
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۵۶
۱
غنچهٔ خندان فدا بادت چو بگشایی دهن
آب حیوان است یا لب جان شیرین یا سخن
۲
قامت سرو خرامان است یا بالای تو
نه به بالایت نروید هیچ سروی در چمن
۳
این چنین سروی اگر یوسف بدیدی در قبا
از گریبان تا به دامن پاره کردی پیرهن
۴
با صفای عارضت هرگز ندارد نسبتی
قطرهٔ شبنم سحرگه بر سر برگ سمن
۵
آب روی خود نگه دار از نظرها زینهار
هم به چشم خویشتن بین آب روی خویشتن
۶
با ختن میلی نداریم و ز مشکش فارغیم
عشق با چین سر زلف تو باید باختن
۷
نیست زلفت را سر مویی به جانم التفات
ای هزاران جان سر زلف تو را در هر شکن
۸
گرچه نور چشم مایی شمع چون خوانم تو را
هم ادب نبود که گویم آفتاب انجمن
۹
روی تو شمعیست کز انوار قدس افروختند
چشمهٔ خورشید باید شمع رویت را لگن
۱۰
تا خیال قامتت بر چشمه چشم همام
سایهای افکند فارغ شد ز سرو و نارون
نظرات
کاربر سیستمی