
حافظ
غزل شمارهٔ ۷۶
۱
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست
۲
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
۳
چرا ز کویِ خرابات روی برتابم
کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست
۴
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر
بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
۵
غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم
که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست
۶
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
۷
عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
۸
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم
بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
۹
خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست
تصاویر و صوت










نظرات
ملیحه رجایی
سید احمد مجاب
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
امین کیخا
سلحشور
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
امین
روفیا
آرش
یک نفر
Hadi F
مجید صادقی
اکبر تک دهقان
محمد محمدی
سهیل قاسمی
کرمانشاهی
تماشاگه راز
تماشاگه راز
تماشاگه راز
ملیکا
رضا
پاسخ مدّعیان را می دهد وازمرام ومسلکِ رندی دفاع می کند.خرابات: نقطه مقابل مسجد وصومعه، جائی که رندان ومیگساران وپاکباختگان درآن جا ساکنند وبه عیش وعشرت می پردازند. باتوجّه به اینکه درمسجد وصومعه، زاهدان وصوفیان دائم درریاکاری وتزویرند، حافظ خرابات را که هیچ ریا وتظاهر درآنجا جایگاهی ندارد مقدّس تر وعزیزترازاین مکانها می شمارد.کزین به اَم: که ازاین بهتر برای منمعنی بیت: من باخواستِ کینه توزان،ازخرابات رویگردان نخواهم شد. من طریق عشق ورندی اختیارکرده ام وازاین بهتر رسم وراهی درجهان نمی شناسم.من زمسجد به خرابات نه خود افتادمکاینم ازعهدِ اَزل حاصل فرجام افتادزمانه گر بزند آتشم به خرمن عمربگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیستبرمن برگ کاهی نیست: پیش من ارزشِ یک برگ کاه را ندارد.معنی بیت: زمانه اگرنامساعد است ومن درشرایط سخت قرارگرفته ام اگر دشمنان خرمن وجودم را (به بهانه ی تکفیر وشرابخواری و...) به آتش کینه وحسد بسوزانند باکی نیست بگو بسوزانند که من درویشی مسکین وتُهیدستم ، هیچ چیزی برای ازدست دادن ندارم. زندگی درذلّت برای من ارزش یک برگِ کاه ندارد.دشمن به قصدِ حافظ اگردَم زند چه باکمنّت خدای را که نیم شرمسار دوستغلام ِ نرگس ِ جمّاش آن سَهی سرومکه از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیستسهی سرو: خوش قدوقامت نرگس: استعاره ازچشمجمّاش: شوخ ،مست، فریبنده، آرایش کنندهمعنی بیت: ارادتمند وچاکر چشمان مست ودلفریبِ آ ن خوش قد وقامت( شاه شجاع) هستم که مستِ باده ی غروراست وازروی کِبر وغروربه هیچ کس نگاه نمی کند.کبر وغرور برای هیچ کس خوب وخوشایندنیست لیکن وقتی ازجانب معشوق باشد به زیبایی وجذابیّتِ او فزونی می بخشد واین خاصیّت عشق است که همه چیز رازیبا می کند.گرچه ازکِبرسخن با من درویش نگفتجان فدای شکرین پسته ی خاموشش بادمباش در پی آزار و هر چه خواهی کنکه در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیستحافظ گویی که این غزل نغز وپُرمایه را به عنوان دفاعیّه سروده است. تمام ابیاتِ غزل درراستای دفاع ازمرام ومسلک رندیست وهرکدام
پاسخ دندان شکنی به متشرّعین ِ ریاکار وخشکه مغز می باشد که باجهل ونادانی، رندیهای حافظ را فهم نکرده واورا به ارتکاب گناه متهّم نموده بودند.حال حافظ دراینجا به این متعصّبین یکسویه نگر با یک منطق فرا مذهبی بامحوریّت انسانیّت
