
هاتف اصفهانی
غزل شمارهٔ ۸۷
۱
من پس از عزّت و حرمت ، شدم ار خوارِ کَسی،
کار دل بود که با دل نفتد کار کسی
۲
دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم
وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی
۳
ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب
چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی
۴
آخر کار فروشند به هیچش این است
سود آن کس که به جان است خریدار کسی
۵
هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی
نظرات
عسل عشیراوی
سیدمحمد جهانشاهی