
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۴۴
۱
تا کی آخر ز غمت ناله شبگیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
۲
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
۳
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
۴
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
سادهدلوار همه نقش تو تعبیر کنم
۵
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سرزده تحریر کنم
۶
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
۷
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
۸
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
۹
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دلشده در صبر چه تقصیر کنم
نظرات
کاربر سیستمی