
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۴۰
۱
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
۲
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
۳
قلم را آن زبان نَبوَد که سرِّ عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
۴
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی؟!
۵
جهان پیر رعنا را ترحم در جِبِلَّت نیست
ز مهر او چه میپرسی؟! در او همت چه میبندی؟!
۶
همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی؟!
دریغ آن سایهٔ همت که بر نااهل افکندی
۷
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
۸
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
تصاویر و صوت







نظرات
بزرگمهر وزیری
راهی
حسین مامانی
همایی از قروه در جزین
امین کیخا
مصطفی
ابوالفضل
ناشناس
جاوید مدرس اول رافض
حامد
جاوید مدرس اول رافض
جاوید مدرس اول رافض
محمدجواد محمدی نیا
رضا ساقی
ابوسعید
ابوسعید
شیلان
طاهر غ
امید رضایی
Polestar
نوشاد رکنی
داریوش بیدل
آرش
حنّان
مرتضی جعفری
در سکوت
مهدی بهامین پور
سروش جامعی
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
احمد فرزین
پاسخ داد نور نبوت بود که از ذریه تو خارج شد. به دلیل عقوبت عدم پیاده شدن برای پدرت؛ لذا از فرزندان تو نبی و پیامبری نخواهد بود.(الکافی ج. 3 ص. 760)
برگ بی برگی
پاسخ به چنین حدیثی خطاب از عالمِ غیب آمده است تا حافظ یا شخصِ سحر خیز را واثق و آگاهش کند به الطافِ خداوندی. اما حدیثِ آرزو مندی چیست؟ غالبِ درخواستها و آمال و آرزوهایی که ما بوسیلهٔ ذهن به عنوانِ دعا بر زبان جاری میکنیم از نظرِ خداوند مردود بوده و بفرموده مولانا؛ "بس دعاها کو زیان است و هلاک ☆ وز کَرَم می نشنود یزدانِ پاک" آرزوهایی چون افزایشِ دارایی و ذلیل کردنِ دشمنان از جملهٔ آن حدیث های آرزومندی هستند که مربوط به خواستهای نفسانی بوده و از نظرِ عرفا دعا محسوب نمی شوند و بلکه چنین استنباط می شود که شخصِ دعا کننده به الطافِ خداوندی که مصلحتِ انسان را در نظر دارد واثق و آگاه نیست. دعای صبح و آهِ شب کلیدِ گنجِ مقصود است بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی حافظ که درصدد است چنین سالکی را به خطایش آگاه کند می فرماید دعایِ حقیقیِ صبح این است که او یا معشوق را طلب کنی و در شبانگاه خطا و صوابِ خود را ارزیابی کنی که تا چه اندازه به حضرتش نزدیک و یا دور شده ای و آه از نهادت برآید وقتی می بینی که روزت را تلف کرده ای، پس در مصراع دوم ادامه می دهد با چنین شیوه ای یعنی بهره گیری از همهٔ لحظاتِ عمرِ خود و با کوشش در طریقتِ عاشقی گام بردار و کلیدِ گنجِ مقصود همین است که سرانجامش پیوند و پیوستن به دلدار یا معشوقِ الست خواهد بود. قلم را آن زبان نَبوَد که سِرِّ عشق گوید باز ورایِ حدِّ تقریر است شرحِ آرزومندی پسحافظ که معتقد است؛" در حریمِ عشق نتوان زد دَم از گفت و شنید" ادامه داده و می فرماید قلم و بیان کجا توانند که سِرِّ عشق را بازگو کنند، یعنی با لفاظی و درخواست های بیشماری که مخلوقِ ذهنِ انسانند و ما آنها را دعا می نامیم اسرارِ عاشقی بازگو نمی شوند، پسشرحِ آرزومندیِ حقیقی ورایِ حَدِّ تقریر و بیان است، چنانچه مولانا میفرماید؛ "هرچه گویی ای دَمِ هستی از آن☆ پردهٔ دیگر بر او بستی بدان" و حافظ که در غزلی دیگر می فرماید؛ ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق☆ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت الا ای یوسفِ مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس آخر، کجا شد مِهرِ فرزندی؟ یوسفِ مصری در اینجا استعاره از انسان است که خداوند او را از قعرِ چاه بیرون آورده و به بالاترین مرتبهٔ این جهانی که سلطنت است رسانیده است، این انسان است که بواسطۀ عقلش بر سایرِ مخلوقاتِ این جهان برتری دارد و جهان و دیگر موجودات را در کنترل و زیرِ سلطهٔ خود دارد، حافظ می فرماید اما همین سلطنت و عقل موجبِ غرورِ او شده است بنحوی که با استدلالهای عقلی مِهرِ فرزندی بر پدر یا خداوند فراموشش شده است، پس حافظ می فرماید الا ای انسان هایی که یوسفِ مصری هستید و بر این همه الطافِ خداوندی و زیبایی و سلطنتی که به شما عطا کرده است مغرور شده اید، مِهر و عشقی که در الست خداوند در دلِ شما قرار داد کجاست؟ آخر چرا پدر یا خداوند را باز نمی پرسید و دعاهایِ صبحگاهیِ شما همگی حولِ محورِ خواست های شخصی هستند در حالیکه کلیدِ گنجِ مقصود و پیوند و وصالش را گُم کرده اید. جهانِ پیرِ رعنا را ترحم در جِبِلَّت نیست ز مهرِ او چه می پرسی؟ در او همت چه می بندی؟ جهان را از این روی پیر نامیده اند که رسمی دیرینه دارد در فریبکاری و با رعنایی و فریبندگی چه بسیار انسانهایی را با این شیوهٔ کهن به کامِ نیستی فرو برده است، جِبِلّ یعنی ذات یا سرشتِ انسان، پس حافظ در ادامهٔ بیت قبل می فرماید مگر نمی دانی که رسمِ این جهان از دیرباز چنین بوده است که بر جِبِلّ و سرشت یا یوسفیتِ تو کمترین رحمینخواهد کرد، پسچگونه است که از او طلبِ مِهر و عشق می کنی و بوسیلهٔ تقاضاهایِ سحرگاهیِ خود قصدِ آن داری تا از طریقِ چیزهای این جهانی به سعادتمندی برسی؟ پس اگر می دانی از چه روی در او همت می بندی و همهٔ توان و کوششِ خود را صرفِ بدست آوردنِ چیزها می کنی حتی اگر به بهای نابودیِ یوسفیت و زیباییِ درونیت تمام شود. همایی چون تو عالی قدر حرصِ استخوان تا کِی؟ دریغ آن سایهٔ همت که بر نااهل افکندی هما را بخوبی می شناسیم و در بارهٔ اش خوانده ایم، پس حافظ در اینجا هما را استعاره از انسان می گیرد که چون سرشتی خداگونه دارد عالی قدر است اما به لحاظِ اینکه در جهانِ ماده فرود آمده است برای بقای خود نیازمندِ استخوان یا چیزهایی مانندِ شغل و درآمد و تغذیه است و این هُما که اسیرِ حرصِ روزافزون شده سایهٔ همت و کوششِ خود را بر نااهلی بنامِ این جهانِ پیر و نااهل گسترده است تا هرچه بیشتر و به هر قیمتی استخوان و چیزهای این جهانی را ذخیره کند و حافظ دریغ و افسوس می خورد بر این همت که هرز می رود، در حالیکه این هما بنا بر عهدِ الست می بایست سایهٔ همتِ خود را بر سرشتِ خود میگسترانید تا از گزندِ این پیرِ رعنای بی رحم مصون بماند. در این بازار اگر سودی ست با درویشِ خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی درویشِ واقعی در حالیکه خود را بی نیاز از حرصِ استخوان می بیند خرسند است به اندک مقتضیاتِ زندگیِ روزمره و بدلیلِ عدمِ ایجادِ درد و آزار به خود و دیگران بمنظورِ دستیابیِ هرچه بیشتر به چیزهای این جهانی از شادی و نشاطی ذاتی بهره می برد، حافظ می فرماید اگر سودی در بازارِ این جهان باشد نصیبِ درویش خواهد شد، پس با آموزشِ چگونگیِ دعا به ما از خداوند می خواهد تا او و همهٔ انسانها را به درویشی و خرسندی منعم گرداند و از نعمتِ همت و کوشش در راهِ عاشقی که همان درویشی ست و شادیِ ذاتی را دنبال دارد ما را بهرمند کند. به شعرِ حافظِ شیراز می رقصند و مینازند سیه چشمانِ کشمیری و ترکانِ سمرقندی چشمانِ سیاه کنایه از بینایی با چشمِ جان بین است که حافظ آنرا به اهالیِ کشمیر نسبت داده است و ترک کنایه از سپید رویی و زیبایی ست که سمرقند به آن شهره بوده است، پسحافظ میفرماید همهٔ عاشقانِ سیاه چشم و زیبا روی به شعرِ حافظ می نازند، بر آن مباهات می کنند و با شنیدنش به رقص می آیند. سرودِ مجلست اکنون فلک به رقص آرد که شعرِ حافظِ شیرین سخن ترانهٔ توست