پاسخی خُردکننده داده و می فرماید: رندی،خرابات نشینی حتّا باده پرستی درمقابل مردم آزاری که شما مرتکب می شوید گناه به حساب نمی آید. من گناهکارنیستم این شمائید که باآزاردیگران مرتکب گناه شده اید. مادرومنشاء تمام گناهان آزاراست. رندی وخرابات نشینی آزار کسی درپی ندارد. دخالت بیجا درکاردیگران دراندیشه واعتقادات دیگران وتهدید وارعاب وآزار آنها گناهی نابخشودنیست وگناهکارحقیقی شمائید.معنی بیت: درشریعت ِ ما(مرام ومسلکِ رندی) هیچ گناهی جز مردم آزاری وجود ندارد هرکاری که آزارکسی را درپی نداشته باشد مجازاست.وچنانچه نیک بنگریم کسی که تصمیم به بی آزاری بگیرد خودبخود درمسیربی گناهی قرارخواهد گرفت. آدمی اگر هرکاری را بادرنظرداشتِ شاخص ومعیارمهّم ِ "بی آزاری" شروع کند هرگزمرتکب هیچ گناهی نخواهدشد چراکه درحقیقت زیرساختِ تمام گناهان آزار واذیت است. با اینکارطبیعت،حیوانات وحقوق همنوعان کاملاً محفوظ شده وجهانی عاری ازخشونت وجنگ وجدل خواهیم داشت.نقدِبازارجهان بنگروآزارجهانگرشمارانه بس این سودوزیان مارابسعنان کشیده رو ای پادشاه کشور حُسنکه نیست بر سر راهی که دادخواهی نیستعنان: افسار،دهنهعنان کشیده: باکشیدن افساراسب، بااحتیاط ودرنگ کردن عبورکن تا بتوانی سخنان مظلومان ودادخواهان رابشنوی، تُند وافسار گسیخته مگذرحُسن: نیکویی وخوبیدادخواه: مظلوم ،کسی که حقوقش پایمال شده وتقاضای مساعدت واحقاق حق داردمعنی بیت: خطاب به شاه شجاع است. ای پادشاهِ دیارخوبرویان ها وکشورنیکویی ها، وقتی که درمیان مردم ظاهرمی شوی، بااحتیاط وتوقّف ودرنگ ازکنارمردم عبورکن،شتاب وتندی مکن، دادخواهان برسرهر کوی وبَرزن انتظار تورا می کشند تا شکایات خودراعرضه نمایند.بازکش یک دَم عنان ای تُرکِ شهرآشوب منتازاشکِ وچهره راهت پُر زَر وگوهرکنمچنین که از همه سو دام راه میبینمبِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیستمعنی بیت: اینچنین که کینه ورزان ازهرسو دسیسه وتوطئه برای تخریب ونابودی من می چینند،بهترین پناهگاه برای من خودِ شاه شجاع است. اگر درپناه زلفِ اوباشم، وسایه ی اوبرسر من باشد ازنیرنگ حسودان دراَمان خواهم ماند.یاران همنشین همه ازهم جدا شدندمائیم وآستانه ی دولت پناه ِ توخزینه ی دل حافظ به زلف و خال مدهکه کارهای چنین حد هر سیاهی نیستخزینه: گنجینه، خزانهخزینه ی دل: دل که صندوقچه ی عشق ومحبّت است به خزینه ای ارزشمند تشبیه شده است.به زلف وخال مده:خال وزلف سیاه، ازمشخصات و ویژگیهای شاه شجاع بود. می دانیم که زلفِ معشوق دام است وخال نیز دانه ی خال. مرغ دل به طمع دانه)خال) می نشیند وناگهان درمی یابد که درحلقه های زلف گرفتارشده ودرهمانجا به بندکشیده می شود. معنی بیت: حافظ به معشوق می فرماید:دل من گوهرارزشمندِعشق تورا باخود دارد پس یک گنجینه ی گرانبهاست. حیف است مگذار درمیان حلقه های زلف گرفتاربماند.(یا گرچه ابتدا دل به زلف وخال توباختم، لیکن عشق من دراین حد نیست من عاشق تمام وجودت هستم دلم را درقلبت بپذیرتادرجه ی عشقمان ارتقا پیداکند. چنین که من شیفته وشیدای توهستم برازنده ی زلف وخال نیست، برازنده ی قلب توست) دلم را به اندرونی ببر ودرمیان قلب خویش جای بده، زلف وخال درقیاس باقلب،هردوسیاهی بی مقدارهستند آنها دراین حدّ واندازه نیستند که چنین گنجینه ی باارزشی را درنزد خودنگاه دارند.سلطان من خدارا زلفت شکست ماراتاکی کند سیاهی چندین درازدستی ؟
مسلم فلاح
حسین
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
فرهاد
علی کریمی
حسن بلوکی
محمد عارف شهیدانی
علی
دکتر صحافیان
دکتر صحافیان
محمد
نیمه پنهان ماه
