
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۲۸
۱
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
۲
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
۳
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
۴
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
۵
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
۶
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
۷
که بندد طرف وصل از حسن شاهی؟
که با خود عشق بازد جاودانه
۸
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
۹
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
۱۰
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
تصاویر و صوت






نظرات
حمیدرضا
ملیحه رجایی
امین کیخا
دکتر ترابی
فرهاد
افشین
شجاع الدین شقاقی
شجاع الدین شقاقی
هانیه
فرخ مردان
مجید غلامی
رضا ساقی
پاسخ مناسب راه به جایی نمی برد. تحقیق وبررسی دراین مورد مثل قصّه پردازیست. حدیث ازمطرب ومی گو ورازدهرکمترجوکه کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
امیرحسین
علی امینی
برگ بی برگی
جاوید مدرس اول رافض
اکبر
در سکوت
رند
ابوتراب. عبودی