
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۰
۱
منتظر باشند شبها عاشقان ناکرده خواب
تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب
۲
آفتابی میکند از مشرق رویت طلوع
کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
۳
پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت
دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
۴
عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد
گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب
۵
حسن را از دیدهها پیوسته پنهان داشتن
جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب
۶
جز وصالت آرزویی نیست جان را از جهان
عقل میگوید خیال است این مگر بینی به خواب
۷
گر شراب این است کز عشق تو ما را در سر است
باده مستان را فریبی مینماید چون سراب
۸
در میان غنچه خندان گل هر بامداد
می نماید قطرهها چون بر رخ خوبان گلاب
۹
چیست دانی آن صبا چون وصف حسنت میکند
در دهان غنچه از ذوق لبت میآید آب
۱۰
ز انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام
هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب
نظرات
علی حصاری
کاربر سیستمی