
سید حسن غزنوی
شمارهٔ ۵
۱
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
۲
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست
۳
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست
۴
جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد
لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست
نظرات