
حافظ
غزل شمارهٔ ۵۵
۱
خَمِ زلفِ تو دامِ کفر و دین است
ز کارستانِ او یک شمه این است
۲
جمالت مُعجِزِ حُسن است لیکن
حدیثِ غمزهات سحرِ مبین است
۳
ز چشمِ شوخِ تو جان کی توان برد؟
که دایم با کمان اندر کمین است
۴
بر آن چشمِ سیه صد آفرین باد
که در عاشق کُشی سِحرآفرین است
۵
عجب عِلمیست عِلم هیئت عشق
که چرخِ هشتمش، هفتم زمین است
۶
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد؟
حسابش با کرام الکاتبین است
۷
مشو حافظ ز کیدِ زلفش ایمن
که دل برد و کنون در بندِ دین است
تصاویر و صوت









نظرات
شکوه
شکوه
دکتر ترابی
پیام
نامدار
وحید
فرخ مردان
فاطمه
رضا
رضا ثانی
وود زاک
دکتر صحافیان
در سکوت
سفید
سفید
رضا تبار
فاطمه یاوری
nabavar
امیرعلی داودپور