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ این سوال را می دهد که پس چه باید کرد ؟ منظور از ناله یادآوری دردهای ناشی از قرار دادن چیزهای بیرونی ست در خود ، که آه یا افسوس و پشیمانی پس از آن درد را برای انسان به ارمغان می آورد ، یعنی وقتی انسان با خواسته عدو یا دیو درون مبنی بر قرار دادن هر چیز مربوط به نفسانیات در مرکز خود مواجه شود باید ناله و دردهای ناشی از آن و افسوس و پشیمانی که در آخرِ کار نصیبش می شود را در نظر آورد ، این تیغ یا ابزار تهاجمی می تواند موثر واقع شود و برای مثال اگر شخصی با فرمان عدو شیفته مقام و جایگاهی ست ، یا به هر نحو ممکن قصد تملک چیزی را دارد و یا حتی از همسر و فرزندان خود ، طلبکارانه طلب خوشبختی می کند ، بوسیله تیغِ ناله و آه می تواند با عدو به مبارزه برخاسته و سربلند از آن بیرون آمده ، ییروز میدان باشد ، نتیجه نهایی دلبستگی ها و تمایلات نفسانی ، ناله و دردهایی مانند رنجش ، کینه توزی و دشمنی، حسادت ، حرص و طمع ورزی ، بدگویی و غیبت ، غرور و تکبر و امثال آن هستند که ثمره چنین دردهایی نیز آه و حسرت و پشیمانی خواهد بود . چرا ز کوی خرابات روی بر تابم کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست پسحافظ برای پرهیز از خطا های ذکر شده در بیت قبل بجز یادآوری ناله و آه به خود ، راه و رسم دیگری را که بهتر از آن وجود ندارد نیز به ما می آموزد و آن روی آوردن به خرابات است ، خرابات لامکانی ست که انسان می تواند در آن به خویشتن خراب گردد تا خویشِ اصلی او امکان ظهور و بروز یافته ، موجب آبادی همه ابعاد وجودی او شود ، یعنی رهایی از منیت و خویشتنِِ دروغین ، در اینصورت انسان سرِ دیو را قطع نموده و یا لااقل او را در کنترل خویش در آورده و نفس سرکش را در بند می کند . زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز که بر من به برگ ، کاهی نیست زمانه همان فلک یا چرخ هستی ست ، خرمنِ عمر یعنی حاصلِ عمر و چیزهایی که ما در طول زندگی جمع آوری می کنیم ، مانند خانه و املاک ، پول و اتومبیل ، آبرو و اعتبار ، اعتقادات و هر چیز دیگری که ما را با آن توصیف می کنند و در دل یا مرکز توجهِ خود قرار داده ایم ، حافظ در ادامه ابیات قبل میفرماید زمانه ممکن است با حکمِ قضا چیزهای ذکر شده که در نهایت به ناله و آه می انجامند را آتش زده و یک به یک یا یکجا از انسان بگیرد تا به او یادآوری کند تنها خداوند است که باید در میان باشد و نه اینگونه چیزهای آفل و گذرا ، پس سالک و عارفی چون حافظ که فضای درون را گشوده و حواله گاهِ سر و ذهنش درِ کوی حضرت دوست باشد به این سوختنها و حتی آتش زدن همه خرمن اهمیتی نمی دهد زیرا آن چیزها را ساز و برگ و نوا تلقی نمی کند و به اندازه کاهی برای آن چیزهای آفل ارزش قائل نیست . برگِ کاه بی معنی ست و آنچه مصطلح است پرِ کاه میباشد، پس خوانشِ صحیح سکونِ برگ و فاصله بین برگ و کاه است تا بیت معنی خود را بر ما بنماید . غلام نرگسِ جماش آن سهی سروم که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست نرگسچماش یعنی چشمانِ فریبنده و افسونگر و سرو سهی سروِ راست قامت را گویند ، استعارهای از حضرت دوست ، غرور در اینجا در معنی مثبت خود آمده و مقام کبریایی و بزرگی خداوند است که از شرابِ کِبر و عظمت خود می نوشد ، یعنی قائم به ذات خود است و بی نیاز از همه مخلوقات و کائنات ، پس حافظ میفرماید غلام نرگس و آن نگاه افسونگری ست که قائم به ذات خود است و اگر با قضا و کن فکان خود موجب آتش زدنِ خرمنِ هستی و ساز و برگ های آن میگردد تنها بخاطر رهایی و آزادگیِ شخصِ انسان است ، وگرنه او بی نیاز و مستغنی ست از اینکه انسان بخواهد گنجِ پنهان خداوند را بر روی زمین آشکار کند و نگاه یا چشمِ امیدش در این رابطه به کسی باشد . مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست بنظر میرسد در پسِ این سخنِ حکیمانه و روشن ، معنای دیگری نیز مدِ نظر حافظ بوده باشد بویژه اینکه پس از آن ابیات کلیدی آمده است ، آزار دیگران به هر صورت ممکن از قبیل رفتار ، گفتار و حتی نگاه و اندیشه بد در حیطه خطا و گناهان است و در شریعتِ رندی و عاشقانه حافظ بجز آنها که چیزی جز نیکویی بر جای نمی ماند گناهی وجود ندارد، آنچنان که فردوسیِ بزرگ نیز در بیتی آورده است؛ "به نیکی گرای و میازار کس/ رهِ رستگاری همین است و بس" اما برداشت دیگری که در ارتباط با ابیات پیشین است اینکه خرمنِ عمرِ انسان از لحاظ مادی که حاصل عمری کار و تلاش انسان و بدون آزار دیگران بدست آمده است ، در صورتیکه پس از این بخواهد به هر صورت موجب آزار دیگران گردد بازهم در زمره گناه و خطای انسان قرار می گیرد و مستوجب به آتش کشیده شدن آن توسط زمانه می گردد ، و خداوند سوء استفاده هدفمند از ثروت ، بویژه قدرت ، زیبایی و جوانی ، اعتبار و آبرو و هر چیز دیگری که ثمره و خرمن عمر انسان است را بر نتابیده ، با حکم قضا و کن فکانِ خود آنها را درهم می کوبد ، پسحافظ میفرماید بوسیله خرمنِ عمر که با سعی خود و الطاف خداوند بدست آورده ای در پیِ آزار دیگران مباش ، در اینصورت جای نگرانی نیست و انسان میتواند از تمامی آن خرمن و ثمره عمر به بهترین نحو بهرمند شده و لذت ببرد . عنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست در ادامه بیت قبل میفرماید اما درواقع کیست که در این جهان مورد آزار دیگران قرار نگرفته و خود نیز به انحاء مختلف موجب آزار دیگران نشده باشد ؟ صادقانه بخواهیم بگوییم تقریبآ هیچ انسانی یافت نمی شود ، پس اگر پادشاه کشور زیبایی ها ، یعنی خداوند لگامِ یا عنان اسب خود را کشیده و از راه ها گذر کند خواهد دید که در همه راه ها انسانها صف در صف برای دادخواهی در انتظار ایستاد اند ، قاعدتاً راهِ آزار و ضررهای مادی و پولی باید شلوغ تر و دارای ترافیک سنگین تری باشد ، اما راه و گذرگاهِ صدمات و آزارهای کلامی ، غیبت و بدگویی و بدخواهی نیز دست کمی از آن راهِ اول ندارد و مملو از جمعیت است برای دادخواهی ، گذرگاهِ قدرت پرستانِ ظالم را که دیگر مگو و مپرس ، پس راهی نیست که در آن تظلم و دادخواهی به جهتِ انواعِ آزارها وجود نداشته باشد و این همه آزار و ظلم و تعدی ست که گریبانِ انسان را در همه اعصار گرفته ، موجب دردمندی و ناله کلِ بشریت شده است . چنین که از همه سو دامِ راه می بینم به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست به همین صورت که در راه های مختلف دادخواهانِ بسیاری را می بینیم نشان دهنده این مطلب است که در این جهان از هر سو دام های فراوان بر سر راه بشریت وجود دارد ، راهی که صدها هزار سال است ادامه دارد اما هنوز شاهد آزار و ظلم و تعدی انسانها به یکدیگر هستیم ، پس هر انسانی برای پرهیز از آزار دیگران فی نفسه باید دل به عنایت و حمایت زلف حضرت معشوق بسته و پناه گاهش همان در دست گرفتن سر زلفِ حضرتش باشد و با کار معنوی خیال دیدار و زنده شدنِ دلش به عشق را در سر بپروراند . خزینه دل ، حافظ به زلف و خال مده که کارهای چنین حدِ هر سیاهی نیست خزینه دل یعنی عمق یا مرکز دل انسان که از روز الست مسکن و مأوای یار و از جنس بینهایت خداوند بوده است ، زلف و خال در اینجا به معنی زیبایی ها و جذابیت های ظاهر اما زودگذر این جهان است ، مقصود از کارهای چنین ، همان کارهایِ معنوی می باشند که حافظ در تک تکِ ابیاتِ پیش از این به آنها پرداخته است، سیاهی در اینجا کنایه از وجودِ جسمانیِ انسان یا دیدنِ جهان بر حسبِ جسم میباشد که در مقابِلِ نور و سفیدیِ جان آمده است ، پسحافظ فروتنانه خویش را سیاه توصیف کرده ودر اندازه ی پادشاهِ کشورِ حُسن و زیبایی ندانسته و ادامه می دهد اما حداقل کاری که او و هر انسانِ عاشقی قادر به انجامش می باشد این است که خزینه ی دل را که جایگاهِ عشق و زندگی می باشد به زلف و خالِ حضرت معشوق نداده و فریفته ی زیبایی هایِ این جهان نگردد، یعنی چیزهایِ این جهانی را در دل و مرکزِ خود قرار ندهد.
تشنه معرفت
رضا تبار