
حافظ
غزل شمارهٔ ۸۱
۱
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
۲
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
۳
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
۴
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
۵
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
۶
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
۷
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
۸
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت
تصاویر و صوت









نظرات
romina
امین کیخا
سیدعلی کرامتی مقدم
مسکین عاشق
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
چنگیز گهرویی
چنگیز گهرویی
چنگیز گهرویی
شبرو
جمشید پیمان
روفیا
کمال
حمید
آرش
میر ذبیح الله تاتار
نادر..
خرداد
بهنام
رضا
پاسخ گرفتم:دریغ وافسوس که آن دولتِ مقتدر و هشیار که برهمه چیزواقف وآگاه بود باآن همه شوکت وشکوه وقدرت به خوابِ ابدی فرو رفت.شکوهِ سلطنت وحُسن کی ثباتی دادزتختِ جم سخنی مانده است وافسرکیسخن عشق نه آن است که آید به زبانساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفتمعنی بیت: ای ساقی جام شرابی بگردان و این گفت وشنود راکوتاه کن سخن عشق چیزی نیست که بتوان به وسیله ی زبان بیان نمود.حتّاقلم نیزازعهده ی این کاربرنمی آید. قلم راآن زبان نبود که سِرّ عشق گوید بازوَرای حدِّ تقریراست شرح آرزومندیاشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداختچه کند سوزغم عشق نیارست نهفتنیارست: نتوانستمعنی بیت: اشک حافظ شکیبایی و خردورزی راازکارانداخته وبه دریا ریخته است. چه چاره اندیشد که سوزوگدازغم عشق رانتوانست پنهان کند،اشک بی اختیارروانه شد وهمه چیزرا تخریب کرد.گفتم اسرارغمت هرچه بود گومی باشصبرازاین بیش ندارم چه کنم تاکی وچند
زاد
رامین
دکتر صحافیان
شیما نوری
طوقدار
محمد یزدی
در سکوت
خ م
برگ بی برگی
پاسخ بلبلان عاشق یا آن بزرگان را داه و بنوعی گلایه دارد که این چه سخن سخت و خشنی ست که در آغاز راه زندگی به او گفته میشود، مگر نه اینکه انسانهای کامل عاشق گلهای نوشکفته هستند و با هر شکوفایی جدید آنان عاشق تر میشوند ؟ و مگر نه اینکه عاشق به نرمی با معشوق سخن میگوید؟ سخن سخت همچنین بیانگر نیاز گل نوخاسته به کارهای سخت پیش رویش است بشرط اینکه طلبی در او ایجاد شده و بخواهد سرانجام کارش نیکبختی باشد . گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سُفت این بیت از زبان بلبل یا مرغ چمن بیان میشود و محتمل است بیتی دیگر به عنوان مقدمه ، پیش از این بیت از قلم کاتبان افتاده باشد ، پس رو به گل نوخاسته میفرماید منظور حضور انسان در این چمن زندگی عاشقی ست و اگر انسان عاشق بخواهد از آن جام مرصع که جام پادشاهان است می لعل زندگی را بنوشد و به سعادت و نیکبختی برسد باید دست بکار شده و جام مرصع شاهیش را خود بسازد ، جام مرصع مزین به دُر و گوهرهای قیمتی ست و حافظ به زیبایی میفرماید انسان پوینده راه عاشقی باید گوهرهای این جام را بوسیله نوک مژگان لطیف خود سُفت و سوراخ نموده و جام مرصع خود را بسازد ، مژه تمثیلی ست از داشتن چشم نظر ، یا جهان بینی خداگونه و دیدن جهان از منظر چشم خدا ، که عشق مطلق است به هستی . با چنین نگرش عاشقانه به هستی که کاریست بس دشوار و سخت ، سالک میتواند جام مرصع خود را ساخته و با آن از می لعل عشق بنوشد. تعبیر زیبا و شاعرانه ایست و پوینده راه عشق باید همه هستی را مانند دُر و گوهر زیبا ، با ارزش و ستودنی ببیند تا حدی که با سایش مژه بر روی گوهرهای هستی که در منظر چشم عدم بین خود میبیند آنها را سوراخ نموده و به جام مرصع خود بیاویزد . یعنی اینگونه نیست که کسی جام مرصعی سرریز از شراب عشق را به گل نوخاسته پیشکش کرده ، او را به سعادت برساند بلکه او باید چنین جام مرصع شاهانه در خور و شأن خود را خود بسازد . تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد هرکه خاک در میخانه به رخساره نرفت اما این ، همه کار نیست و کار دیگری که پوینده راه عشق باید به آن پردازد رُفتن خاک در میخانه عشق است ، کنایه از بازکردن فضای درونی یا شرح صدر و اگر گل نوخاسته چنین نکند تا ابد یا برای همیشه بوی عشق به مشامش نخواهد خورد ، یعنی دلش به عشق زنده نخواهد شد و فرصتی که خدا یا هستی کل برای زیست انسان در جهان مادی و سپس