
سید حسن غزنوی
شمارهٔ ۷۰
۱
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
۲
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
۳
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
۴
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
۵
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
۶
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
۷
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
۸
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
۹
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
نظرات