سید حسن غزنوی

سید حسن غزنوی

شمارهٔ ۶۹

۱

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

۲

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

۳

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی

۴

در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک

آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی

۵

هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی

هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی

۶

خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی

رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی

۷

شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای

رایت همت بر اوج مشتری افراشتی

۸

خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است

باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی

۹

حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر

جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی

تصاویر و صوت

نظرات