
هاتف اصفهانی
غزل شمارهٔ ۳۸
۱
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
۲
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
۳
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
۴
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
۵
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذرد
۶
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
نظرات