
سید حسن غزنوی
شمارهٔ ۲۷
۱
گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند
خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند
۲
از باده لبهای تو گر دل بشود مست
درسلسله زلف تو دیوانه بماند
۳
خون گشته دلی از خود آویخته دارد
هر تار که از فرق تو در شانه بماند
۴
ای گنج روان در دل ویران کنمت جای
تابو که مگر گنج به ویرانه بماند
۵
افسانه عشق تو شدم آه و دریغا
ترسم که نمانم من و افسانه بماند
۶
روزی که حسن جان گرامی به تو بخشد
بالله که برو صد جان شکرانه بماند
۷
گوی از همگان برد به اقبال شهنشه
بر تار تو یک بود ندیمانه بماند
نظرات