردد. به بویِ زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد؟ هزار جانِ گرامی فدایِ جانانه حافظ ادامه می دهد اگر انسان موفق به در بند و زنجیر کردنِ عقلش گردد، عقلی که پیوسته انسان را از عواقبِ عاشقی می ترساند اما خود دیوانه و عاشقِ بویِ سنبل و گیسوی آن رویِ خورشید است، پس آنگاه انسان نیز می تواند عاشق شده و به بوی و آرزویِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق امیدوار باشد تا سرانجام  موفق به دیدارِ رویِ او گردد و اگر هم در این راه جان بیفشاند چه باک؟ یک جان که سهل است، اگر هزار جانِ گرامی و ارزشمند نیز فدایِ جانانه یا آن جانِ جانان گردد باز هم ارزشِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ او را دارد زیرا که حافظ امیدوار می شود تا بوی سنبل را شنیده و همچون عقل بر گِردِ آن رخسارِ زیبا بگردد. منِ رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگارِ خویش چو دیدم به دستِ بیگانه  غیرت در اینجا یعنی غیریت و بیگانگی،‌ پس حافظِ عاشق از این بیگانگی و دو بینی رمیده و گریزان است و چون دوش یا هرلحظه نگار و معشوقِ خود را که خویش است به دستِ بیگانه یا خویشتنی که با عشق بیگانه است می‌بیند از پای می افتد و از ادامهٔ راه باز می ماند، خویشتنِ مولودِ ذهن همان رقیب است که معیارش شمعِ عقل است اما انسان نمی بیند که همین شمع خود دیوانه‌وار بر گِردِ چراغ و خورشیدِ زندگی میگردد و تسلیمِ اوست و او را ستایش می کند. حافظ نگارِ خویش را به لحاظِ اینکه معشوق،  تصویرِ اوست و او نقش و تصویرِ معشوق بکار برده است که اشاره ای به وحدتِ  وجود و یگانگی می‌باشد و حافظ اینکه خویشِ خود را در دست و اختیارِ خویشتنِ مولودِ ذهن ببیند بر نمی تابد، معنیِ این سخن این است که غالبن انسانی که گمان می کند سالک است و در جستجوی خداوند، ناآگاهانه خدایی ذهنی را توسطِ خویشتنِ خود خلق و در دست گرفته، کنترل می کند، کاری که واعظ و زاهدی می کند که با عشق بیگانه است و قائل به دوگانگی، و خدایِ ذهنیش را در دوردستها و در آسمانها جستجو می کند و به همین سبب نیز از پا افتاده است و قادر به پای گذاشتن در طریقتِ عاشقی نیست. چه نقش‌ها که برانگیختیم و سود نداشت فسونِ ما برِ او گشته است افسانه  نقش‌هایی که انسان بجای آن نگارِ خویش بر انگیخته است بسیارند، از جمله نقشِ فیلسوفی که مدعیِ عقل است و استدلالاتِ عقلانی، نقشِ صوفی، نقشِ شیخ و زاهد و واعظ، کشیش و راهب و نقش‌های فراوانِ دیگر که هر کدام در طولِ تاریخ به نوبه‌ی خود کوشیدند با فسون و سحر و جادوی خود آن نگارِ خویش را بدست آورده و گردِ آن چراغِ و خورشیدِ هستی بخش بگردند و با حالِ خویش پروا داشته باشند و به او وصل و جاودانه شوند، اما هیچ سودی نداشت و هیچکس به کامِ دل نرسید، بگونه ای که این افسون ها که از آغاز هم بی اثر بوده اند اکنون دیگر بر اثرِ تکرار نزدِ آن نگارِ خورشید صفت به افسانه پیوسته اند. بر آتشِ رُخِ زیبای او به جای سپند به غیرِ خالِ سیاهش که دید به دانه؟ حافظ در ادامه می‌فرماید ای نقش پردازان و ساحران،‌ آیا بهتر از خالِ سیاهِ معشوقِ ازل که همچون اسپندِ روی آتش بر رخسارِ زیبای چون خورشیدش در تب و تاب است و اشتیاقِ خود را برای پروا و توجهِ عاشقان به نمایش می گذارد دانهٔ بهتری سراغ دارید و می بینید؟ دانهٔ خالِ سیاه همان هُشیاریِ آغازینِ الست یا عشق است که خداوند در رخِ انسان نهاده و خود را رّبِّ او نامید، همان خالِ سیاهی که چون در آغازِ نوجوانی پرورده شود می تواند چراغ و خورشیدِ رخسارِ انسان شده و او را همچون خداوند یا اصلِ خود زیبا روی کند، اما آنچه مانع می شود همان شمعِ عقلِ مصلحت اندیش است که دانه هایِ جسمی و این جهانی و همچنین دانهٔ نقش ها و باورها را بهتر و با ارزش تر از دانهٔ خالِ سیاهِ معشوقِ الست می بیند. به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی ز شمعِ رویِ تواش چون رسید پروانه حافظ یک بار دیگر بر تسلیم بودنِ عقل در برابرِ آن خورشیدِ بینهایت تأکید کرده و می فرماید چنانچه پروانه و جوازِ لازم از سویِ شمعِ رویِ معشوقِ الست صادر شود،‌شمعِ عقل در نفَسی و بلادرنگ به مژده و رویِ خوش جانِ خود را تسلیمِ بادِ صبا می کند تا به حضورِ حضرتش ببرد، یعنی پس‌ چرا ما انسان‌های عاشقِ نقش و صورت و دانه که از عقل پیروی می کنیم چنین نمی کنیم و حاضر به فدا کردنِ جانِ عقل و شمعِ مختصرِ خود نیستیم تا مست شده و به جانان و عشق زنده و زیبا روی شویم؟ مرا به دورِ لبِ دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیثِ پیمانه دُور که ایهام دارد یعنی گردش، و اشاره ای هم دارد به هلال و گِردیِ لبِ پیمانه، پس حافظ در ادامه می فرماید که او یک بار در الست با لبِ معشوق پیمان بست و سخنِ رَبِّ خود را تایید کرد که از جنس و امتدادِ اوست، و اکنون در این جهان نیز بر سرِ پیمانِ خود استوار است و جز لبِ معشوقِ ازل در اندیشهٔ دیگری نیست و حدیثی جز این را بر زبان جاری نخواهد کرد، یعنی هرآنچه حافظ می اندیشد و بر زبان می راند بر مبنای پیمانِ الست است و آن پیمانهٔ شرابِ عشق و البته لبِ دوست که توفیقِ بوسیدنش همان وصال است. حدیثِ مدرسه و خانقه مگوی که باز فتاد در سرِ حافظ هوای میخانه اما نقش پردازان و ساحرانی که مقصودشان دانه های باورپرستی ست بر سخنانِ حافظ خُرده می گیرند که پس حدیثِ مدرسه و خانقاه و دِیر و همچنین تکلیفِ دهها هزار حدیثی که باید در مدارسِ خود بر صحت و یا جعلی بودنِ آنها تحقیق کنیم چه می شود؟ حافظ می فرماید حرفش را نزنید که در سرِ حافظ هوایِ میخانه افتاده است و باید در میخانهٔ عشق حضور یابد تا شراب و پیغامهایِی را که نو به نو به او می رسد از دست ندهد.