سید حسن غزنوی

سید حسن غزنوی

شمارهٔ ۸

۱

هین در دهید باده که هنگام بی غمی است

زان باده که مشرق خورشید خرمی است

۲

تا روی چون دو پیکر در روی او کشم

زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است

۳

آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است

وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است

۴

آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست

وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است

۵

آزادی از غمش سبب طوق بندگی است

محرومی از لبش اثر یار محرمی است

۶

خورشید زرد چهره محرور در غمش

آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟

۷

وین ماه زردگونه مرطوب را ز رشک

همچون درم نشان فزونی هم از کمی است

۸

لطف فرشته داری و چالاک سیرتی

ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است

۹

زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت

رائی که نور مردمک چشم مردمی است

تصاویر و صوت

نظرات