
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۰۱
۱
دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید
حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
۲
بینوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت
تشنهای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
۳
گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتیست
کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
۴
تا خرامان دیدهام بالای چون سرو تو را
کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
۵
چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت
با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید
۶
از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا
خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید
۷
باد چون بگذشت بر زلف پر از چین تو گفت
مشک میباید از این کشور به ترکستان کشید
۸
در جهان دانی که داند اندکی حال همام
وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید
۹
عاجزی سرگشتهای داند که در راه حجاز
تشنگیها از هوای گرم تابستان کشید
نظرات
کاربر سیستمی