
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۶۴
۱
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
۲
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
۳
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
۴
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
۵
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی
۶
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
۷
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
تصاویر و صوت








نظرات
بهرام مشهور
بی سواد
شبرو
شبرو
بی سواد
ناباور
بی سواد
ناباور
Ahmadali Gholami
فرخ مردان
بهادر غلام زاده
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ
فوآد
ما را همه شب نمی برد خواب
ما را همه شب نمی برد خواب
ما را همه شب نمی برد خواب
رضا ساقی
مهرداد
نگین کشاورز
علی محمد حقیقت جو
رضا س
در سکوت