
همام تبریزی
شمارهٔ ۱۶۳
۱
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا بادا هنگام خرامیدن
۲
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
۳
صبح از هوس رویت رفتم به گلستانها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
۴
گلها چو مرا دیدند فریاد برآوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
۵
چون ابر همیگریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
۶
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
۷
در چشم منی نتوان خار مژه بر هم زد
ترسم که گلت یابد زحمت ز خراشیدن
نظرات
کاربر سیستمی