
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۴
۱
سری دارم ز سودای تو سرمست
که با چشم تو آن را نسبتی هست
۲
به گوشم میرسد از هر زبانی
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
۳
ز دل بویی ندارد هر که جانش
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
۴
نپندارم که جز پیش دهانت
نشانی ز آب حیوان در جهان هست
۵
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
به زیر سایه زلف تو بنشست
۶
همی زد سرو لاف از سربلندی
چو بالای بلندت دید بشکست
۷
زمین را پایبوست میدهد دست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
تصاویر و صوت

نظرات
کاربر سیستمی