زنده شدن دوباره اش به خدا در همین جهان مادی فراهم نموده برای همیشه از دست می رود . تکرار بسیار زیاد حضور در میخانه و فضاگشایی پیوسته تا حدی که همه گرد و خاک کوی میخانه عشق بر رخسار عاشق بنشیند ناجی پویندگان راه عشق است . اصولأ کسی که فرصت زندگی در این جهان مادی را گوهری گرانبها می بیند و از آن به منظور اصلی که یکی شدن با خداست بهره می برد ، بطور قطع همه خاک در میخانه عشق را نیز به مژگان و رخسار خود رُفته ، فضای درون را تا بینهایت خدا گشاده و باز میکند . در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت گفتم ای مسند جم ، جام جهان بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت گلستان ارم کنایه ای ست از این جهان مادیست ، دوش میتواند هر لحظه باشد ، هوا در اینجا به معنی خواستن است که آن هم از لطف خداوند و برای تطبیق شرایط زیست انسان که فطرت و ذاتش از جنس خداست در جهانِ ماده میباشد ، یعنی اگر هوا و خواستن از ابتدا وجود نداشته باشد امکان بقای انسان بر روی زمین فرم نیز برای او بوجود نیامده ، او تشخیص نیازهای مادی و جسمانی خود را ندارد که برآورده کند ، اما بتدریج که انسان بینش و جام جهان بین خداگونه خود را تبدیل به بینشجسمی میکند ، پس زلف سنبل یا فکرهای انسان با یک نسیم ملایم سحری آشفته میگردد و هر لحظه حول محور چیزی میگردد ، لحظه ای زیبا رویی را دیده و در فکر بدست آوردنش می رود ، لحظه ای نیز به مقام یا شغل و کار فکر میکند و لحظه ای دیگر به خانه و اتومبیل و لذتهای جسمانی دیگر ، اگر این خواست و هواها از روی هوای نفس و بر مبنای ذهن تمامیت خواه باشند که غالبن همینطور است ، پس آن مرغ چمنِ بیت مطلع غزل از گل نوخاسته می پرسد که هان ای کسی که در مسند پادشاهی مثل جمشید نشسته ای ، آن جام جهان بینی که از روز ازل زندگی یا خدا در اختیار تو قرار داد کجاست و چه شد ؟ جامی که جهان را از دریچه چشم خدا می نگریستی ، اما اکنون جهان را با نگاه جسمی میبینی ، این هوا و خواستن برای امکان بقا و ادامه حیات تو که از جنس هشیاری و خرد خالص خدایی هستی طراحی و پایه ریزی شده است اما تو گل نوخاسته با هوای نفس و قرار دادن چیزهای جسمی در مرکز و درونت ،مسند شاهانه و جام جهان بینت را از دست داده ای ، تو حتی باورها و معنویت را نیز وسیله و ابزار رسیدن به امیال دنیوی قرار داده ای ، در غزل بعد با همین مضمون میفرماید: تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین / کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت ، پس گل نوخاسته یا انسان دلبسته به باورها و همچنین شهوات دنیوی
پاسخی جز ابراز ندامت نداشته و افسوس فرصتی را میخورد که از دست داده است ، در هنگام دمیدن صبح و باز شدن گل وجودش دولت و نیکبختی او نیز بیدار شده بود ، اما با پیروی او از هوا و خواستهای نفسانی، آن نیکبختی بیدار شده بار دیگر بخواب رفت در حالیکه او میتوانست در عین بهره گیری از لذات و نعمتهای این جهان ، هوا و خواستن های حقیقی و مادی خود را بدون ایجاد هرگونه تعلق خاطری برآورده کند ولی عاشق آن چیزها و خواسته ها نگردد که در آنصورت دولت بیدارش همچنان بیدار پابرجا می بود . دولت بیدار همان اصل و هشیاری یا خرد ایزدی ست که در روز الست انسان به حضورش در خود اقرار نمود . سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت میفرماید سخن عشق از دل برآید و نه به زبان و گفتگو ، به هر زبانی که انسان بخواهد این معانی و مفاهیم را شرح دهد ناچار باید با فکر و زبان بگوید که برآمده از ذهن بوده و حق مطلب ادا نمیشود . پس خدا یا زندگی که منبع لایزال میِ عشق است از ساقی میخواهد سخن و استدلال های عقلی را کوتاه نموده و هرچه بیشتر تشنگان معرفتش را با شرابی ناب که هدیه زندگی ست سیراب کند ، این درخواست همچنین میتواند از زبان گل نوخاسته باشد زیرا عاشق با زبان استدلال بیگانه است . اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت چه کند ؟ سوز غم عشق نیارست نهفت اشک در اینجا ایجاد و ابراز نیاز و طلب است برای وصال به منظور و معشوق ازلی ، و راهکارِ حافظ برای رسیدن به این مقصد خردورزی و سپس صبریست که به وسعت دریاها باشد ، چه کند یعنی چاره و راهکار دیگری نیست و آن اشک نیز غماز است و سوز غم عشق عاشق را که درد فراق است یارای پنهان کردن نیست .
فاطمه یاوری
رضا تبار
مسکین