
حافظ
غزل شمارهٔ ۷۹
۱
کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرحبخش و یارِ حورسرشت
۲
گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه لبِ کِشت
۳
چمن حکایتِ اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت
۴
به می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشت
۵
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشت
۶
مَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ منِ مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟
۷
قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گرچه غرقِ گناه است میرود به بهشت
تصاویر و صوت













نظرات
امین
امین کیخا
روحاله
کمال
یوسف یزدیان وشاره
جاوید مدرس اول رافض
حسین مطهری
امیرحسین
حمیدرضاگرکانی
حسین
عباس
حامد
روفیا
عارف
بهار فرزی
ایران نژاد
جمشیدیِراد
گمنام
جمشیدیِراد
مهدی حیدری بنی
محمد
مجید
مهدی مرواریدزاده
بی سواد
تماشاگه راز
دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی
رضا
اشکان
احمدعلی
aksvare
aksvare
دکتر صحافیان
موتضی مهربد
نیشتر
ملیکا رضایی
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ : اینکه علم موجب تحول بینظیر و شگرف زندگی مادی انسان شده است کاملأ درست ، اما آیا با پیشرفت تکنولوژی دردهای بشر بصورت فردی و جمعی نیز کاهش یافته اند ؟ آیا انسانها برای خود و دیگران تولید درد و غم نمی کنند ؟ و آیا انسانها به یکدیگر و به کل هستی بر اساس عشق و مهر نگاه میکنند و یا هنوز هم نفرت و خشم یا کینه های چندین هزار ساله نژادی و مذهبی پابرجا بوده و جنگهای وحشیانه برپا کرده و بیگناهان و کودکان را از خانه های خود آواره میکنند ؟ متاسفانه بنظر میرسد پیشرفتهای مادی و رفاهی بشر کمکی در زمینه آبادانی مورد نظر نداشته اند و حافظ میفرماید اگر انسان قدر فرصت زندگی خویشتن در این جهان مادی را نداند ، بدون آنکه خود بداند به خشت یا ابزاری برای توسعه خرابی این جهان خراب مبدل خواهد شد ، به تعبیر دیگر جهان خراب قصد آن دارد که اجازه ندهد انسان از حد خاک و هشیاری جسمی فراتر رود ولی انسان بوسیله می و خردی که از جانب هستی کل یا خداوند می آید میتواند مرکز و دل خود را عمارت کرده و بار دیگر آنرا از جنس عشق کند . وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت اما مانعی برای عمارت دل و زنده شدنش به عشق وجود دارد و آن دشمنی ست درونی که از آن با عناوینی چون نفس یا خود کاذب ، من ذهنی و دیو درون نام برده اند ، این دشمن درونی هیچگونه پرتو افشانی به جهان نداشته و بلکه با بی وفایی و جفای تمام ، ظلمت و تاریکی را برای انسان به ارمغان می آورد ، در مصرع دوم کنشت نماد و سمبل ادیان گوناگون الهی ست که در غزل شماره هشتاد حافظ تاکید کرد همه آن ادیان خانه عشق هستند (البته اگر به مغز ادیان توجه شود و نه به پوست و قشر آن) ، صومعه که در اینجا نماد عشق و مکتب رندی و عاشقی ست پرتو نور خود را از کنیسه و کلیسا و مسجد میگیرد ، یعنی بر مبنای تعالیم الهی در ادیان مختلف که همگی سخن از عشق میگویند مکاتبی عاشقانه مانند صوفی گری (از نوع حقیقی آن ) بنا شده است که توجه بیشتر به رحمانیت و مهربانی خدا یا هستی کل دارد تا قهر و عتابش ، این مطلب به معنی تعلق خاطر حافظ به مکاتبی چون صوفی گری نیست بلکه حافظ عشق صوفیانه را تمثیلی برای معنی مورد نظر خود بکار می برد و همانگونه که میدانیم صومعه و صوفی گری نیز مانند ادیان مختلف در طی قرون مورد هجوم باورهای خرافی و سطحی نگری واقع شده و از مسیر حقیقت خود بسیار دور گردیده اند. حافظ میفرماید اما دشمن دونی یا خویشتنِ کاذب انسان آیه های مربوط به کتابهای مذهبی را بوسیله ذهن خود و آموخته های تقلیدی تفسیر به رای و میل خود کرده و آنها را بصورت باور در عمیق ترین لایه های دل خود قرار داده و توقع دارد با آن ابزار ، شمعِ صومعه خود را روشن نموده ، از آن بهره معنوی ببرد ، حافظ میفرماید این باورها شمع کنشتِ خیالی ست و پرتو نوری ندارد تا بتواند بر خانه دل یا صومعه عاشقان پرتو افروزی کند ،یعنی باورهای کهنه خرافی اصولأ پرتو نوری ندارند که از جایی گرفته باشد تا آنرا به دل و مرکز انسان بازتاب داده و موجب تعالی وی شود ، کار دشمن و خویشتنِ کاذب دشمنی و جفاست و نه وفا ، پس انتظار و توقعی بیش از پراکندن ظلمت و جهل و تاریکی از او نیست . حافظ تجلی عینی صومعه افروزی از شمع حقیقی کنشت میباشد ، او نور شمع وجودی خود را از چراغ هر مسلک و دینی برگرفته و بکار می گیرد اما خرافات و جهالتهای آن را بدور انداخته ، خود را محصور هیچ باور و اعتقادی نمیکند . مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟ توصیه آخر حافظ به پویندگان راه عاشقی این است که تنها به کار بر روی خود پرداخته و ناظر بر خود باشد و نه دیگران ، سالک نباید مردم را قضاوت کرده و از روی ظواهر ، نامه اعمال آنان را سیاه و یا سفید تشخیص دهد ، بویژه بزرگی همچون حافظ را که مست شراب عشق است به سیاهی نامه ملامت نکند ، زیرا وی این راه عاشقی و مستی را به اختیار خود نمی پیماید ، کن فکان و قضای الهی چنین مقدر نموده است که حافظ چنین راهی را برای رسیدن به معشوق ازلی برگزیند .مصرع دوم را به هر دو صورت خبری یا سوالی که بخوانیم به یک معنی خواهیم رسید . قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت جنازه حافظ تمثیلی ست از میراث و بازمانده حافظ ، پس قدم دریغ مدار یعنی از دنباله روی جهان بینی حافظ که مسلک عاشقی و رندی ست روی گردان مشو و پای در راه او بگذار ، حافظ که به جهان خراب اجازه خشت سازی از وجود گرانقدرش را نداد جنازه اش نیز ارزشمند است و مشتاقان هزار هزار به زیارتش می شتابند ، حافظ از زایرانش میخواهد راه او را که راه سعادت و نیکبختی و جاودانگی ست ادامه دهند ، زیرا این راه علیرغم گناهانی که انسان بواسطه حضور دشمن درونی انجام داده است منتهی به نیکبختی و بهشت سعادت و رستگاری میگردد . گناه انسان در حقیقت همان دشمنی های دشمن است در حق انسان و خداوند بهتر از هر کسی به این دشمنی واقف است : حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب / جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
رضا تبار